فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی غدیر فراموش شد
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و هفتم:
صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد.
همانطور که به خود می پیچیدم از جا بلند شدم ، زینب خنده ریزی کرد و گفت: نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد، با بی حالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه.
مانتو را پوشیدمو زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم.
حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
زینب متوجه حال بدم شد و گفت: اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت.
خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم ، به طوریکه فقط روی زمین و کفش های دکتر را میدیدم.
آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد.
سرم را بالا آوردم...وای خدای من، دوباره پشتم داغ شد، حالت چشم ها و برق نگاهش برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند.
هر چه که دکتر میپرسید ، من فقط بهش نگاه می کردم.
زینب که نمی دانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم..
در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمی دانست..
آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم.
لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت.
دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت.
دلم می خواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم ،اما درد مجالی نمیداد.
بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد.
احساس گرما می کردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت: خسته نباشی دلاور..
بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم: دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟!
زینب خنده بلندی کرد وگفت: آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟!
وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟!
با لکنت گفتم:ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست...
زینب کنارم نشست و گفت: دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه..خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی و با زدن این حرف خنده بلندی کرد..
وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده، انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم.
ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر می کردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹ارزش زن چقدر است؟🔹
سرود فوقالعاده زیبای «مردآفرین»
پیامی برای یکایک بانوان ایرانزمین
🎤شعر و نوای:
عبدالحسین شفیع پور
👥همخوانی:
گروه سرود محیصا
و گروه سرود ساقی کوثر
🔸باید برای حیا و عزت
برای عفت و غیرت،
حماسه آفرینی کنیم.
برای اینکه دنیا بدونه، بانوی ایرانی
مرواریدیه که از دامن پاکش
حاجقاسمها پرورش یافتند...
نه یک ابزار...🔸
┈••✾🌿🌸🌿•✾••┈
تقدیمی اندیشکده علوم «خانواده، تربیت و اصلاح سبک زندگی» وابسته به "دانشگاه ملی مجازی"
#فقطحیدراميرالمؤمنيناست💚
🔸ای مردم، خداوند دین شما را با امامت او(علی) کامل نمود، پس هر کس اقتدا نکند به او [و به کسانی که جانشین او از فرزندان من و از نسل او هستند تا روز قیامت]، چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت از بین رفته و در آتش دائمی خواهند بود.
عذاب از آنان تخفیف نمییابد و به آنها مهلت داده نمیشود.
📚فرازی از خطبه غدیر
#غدیر
#من_غدیری_ام
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🍃
دست علی بدست پیغمبر
غرق سروره ساقی کوثر
آیه ی اکملت ولکم نازل...
گشته به شان فاتح خیبر
#یامولاعلیجانم💚
#فقطحیدرامیرالمومنیناست 🌸🍃
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ