اما درمورد رشد در کنار آدم های مزخرف یا سمی یادمه یبار یه بزرگواری بهم گفت:
کسی که تو آرامش و بهترین امکانات و راحتی و بدون درد سر رشد میکنه که رشدش ارزشمند نیست...!
اون رشدی ارزشمنده که تو دل سختی ها و مشکلات و کنار همین آدمهای سمی که حتی به ناچار کنارشون قرار میگیری...شکل میگیره...!
مشکاتـღـماه
🦋ادامه روز دوم🦋 به وقت غروب... فکه، یادمان شهید آوینی🌱 کانال کمیل🌱 @Meshkat_art79
نیازمندی ها:
یه اتوبوس به مقصد برگشت به این موقعیت ها:)
مشکاتـღـماه
نیازمندی ها: یه اتوبوس به مقصد برگشت به این موقعیت ها:)
کیا اون شب به یاد موندنی نماز خاص مون با حاج حسین یکتا رو یادشونه؟
مشکاتـღـماه
همه چیز رو فکر میکردم تو این سفر اتفاق بیافته جز این که حاج حسین یکتا اختصاصی بعد از نماز مغرب و عشا
اونشب از شدت ذوق فراموش کردم از ماجراش بنویسم و امشب که بعد دوسال داشتم مرورش می کردم یادم اومد...
۱۴۰۱/۱۲/۱۹ بود و ما برای اینکه بتونیم به سخنرانی حاج حسین یکتا برسیم باید بود قید شلمچه رو بزنیم. تصمیم سختی بود...بالاخره تصمیم گرفته شد. در حد نیم ساعت شلمچه باشیم و با سرعت به سمت نهر خین بریم. این که خیلی از بچها دوست داشتن شلمچه رو یه دل سیر بمونن و نشد بماند...
وقتی رسیدیم نهر خین متوجه شدیم که سخنرانی حاج حسین تموم شده و همه در حال برگشتن بودن...خیلی از بچها زدن زیر گریه...هم شلمچه رو از دست داده بودیم هم سخنرانی حاج حسین رو...یکی دوتا از بچها خیلی با حاج حسین تماس گرفتن که راضیشون کنن یه سخنرانی کوتاه برای دانشگاه ما داشته باشن...اما ایشون گفته بودن که نمیتونن...نا امید وضومونو گرفتیم و همونجا برای نماز مغرب آماده شدیم...حاجی پوران ایستادن جلو و ما پشت سرشون...نماز که تموم شد یهو متوجه شدیم همه شروع ب پچ پچ کردن...و تهش فهمیدیم حاج حسین یکتا اومده بوده تو صف نماز بسته پیشمون:)
خلاصه که یه جمع خودمونی بود و حاج و حسین وشبِ نهر خین... با اینکه اوضاع خطرناکی بود اما همه نشستیم و حاج حسین برامون حرف زد...حتی از خاص بودن این شب و اینکه تاحالا نشده بوده این وقت شب اینجا روایتگری داشته باشه...
چه عهد و پیمانا...قول و قرارا و اشکا که اونجا نبود...بعد تموم شدن مراسم هممون انگار پرواز کرده بودیم...تو پوست خودمون نمیگنجیدیم...:)
و این شب برای هممون شد خاطره ی به یاد موندنی...
خب رفیق از اونجایی که من خودمم از همین دسته بودم که وقتایی که دوستام گشت و گذار میرفتن بخاطر رسیدن به هدفم مجبور بودم قید یه سری چیزا رو بزنم...
الانی که به اون اهدافم هرچند با سختی ولی رسیدم... از این که قید یه سری وقت گذرونیای الکی و چیزای دم دستی رو زدم پشیمون نیستم:)
البته که بنظرم نبایدم اونقدر از اونطرف بوم بیافتیم که هر تفریح و استراحت کوتاه مدتی رو از خودمون دریغ کنیم😉
در واقع خودمون خوب میدونیم کدوم تفریح واقعا تفریحه و کدوم وقت تلف کردن🤷🏻♀
از ته دلم برات آرزوی موفقیت می کنم چون مطمئنم می ارزه از یه سری چیزا بخاطرش گذشتن✌️🏻
شب میخوام براتون از کامران بگم:)
.
.
قصه ی آشناییم باهاش...قصه ی زندگی خودش...
و ماجرایی که منو تحت تاثیر خودش قرار داد...🌱
🌵@Meshkat_art79
اوایل اسفند ماه و مدتی قبل از تاریخ سفر راهیان ۴۰۱ بود که فرمانده زنگم زد و گفت: «باید برای امروز عصر توی پایگاه خوابگاه برای جلسه ی خادمین فرهنگی جمع بشیم.»
از اون جایی که با دوسه تا از خادمین، هم اتاقی بودیم، عزممون و جزم کردیم و بعد از خوردن یه چای نصف و نیمه، به طرف پائین پله ها سرازیر شدیم.
پایگاه درست بغل بلوک هاجر قرار داشت.من عاشق بلوک هاجر بودم. و این علاقه میتونست فقط یک دلیل داشته باشه...!
درسته که وقتی وارد اون بلوک میشدی حس همون آدم زندانی رو داشتی که داره بعد از تایم استراحت، به سلول خودش برمیگرده. اما وجود دستگاه آبجوش، که توی تسریعِ درست کردن رفیق همیشگی، یعنی چای بهم کمک میکرد، خودش توی اون کمبود امکانات، معجزه ای از معجزات الهی بود...!مخصوصا وقتی از سرما زدگی با ماگ خوشگل سفیدت به آشپزخونه پناه میبردی و میتونستی از این آپشن منحصر به فرد لذت ببری...!
درِ پایگاه رو باز کردیم و با هیجان هرچه تمام تر ورودمون رو اعلام کردیم...!
چشم گردوندم و متوجه شدم یه سری بچهای ناشناس هم بینمون هستن.
بعد از معرفیشون، به سه تا گروه سه نفره تقسیم شدیم و قرار شد که قبل از سفر برای سه تا از مکانهای پر رفت و آمد دانشگاه، برنامه فرهنگی داشته باشیم...!
اونم درست وسطِ وسطِ ماجراهای اغتشاشات و دردسرای خودش...!
نا خود آگاه یاد اونروزی افتادم که با مانتوی مشکی کلاه دارم نقش کارآگاه گجت رو به خودم گرفتم و رفتم تو دل جمعیت.
همینطور که دستم تو جیبم بود، با دیدن ساندیس هایی که وسط معرکه دور یک کارتون ریخته شده بود و دختر پسرهایی که همراه با شعارهای پر مغزِ مثلا عررشی سوزشون مجلس رو گرم کرده بودن. آهی از سر افسوس کشیدم و با خودم گفتم:آخه چرا اینا یه ذره به روز نیستن؟... مطمئن باشید اگه یه درصد هم احتمال میدادم که بعد از باز کردن دهنم زنده از اون معرکه بیرون میام بهشون میگفتم که یه ذره باید آپدیت باشن حالا دیگه...! بابا دوران ساندیس گذشته...به ما شیر کاکائو میدن شیر کاکائو...!
بی منطقی ها و اتفاقات اونروزها رو که یادم اومد و اینکه شاید ۹۰ درصد آدمهای اونروز نه از روی عقل و منطق که از روی لجبازی یکسری عملکردها رو داشتن، پر ریسک بودن این حرکتو با خودم شرط بستم...!
#ادامه_دارد
🌵@Meshkat_art79
با اجازه از روانشناسای کانال که ماشاءالله کمم نیستن😁
من روانشناس نیستم و نمیدونم مشکل کجاست که بتونم راهنمایی کنم ولی یه جمله هست که شاید بتونه کمکت بکنه...
میگف بلوغ اونجایی شکل میگیره که بفهمیم ارزش روابطمون با خانواده، پارتنر، دوستان و.... بیشتر از مشکلاتیه که بینمون به وجود میاد...
و این میتونه جلوی خیلی از دعواها رو بگیره خب بنظرم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که نه...تمام جانم برایت تنگ شده...:)♥️
#امام_رضای_قلبم
🌵@Meshkat_art79
یا از اولـ دلـ به رویایی نبند...
.
.
یا بر این رویای ویرانـ گریه کنـ...:)
🌵@Meshkat_art79
مشکاتـღـماه
اوایل اسفند ماه و مدتی قبل از تاریخ سفر راهیان ۴۰۱ بود که فرمانده زنگم زد و گفت: «باید برای امروز عص
مسئولیتها تعیین شد و بین سه تا مکان گذر نسیم، گذر تاک و اون یکی که یادم نمیاد به ما قرعه گذر تاک افتاد.
تقریبا پر رفت و آمد ترین مکان بود. گذر تاک یک تونلِ قشنگ بود.. که دورش و سقفش رو با چوب کار کرده بودن و سرتا سرش رو درختهای انگور گرفته بودن...از اونجایی که گذر تاک دانشکده علوم پایه رو به سلف و مسجد وصل می کرد تقریبا نقطه مرکزی حساب می شد...
قرار شد که سه تایی اول مطالبی که می خواییم رو جمع آوری کنیم و طبق نتایج تحقیقات برای تزئیناتش فکر کنیم. مسیر مشخص بود...باید در مورد زندگیِ کامران تحقیق می کردیم...!
اما برای منی که تقریبا اطلاعاتم صفر بود این راه واقعا پر از ابهام بود...
گوگل رو باز کردم...
«کامران دانشجوی معماری دانشگاه هنر های زیبای تهران بود...
لکنت زبان داشت اما می گفت لکنت زبانم باعث رشد و پیشرفتم شده چون کمتر با آدم ها تعامل دارم و بیشتر می آموزم!»
اوهووووع! چه دید وسیع و جالبی...!
همونجا تصمیم گرفتم سر فرصت نقصایی که درون خودم هست رو مرور کنم...بنظرم جالب بود اگه دیدم رو نسبت به یک سری ضعف هایی که دارم عوض کنم و همون ها رو هم پله ای کنم برای رسیدن به موفقیت هام...! جای اینکه بخاطر اون نقطه ضعف ها از رسیدن بهشون کناره گیری کنم...
همین طرز دیدش کافی بود تا برای خوندن بیشتر درمورد زندگی نامه ش کنجکاو بشم...!
«در هنرش هیچ وقت تقلید نمی کرد...! و همیشه از خلاقیت و ابتکار خودش برای کارهای هنری خود استفاده می کرد...!»
به زبون خودمون روی گردانی از فرهنگ کپی و فروارد و هم سویی با تولید محتوا...!
یا بهتره بگم عمل به تیکه ای از صحبت های حضرت آقا که می گفتن:
«ما بايستی اين جرأت را داشته باشيم كه فكر كنيم میتوانيم نوآوری كنيم؛ البته میشد در مقابل اين حرف با نوميدی تمام گفت: چه كار كنيم كه ديگران نكردهاند؟ كدام راه را برويم؟ اما من تصور میكنم كه میشود اين فكر و اميد را در دل پروراند كه میشود راههای نارفته را پيدا كرد. يك روز، بسياری از چيزهايی كه امروز دنيا و بشريت میشناسد، ناشناخته بود. كسانی جرأت كردند و اين ناشناختهها را شناختند. چه دليلی دارد كه ما نتوانيم راه ناشناخته ديگری را كشف كنيم؟»
۱۷دی ماه ۸۷
ریا نباشه خود منم تا یادم بوده از بچگی از تقلید نقاشی و کپی ازش بدم میومده...کافی بود مثلا عکس محسن چاووشی رو جلوم بزاری و بهم بگی مثل اینو بکش تا از روی همون عکس طی خلاقیت ها و نظرات خودم به طرز شگفت آوری نقاشی رونالدو رو تحویلتون بدم...!
#ادامه_دارد
🌵@Meshkat_art79
میگن خواهرت دستاتو ازپشت بسته تو نقاشی🙄
نظر شما چیه؟؟؟
#خواهر_هنرمندم👩👧
🌵@Meshkat_art79
مشکاتـღـماه
🌵@Meshkat_art79
مرتضی پاشایی هنوزم آهنگ جدید ازش میاد😐
داستان چیه واقعا؟