𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
مژده مژده😍 از ۲۰ بهمن تا ۱۷ اسفند ماه که ولادت امام زمان(عج)هست. هر سفارشی برای این تاریخ با هر سایز
سلامعلکم
بچها تا الان شد ۷ نفر
اگه میخوایید زود تصمیم بگیریدا چون اگه تعداد تکمیل بشه دیگه نمیتونم قبول کنم🤦🏻♀
بخاطر کمبود وقت نمیتونم بیشتر از این تعداد قبول کنم😢
بچهایی که منو میشناسید کارمو از نزدیک دیدید
و دوستانی که قبلا سفارش کار دادن بهم...
می تونید جواب ایشون رو بدید؟؟؟
میتونن بهم اعتماد کنن؟
@art1379👈🏻
خوبی؟غصه هات به راهن؟ حالشون خوبه؟؟
سلام منو به غصه هات برسون و بهشون بگو مشکات گفت:
_خدای ما آدما خیلی بزرگتر از شماهاست، همونی که شمارو صاف انداخت وسط زندگیمون تا به واسطش ساخته بشیم و بتونیم به معنای واقعی زندگی کنیم، کافیه اشاره کنه تا نابود بشی!
همون خدایی که میگه 《إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ》.
به مشکلاتت بگو: ازت ممنونم بخاطر وجودت توی زندگیم!
تو با وجودت این اجازه رو دادی تا بزرگی خدا رو باتمام وجودم حس کنم. مگه میشه به گذشته و همه ی اون مشکلاتی که پشت سر گذاشتم و به خوبی حل شدن نگا کنم و هر بار بیشتر به یقینِ "الله اکبر" نرسم...
شماهم مثل همونا، قسمتی از زندگی من هستین برای باوری شیرین، که قراره از وجود معشوق(الله) توی ذهنم شکل بگیره. نزدیکتر شدنم به خدا رو مدیون مشکلاتی هستم که منو زمین زدن تا بفهمم کسی جز خدا برای حل شدنشون و برداشته شدن موانع زندگیم نیست!
شاید با خوندن این کلمات بگی بازم حرفای کلیشه ای، اما وقتی باورشون کنی و توی زندگیت این حس های قشنگ رو درک کنی، حتی کلیشه ها هم برات بوی تازگی دارن!
امتحانش کن، مشکلاتت و بزار جلوی روت و رو در رو باهاشون حرف بزن:)
#مشکات_ماه
❄️@Meshkat_art79
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
بچهایی که منو میشناسید کارمو از نزدیک دیدید و دوستانی که قبلا سفارش کار دادن بهم... می تونید جواب ای
میتونم آیدی ایشون رو هم برای اطمینان با اجازه خودشون در اختیارتون بزارم🌱
❄️@Meshkat_art79
#پیام_رضایت
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
ناحلہ قسمت_پنجم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینک
ناحلہ
قسمت_ششم
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
نویسنده:
فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
Reza Malekzade - Aram Aram (128).mp3
4.46M
نشد برای عشقمان...✨
برای این دیوانه ات سفر کنی...🌧
نشد بیایی عاقبت...🌱
نشد برای عاشقت خطر کنی...❣
نشد به وقت رفتنت مرا هم از نبودنت خبر کنی...🙃
❄️@Meshkat_art79
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
نشد برای عشقمان...✨ برای این دیوانه ات سفر کنی...🌧 نشد بیایی عاقبت...🌱 نشد برای عاشقت خطر کنی...❣ نش
اگر دلت شکست فقط ب دیدنم بیا....:)♥️
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
خب خب ببینم یه سوال؟! میگما تو، آخر شبا با امام زمان گپ زدن و تجربه کردی؟ یه پیشنهاد... از امشب اخ
یادت نره با امام زمان حرف بزنی امشب!🙃♥️
سلام امام زمانم✋
بچهااااا من امروز برمیگردم کاشان
دوستایی که کاشانی هستن و قراره تا اخر اون هفته سفارشاشونو تحویل بگیرن میتونن کاشان ازم تحویل بگیرن نیازی ب پست نیست دیگه☺️
🌙"به نام خدا"
#فهرست
هدفمون توی کانال مشکات قطعا و قطعا خودسازی و امادگی برای ظهور در اولویت و روشنگری و ادامه راه سردار دلها حاج قاسم سلیمانی و همچنین زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدایی هست که بیشتر از این ها مدیونشون هستیم🌷
و در کنار اون گذری به هنر و قلم داریم🌱
گاهی ام دلی میزاریم 🙂❤️
و ✨من الله توفیق✨
از اینکه مارو همراهی میکنین ممنونیم🌱🌱
دوستان با زدن این هشتک ها میتونین با برنامه های کانال بیشتر آشنا بشین و با زدن هشتک به مطالب مربوط دسترسی پیدا کنید.
مطالب:
#یه_تیکه_کتاب
#شهـღـیدانمون
#مشکات_ماه
#رفیق_شهیدم
#به_وقت_نهج_البلاغه
#نوشته_ای_از_شهدا
#از_نوشته_هام
ارسالی از اعضا:
#پیام_رضایت
رمان ها:
#ناحله
نمونه کار ها:
#نمونه_کار
پیج اینستامون😉👇
Meshkat_art79