#داستانک
👈 روزی حکیمی به شاگردانش گفت:
می خواهیم یک بازی انجام دهیم.
بچه ها با خوشحالی گفتند چه بازی!؟
گفت: فردا هر کدام یک کیسه می گیرید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنها بدتان میآید پیاز قرار دهید!
🔸روز بعد همه همان کار را کردند . یک و دو و سه و ... پیاز در کیسه آوردند.
حکیم گفت: تا وقتی نگفتم، آن کیسه را هر جا که می روید با خود ببرید.
🔹بچه ها بعد از مدتی از این وضع خسته شدند و به حکیم شکایت بردند: که پیازها گندیده و بوی تعفن آنها را اذیت میکند...
حکیم به آنها گفت: این شبیه وضعیتی است که کینه دیگران را با دل خود همراه کنیم، و این کینه و نفرت قلب ما را فاسد می کند و بیشتر از همه خودمان را اذیت خواهد کرد!
🔺پس دل خود را از کینه و حسد و همه بدیها دور کنیم ...🔺
📚 یادداشت های تربیتی
*در آغوش خدا باشید*
┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅
https://eitaa.com/joinchat/1175388255C699b3dfe8f
#داستانک
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد.
راهب از شاگردش خواست که کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد.
شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید:
«مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد:
«خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند.
رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.
شاگرد پاسخ داد:
«کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت:
«رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب 》
#داستانک #روزی
✍️ درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
☀️درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
#مجمع_مهدیاران_مجازی
@majmaemahdiaran
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
#داستانک☕️
زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشت، بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت، نان را بردارد.
هر روز مردی کمرخمیده از آنجا میگذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت: هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی.
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفتههای مرد ناراحت و رنجیده شد و پیش خود گفت: نه تنها تشکر نمیکند، بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد. نمیدانم منظورش چیست.
یک روز که زن از گفتههای مرد کاملا به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ و بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرفهای معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. همان شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده، با لباسهایی پاره، پشت در ایستاده بود.
او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه میکرد، گفت: مادر در چند فرسنگی اینجا، چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش میرفتم، ناگهان مردی قدخمیدهای را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمهای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: این تنها چیزی است که من هر روز میخورم، امروز آن را به تو میدهم؛ زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری. وقتی که مادر این ماجرا را شنید، رنگ از چهرهاش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد قدخمیده پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را میخورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان مرد گوژپشت را دریافت:
هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
🏝تلاش در راه تبیینوبصیرتافزایی
| جایی برای نـزدیکشدن بـه آفـتـابولایـت🌤
#کانالمهدویت_بصیرت
🆔 @mah_davit313
https://eitaa.com/mah_davit313
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
💇♂مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟
بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.
✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند.
✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
#داستانک
#مهدویت_بصیرت
@mah_davit313