#زندگینامه
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قسمت_سوم
#ازدواج
موقع خواستگاری گفتم: هر جای دنیا که فریاد مظلومی رو بشنوم برای کمک خواهم رفت.
شب عروسی با همسرم رفتیم پیش تمام شهدای گمنام یزد.
دوست و رفقای بسیجی و کنگره ای رو هم دعوت کرده بودم.
امیر حسین که به دنیا اومد خانواده گفتن شاید دلش گرم بشه و بیشتر اینجا بند بشه؛ اما اینطور نشد. دلم گرم بود از حضور بچهم؛ اما تو دلم آتیش بود به خاطر اعتقاداتم.
همون اول به همسرم گفتم زندگی با من یه زندگی معمولی نیست.
میدونست سرباز مطیع ولایتم. میدونست تو راهی پا نمیذارم که ذره ای ناراحتی حضرت آقا توش باشه.
همسرت که حسینی باشه تو رو زهیرت میکنه. بی هیچ مخالفتی از جانب همسرم به سوریه رفتم. امیرحسین نه ماهه بود که لباس رزم پوشیدم. 99 روز سوریه بودم. حسابی دلتنگ امیر حسین شده بودم.
☑کانال شهید مصطفی صدرزاده👇
🆔️https://eitaa.com/Mustafa_Sadrzadeh_Shahid
🌷#رمان_بی_تو_هرگز
🌷#قسمت_سوم
_آتش_
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ...
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ...
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ...
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ...
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ...
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ...
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ...
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
✍نویسنده:
#شهید_طاها_ایمانی
#شهید_مدافع_حرم
❇جهت آشنایی با معارف شهدا
به کانال #معراج_شهدا بپیوندید👇🏻
📣@Meraj_Shohada_Shiraz