دیروز وقتی اون شکلاتای رنگی و کوچولو رو سپردیم به قلب بعضی از آدمای این کُره ی خاکی ، فهمیدم چیزی که میبینیم با چیزی که باید باور کنیم ، زمین تا آسمون فرق داره.
هنوز صدای اون خانمی که با پالتویِ نسکافه ایش و شالِ مشکیش بهمون گفت: خیلیییی دوستون دارم، تو ذهنم پژواک میشه.
ما کجاییم بابا؟
ما کجاییم که میخوایم اینا رو تغییر بدیم؟
ما حتی اون برگه های کوچولو رو هم سپردیم به ذهنِ آدما.
اما به همون اندازه دیدیم چقدر میتونن با رفتارشون خُردت کنن.
خلاصه که جدا از اینا فهمیدم تو نگاه اول نمیتونی بفهمی اون کیه که داره از اعماق وجودش باهات حرف میزنه.
ایستگاه آخرِ مترو ، همونطوری که دستم به میله ی نقره ای رنگ بود داشتم تو درِ شیشه ایِ مترو خودمو میدیدم. همونطوری که با تند رفتن مترو ، تصویرِ منم داشت جابجا میشد به این فکر کردم که چقدر عقبیم از درونِ آدما.
از صبح تا اون ظهر لعنتی دارم افتضاح ترین ثانیه های عمرمو میگذرونم.
خودمو جوری نشون میدم که بهتر از این نمیشه و چقدر ممنونم که باید ذهنمو برای چهار تا کتابِ احمقانه بزرگ کنم.
امروز رو اون آسفالتا که نشسته بودیم داشتم بهش میگفتم : ببین فرض کن الاننشستیم لبه ی جهان، حالا که چی؟ الان مثلا تو میتونی یه حسِ جدید وارد آمیگدالِ مغزم بکنی؟
فقط خندید.
همیشه همینطورهه.
همیشه این نوارای مسخره ، شیارایِ مغزمو مثل موریانه میخورن.
ما شاید خیلی چیزا رو بدونیم، و شاید روزی باورشون کنیم.
ماهِ پیش از بالای این آجر نماهای قرمز داشتم به صورتِ آدما نگاه میکردم که نگاهم افتاد به اون پسری که هودیِ سبز پوشیده و با یه دسته گلِ رز داره میره اونور خیابون.
خندیدم و با خودم گفتم شکست عشقی خورده و طرف گُل رو پرت کرده تو صورتش برای همین ناراحته.
گذشت...
هیچ وقت دیگه اون پسره رو ندیدم.
تا اینکه هفته پیش دیدم یه پسر با هودی زرشکی با یه دسته گلِ رز داره وسط پارک از این و اون خواهش میکنه که ازش گُل بخرن.
یکم که دقت کردم دیدم همون پسر قبلیه بود.
هنوزم بعضی اوقات شبا چند تا گُل رزِ قرمز کف خیابون دراز کشیدن و ماشینا از روشون رد میشن.
شایدم الان نشسته روی لبه ی پیاده رو و خیره شده به گلایِ رزِ قرمز و این سناریو هر روز براش پِلی میشه.
خیلی وقت بود تو یه خیابونای این شهر تنهایی راه نرفته بودم.آخرین بار روز قبل از شروع پاییز بود. انگار پاییز که اومد روزارو طلسم کرد.
برای تکرارِ خاطرات لعنتی ، خودمو رسوندم به اون چهار دیواریِ پر خاطره ی مسخره.
راه رفتم به قصدِ رسیدن به پوچ ترین نقطه ی شهر.
بین نوار کاست هایِ قدیمی خودمو گُم کردم.
بین این دنیا و آدماش فقط سرمو تکیه دادم به شیشه ی یخ زده ی ماشین و با انگشتِ اشارم یخ زدگیِ شیشه ی ماشینو پاک کردم و نگاه کردم به سیاهیِ شب و صدای خاموشِ شهر.
This damn air pollution is turning seconds into dust and I am sitting on my knees and looking at the Nescafe wall in front of me :)
چقدر زود گذشت.
چقدر زود گذشت از اون شبی که یه دقیقه طولانی تر بود.
ثانیه هایی که داره میگذره و من هنوز غرقم تو اتفاقاتِ مزخرفِ سالِ پیش.
میدونم بُلوف میزنم اما دلم میخواد کنده بشم از وابستگی، از خاطرات ، از حسای بد ، از تبدیل کردن ذهنم به یه چهار دیواری که ازش دود بلند میشه.
بیخیال ، امشب باید با دونه های انار ، لبخند بزنیم به عمق پوچ ترین اتفاقایِ ممکن.
امیدوارم یلدای بعدی بازم از بالای این آجر نماهای نارنجی همونطور که دارم به دودکش اون ساختمونِ عجیب و غریب نگاه میکنم،لبخند بزنم برای اینکه فرار کردم از این احساسات مُشوش.
یلداتون مبارک ...🍉:)!
شاید مشکلِ من اینه خیلی زود ، آدما رو باور میکنم.
ولی ایندفعه فرق داره ، دلم نمیخواد یه اتفاق ، دو بار برام پیش بیاد.
پس خودم باشم و خودم ، چیزه بدی نیست ، نه؟
من هنوز که هنوزه دارم دست و پنجه نرم میکنم با این آجرایِ نارنجی .
با مردمک چشما.
با آسفالتای نقره ای و درختای خشکیده و نسکافه ای رنگِ کنارش.
با این سردرگمیِ ناشی از ثانیه به ثانیه ی این خیابون.
با این آلودگیِ هوا که مثل برف نشسته رو لباسِ این شهر.
با این هنذفیریِ سفید.
ولی من خوبم.
مثل همیشه ، تو ام اینو باور میکنی.
نذارید کسی که باورتون کرده ،
کسی که دوستون داره ،
حس کنه اضافیه ،
حس کنه هر موقع دلتون خواست و بعد از همه کاراتون واسش وقت دارید ...
نذارین فکر کنه همیشه ذهنتون ، درگیر آدما و چیزای دیگست و آخر از همه دوستش دارین ...
حواستون به کسایی که دوستون دارن باشه!
چون اگه یه روز خسته بشن و برن ،
دیگه ممکنه قلبی مثل قلبِ اونا پیدا نشه
که واقعی و از ته دل شما رو دوست داشته باشه و نگرانتون باشه :)
روزِ جهانیِ بغل مبارک.
با تک تک کلماتش میتونم بخندم.
میخندم برایِ این بغلِ کذایی.
چرا هیچکس از خاطراتی که تو همون چند لحظه ثبت میشه و بعدم فراموش میشه ، چیزی نمیگه.
خودِ من هیچ وقت صدایِ خندم شنیده نمیشه.
یه لبخند کوچیک رویِ لبام هست اما انگاری این لبخندو برای این لب و دهان قالب گرفتن.
همیشه وقتی حرف میزنم صدام تا مغزِ استخونم میرسه.
مردمکِ چشمامم که ، اگه بحثِ زمان و تاریخ نبود،میگفتم : آقای نویسنده درسته من بین این آدما نفس کشیدم اما این خیالات دلیل نمیشه منو بزاری رویِ این لَبه یِ جهان.
حالا اینا رو که بزاریم کنار ، من با این همه چیزایی که گفتم لحظه به لحظه یِ حسِ بغل کردن رو تو ذهنم ذخیره میکنم.
هر چند ، هر چقدر که بزرگتر میشم ، یادم میره حسِ بغل کردنِ اون آدمایی رو که دوستشون داشتم و الان تو یه این شهر گُمشون کردم.
از صمیم قلبم ، دلم میخواد اون سه روز زودتر شروع بشه و همونطور که دستِ همو گرفتیم و تکیه دادیم به دیوار ، لبخند بزنیم .
_ @yas_sepiid
میدونی من نمیخوام فقط به من اهمیت بدی.
من نمیخوام بین این همه آدم وقتی از راه میرسی اول از همه منو بغل کنی.
من نمیخوام وقتی کلمه هاتو به گوشم میرسونی حس کنم خوشبخت ترین دختر دنیام.
نه ، من هیچکدوم از اینارو نمیخوام.
من فقط میخوام اگه حتی منو تو اولویتت هم قرار ندادی ، جوری رفتار نکنی که از درون بشکنم.
کاری نکنی که فکر کنم همه ی آدما مثل تو عوضی و خوش قلب هستن.
من از اون دسته آدمام که وقتی دلمو میشکونی ،
به جای اینکه بیام مثل آدم بهت بگم که فلان کارت زشت بوده و من ازت ناراحتم ؛ سکوت میکنم و تو خودم میریزم . تو مغزم با خودم کلنجار میرم ، ولی هیچی به روت نمیارم .اینقدر اینکارو میکنم و تو خودم فرو میرم که دیگه کم کم ازت فاصله میگیرم . دیگه دلم نمیخواد مثل قبل باهات وقت بگذرونم ، اما دوست دارم تموم ثانیه هایِ جهانو باهات باشم. تمام این مدت که داشتم درونمو برات نابود میکردم تو حتی نمیدونستی ازت ناراحتم.
خلاصه که تو با همچین آدمی طرفی و اگه نمیخوای هیچ کاریو برای من انجام بدی پس از زندگیم برو بیرون.
من حتی الانم دارم میخندم ، چون تو اینجایی ولی حتی یه کلمه از اینو نخوندی و مثل همیشه برات مهم نیست.
*ولی من نفس عمیق میکشم که تونستم همه ی اینا رو بهت بگم بدون اینکه دوباره با حرفات بشم همون آدمِ قبلی.
Hosein Taheri - Shab Arezoha.mp3
2.41M
لا به لای آرزوهاتون به یادِ منم باشید :)))💙🦋
قلب مثل باطریِ موبایله ،
دو ساعت طول میکشه تا شارژ بشه و تو ، تویِ یه ثانیه نابودش میکنی.
نمیدونم وقتی نشستم رو اون صندلیِ چوبی و عکاس ازم عکس گرفت ماجرا شروع شد یا از وقتی که فکرشو نمیکردم اینجا دارم نفس میکشم.
زیر زمینِ سرد و سفیدِ پرخاطرشو که بزاریم کنار ، نمیتونم از ظهر روز اول و آتسوکو هوشینو یِ عزیزم بگذرم.
خنده ها و گریه ها و باور ها ، همه و همه دست به دست هم داده بودن.
وقتی بهم گفت تو همینجوری نیومدی اینجا ، دعوت شدی بازم خندم گرفت و دلمو وصل کردم به ثانیه هایِ اون کلیپِ خوشگل که بعدش با صدای بلند گفت : وایسید پایِ انتخابتون.
گفته بودم ماجرای طلسم شدنِ اشکام برایِ تو رو؟
آره دو ثانیه بعد از اینکه شروع کرد طلسمشو هم شکست.
خنده هایِ بعدِ اون گریه ها و شب بیداری و جشنِ پتو ، همش الان یه خاطره شدن.
صبحِ زود وقتی به قول خودمون رفتیم اون جلو که دلمونو بهت نزدیک کنیم ، دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم ، به پنجره هایی که بین رنگ سبز و آبی گُم شده بودن.
میدونی من حتی وقتی اون آیه رو دیدم خندیدم ، وقتی تو اون اتاقِ مشاوره داشتم باهاش حرف میزدم ، خندیدم وقتی تو غرفه ی بغلیش کلی خاطره ساختیم با خودم گفتم بهتر از این نمیشه حتی وقتی داشتم کتابایِ اون کتابخونه ی کوچیک رو ورق میزدم بازم دلم روشن بود.
ظهرِ روزِ آخر وقتی تکیه دادم به اون پارچه ی خاکی و آخرین حرفامو بهت گفتم ، حس کردم این منی که الان اینجا نشستم دیگه اون منِ قبلی نیست.
از اون صداهایِ قشنگ و طبقه ی بالا و ملاقاتایِ خنده دار که بگذریم و برسیم به خنده هامون وقتی کارت ها رو پرت میکردیم به سمتِ عمقِ دلامون ، میرسیم به اون گل رز تویِ شیشه که همه چیز با اون تموم شد.
اما حالا من اینجا نشستم و از صمیم قلبم میگم :
این سه روز تموم شد و تو از من یه آدم دیگه ساختی و بازم تو برنده شدی :)✨