eitaa logo
مشکاتـღـماه
74 دنبال‌کننده
636 عکس
109 ویدیو
2 فایل
🌱. اینجا یه دنیای جدید برای آرامش روحت:) ✓سفارش پرتره🥰چون که باتخفیف های فراوانه🎁 ✓دستی به قلم😎چون که آرامش روحه✍🏻 برای سفارش و ارتباط با من: شماره تماس:09012606365🌱 آیدی: @Meshkat_mah🌱 ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17338271327607
مشاهده در ایتا
دانلود
°•.قصه این است که همیشه رکعت اول نمازش را با والعصر تمام میکرد... و انگار تمام خطوط روی پیشانی اش، به آن کلمات اقتدا می کردند‌ که این همه سال توانسته بودند جا خوش کنند بین ابرو هایش... °•.و چقدر دویده بود که خستگی ها، مبهوتِ آرامشِ درون دریای سیاه نهفته در چشمانش بودند... وقتی پای حرفهایش می نشستی، انگار واژه به واژه و العصر را معنا می کرد... °•.آری، شاید می خواست که بگوید، گاهی انسان می تواند با تمامِ وجودش، تجلی گاهِ کلامی باشد... آنقدر ذره ذره روحش با واژه هایی عجین شود که بشود خودِ خودِ °•.و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر...🌱 🌵@Meshkat_art79
در تلاطمم؛مثل موجی که تشنه ی آغوش ِ آرامش بخش ِ ساحل، در دور دست هاست. چشمانم را نگاه کن...دوباره به اضطراب افتاده... و سردرگم این سوال که هنوز هم برایت همانی ام که بودم؟ یا این بار هم آتشی آمده و پلی که با دستهایم برای رسیدن به تو ساخته بودم را سوزانده و رفته... این روزها قدم هایم در خیابان لرزان تر از همیشه است...و دوباره ندایی که همیشه هر وقت نسیمی از بودنت به مشامم می‌رسد، پاهایم را سست می کند.انگار زندگی را متوقف می کند و شروعی نخواهد داشت... تا تو نخوانی ام...تا نگویی: دختر کوچکِ من...!به آغوشم بیا که دنیا تا همینجاهم با تو و خنده هایت خوب تا نکرده...کجا خواهی یافت جز خانه پدری ات؟ کجا جز اینجا می توانی سنگ فرش هارا لمس کنی و انگار که رد پایی از آرامش را در وجودت منعکس کنی...؟ بیا دخترکم...بیا من هم دلتنگِ تو هستم...! بیا که امسال را نظاره کردم دل شکستگی هایت را...بیا کمی آرامش در کوله بارت بگذارم، سهم امسالت... من هنوز روزهایی که از کربلا جاماندی را خوب یادم هست...:) دعوتم میکنی بابا رضا؟؟؟ 🌵@Meshkat_art79
سلام امامِ قلبم... امروز با تو از چند کیلومتری حرمت حرف میزنم... کم کم فاصله ها کم میشود و دارم خودم را جلوی باب الجوادت تصور می کنم... دعای عهد میخوانم امروز را به نیابتت... اصلا امروزم را با حال و هوای حرمت تنظیم می کنم... اصلا میخواهم حالم بشود حالِ امام رضایی... میخواهم حتی راه رفتنم را با صحن انقلابت تنظیم کنم... امروز باید خنده هایم هم طعم قندهای چای حرمت را بدهد...یا نگاهم فقط گنبد طلایی ات راببیند و بس... دلم می خواهد فقط با کبوتر هایت هم کلام شوم امروز... و دستهایم را فقط در شبکه های ضریحت قفل کنم...میخواهم امروز مهربان باشم...شبیه تو...شبیه تو... 🌵@Meshkat_art79
در بهترین حالت ممکن اگر بخواهم خودم را توصیف کنم... من خنده ام...خنده در تار و پودِ لبهای کسانی که دوستم دارند... کسانی مثل مادرم، مثل دوستانم، مثلِ مثلِ نقاشی هایم که هر صبح بوسه ای نثار چشمهای پف کرده ام می کنند و صبحم را به زیباترین حالت ممکن آغاز می کنند... من خنده ام در چهره مادربزرگم وقتی بعد از مدتها دوری مرا میبیند و در آغوشم میکشد...چنان مرا غرق محبت می کند که یادم می رود چقدر آدم های بیرون از آغوشش بی رحم اند... من خنده ام، برای دوستانی که به من این باور را می دهند که خنده هایم زیبا هستند...همان هایی که به من می گویند با غرغر هایم...با گاهی از کوره در رفتن هایم...یا با یک‌دندگی هایم هنوز هم برایشان همانی ام که بودم...چیزی تغییر نمی کند... و فکر می کنم که باید خنده بمانم...چون اینها همه تکه هایی هستند که پازل امید زندگی ام را کامل میکنند و به من یادآوری می کنند که می توانم بخندم...:) 🌵@Meshkat_art79
دوست دارم همه چیز مرا یاد تو بیاندازد... می شود خودت را هی به من یادآوری کنی؟ حتی شده با لمس یک برگ گل...با نفس کشیدن بالای تپه ای کوچک...می شود دست مرا بگیری و یادت را در قلبم نقاشی کنی طوری که هرجایی را نگاه می کنم تو را ببینم؟ مثل اینکه خیلی وقت است از تو‌ دور شده ام...می گویند خیلی وقت است می شناسمت و نمی شناسمت...حافظه ام یاری نمی کند...و بغض می کنم که چرا یادم نمی آید تورا؟ من تو را کجا دیده ام که در این دنیای شلوغ انقدر نزدیک حس ات میکنم...؟! نزدیک که می گویم یعنی در آغوشت...🌱 🌵@Meshkat_art79
شاید رفتنم با درد باشد... شاید زخمی که برایم کهنه گی ندارد باز هم دارد به جانم خراشی دیگر می نوازد...با همان زخم، میخندم، راه می روم،‌مینویسم،گریه می کنم،و سفر را به آغوش جاده می بخشم... شاید می روم و دوستانم را هم با خودم می برم...همان هایی که خیلی جاها رفیق نیمه راه نبودند و اینجا شدند رفیق نیمه راه... همان هایی که با تمام بغضم اینجا گذاشتمشان و کوله بارم را بستم و دارم می روم... میدانی...حتی دلم نیامد خدا خافظی کنم...چون دلم میخواهد قدم قدم راهی را که می روم باز هم کنار خودم حسشان کنم... شاید تمام راه را... شاید در تمام خنده هایی که بغض نبودنشان را تداعی می کند... یادشان همیشه با من است... 🌵@Meshkat_art79
از همان اول در دلم تب و تاب افتاده بود... همیشه عاشق این مسافرت های غیر منتظره بودم... این هم چه برسد به مقصدی که این بار در پیش داشتیم... آفتاب ذره ذره از پشت بیابان خودش را نشان می داد و رنگ طلایی را به بیابان می بخشید... سفر، سفرِ باران بود در جاده ی کویر... مقصد دریا بود در مسیری بی آب... انگار می خواست تشنه ترمان کند برای دیدنش... کتابم را برداشتم... عادتم بود که همیشه تا مقصد غرق کتابهایم بشوم... قصه، قصه ی دل را به دریا زدن بود... انگار میدانست که این روزها باید بود بروم،بشنوم، ببینم... حس کنم... وقت نوشتن بود... میان این همه نا نوشته... ادامه دارد... 🌵@Meshkat_art79
مشکاتـღـماه
از همان اول در دلم تب و تاب افتاده بود... همیشه عاشق این مسافرت های غیر منتظره بودم... این هم چه بر
انگار داشتم قدم به قدم در کتاب او را همراهی می کردم... انگار من در رفح بودم، درجحفه... انگار همانی بودم که کنار دستش داخل ماشین نشسته بود... آخ آدم چقدر حسودی اش میشد به تمام کسانی که حضورش را درک کرده بودند... شاید باید بگویی حسرت... آخ که دلت می خواست لحظه به لحظه زندگی را از رفتار و کردارش حس کنی... کاش جاده ها تمام میشد... کاش این انتظار به پایان می رسید،کاش میشناختمش... و حالا که کم کم خاطراتش را مرورمیکنم، پرم ازافسوس،پرم از اینکه چگونه زودتر نشناختمش؟ چقدر ورق به ورق کتاب حالم را خوب میکرد... چقدر از رفتارش مردانگی میبارید... چگونه همه اینقدر شیفته اش بودند؟ چگونه برای گروهی شده بود کابوس نابودی شان و برای گروهی امیدِ زندگی... من درکش نکردم‌...من اندازه آن پیرزنی که توی خیابان راه میرفت و برایش عزاداری می کرد او را نمیشناختم که دلیل این همه بی تابی اش را بدانم... و اکنون چه دارم؟چه دارم جز بغضی کهنه با چاشنی حسرت و افسوس... آه که چقدر از تو دور ترند و بیشتر می شناسندت...کسانی که روزی، چه پدرانه به آنها امنیت، اتحاد و استقامت یاد دادی... ادامه دارد... 🌵@Meshkat_art79
شاید از عادت کردن میترسم...نمیدونم. گاهی وقتا حس میکنم عادت کردن وحشتناک ترین قسمت زندگی آدم هاست...حتی بدتر از فراموشی... وقتی عادت کنی...فرقی نمیکنه...به رفتاری،زمانی، چیزی، آدمی، اعتقادی...در هر صورت نابود کننده ست... اگه عادت کنی به خیانت، دروغ گفتن، تهمت، ب رنجوندن دیگران...شاید بد بودن این صفات برات کمرنگ بشن... اگه عادت کنی به رفتارای خوب...دیگه اون حس تازگی قشنگ انرژی بخشو برات نداره... اگه عادت کنی توی گذشته بمونی...میسوزی...اگه عادت کنی توی زمان حال بمونی...راکد میشی...اگه عادت کنی توی آینده باشی...خیال پردازی بیش نیستی... اگه به چیزی یا آدمی عادت کنی...اونوقت خوبی هاشو نادیده میگیری...فوق العاده بودن...و حتی وجودشو نادیده میگیری... اگه یه روزی یه نفر که همیشه پیشت بود از پیشت بره...تو به نبودنش عادت میکنی...و اگه یه روزی تو‌بزاری بری...کسایی که کنارشون بودی...با دور شدنت به نبودنت عادت میکنن و این غمگین ترین اتفاقه بنظر من...:) اگر به اعتقاداتت عادت کنی...هیچ وقت جرعت نمیکنی بری و حقیقت رو پیدا کنی...و شاید تا همیشه توی پیروی کور کورانه خودت باقی بمونی... دلم میخواد تمرین کنم به هیچ چیز عادت نکنم... شاید این شکلی دنیا وجه قشنگتری از خودش رو بهم نشون بده... برای شکست عادت ها...یه حس ناب لازمه...یه حسی که تا ته قصه زندگیت همراهت باشه...شاید اون حس اسمش «شوق» باشه... 🌵@Meshkat_art79
فرقی ندارد، به هر حال زندگی درحال دویدن است، اینکه تو جهت دویدنش را به سمت و سوی کدام هدف، کدام خط پایان به سمت چه محبوبی تنظیم کنی، انتخاب توست... به هرحال که انسان سختی می کشد ولی فرق می کند برای چه؟که؟و چگونه؟ و این هم انتخاب توست...❤️🌿 🌵@Meshkat_art79
انقدر غرق حاشیه ها شدم که زدم جاده خاکی... انقدر غرق حرف این و اونم که صدای خدا رو دیگه نمیشنوم...بعد ادعا میکنم که خدا کو؟کجاست؟چرا نمیبینمش...؟ دلم میخواد حالا دیگه از خودش خواهش کنم‌...الان دیگه وقتش شده از خودش بخوام دست من و بگیره و توی راه بیاره... شاید همون معنی اهدنا الصراط المستقیم باشه که حالا انگار ملموس تره... خدای راه های درست...خسته شدم از این دست اندازهای خاکی... صدای خورد شدن دنده هام رو میشنوی؟ لحظه لحظه فریاد از تو دور شدن رو انگار تمام کائنات دور و اطرافم میشنون جز خودم... بیا...لطفا دستم رو بگیر تا زمین گیر این خاک نشدم... 🌵@Meshkat_art79
بیزارم از شهری که مردمانش اشکها را بهانه ای برای ضعف و ناتوانی می خوانند... انگار نمی دانند که چشمهایمان اگر تَر هم می شود، می شود نور چِشمیِ قلبهایمان، که فردا را روشن تر ببینیم، برای اینکه خودمان را محکم در آغوش بگیریم و خستگی روزهای نرفته ای که قرار است سهمِ نازک دلی مان شود را از تن در کنیم... ما مردمان روزهای یک طرفه به قاضی رفتن های بسیاریم... که حتی به احساس هم احترام نمیگذاریم...! در این شهر مه گرفته ی بی احساس، فقط خدا مرهم زخمهایی ست که اشکها بر پیکر روحمان وارد میکنند... می گفتند مردم شهری که همه در آن میلنگند به کسی که راست راه می رود میخندند... 🌵@Meshkat_art79
زیبا نیست؟ خالقِ تو به تو قدرتِ انتخاب داده جانِ من... جایی که دیگه فکر کردن مجالی برای رهایی به تو نمیده...همونجا که تو اسیرِ فکر های تکراری آزار دهنده ی روحت هستی... باز هم خودت هستی که می تونی انتخاب کنی رها بشی به سوی آرزوها و اهدافت یا پای منجلاب این افکار بیهوده غرق شی؟! جایی که اون بزرگ گفت: فکر تو گنجایش هرچیزی رو نداره، پس ذهنت رو برای اونچه مهمه فارغ کن... تو چیزهای بزرگتری برای فکر کردن داری...بزرگتر از آدمها و آزار و اذیت هاشون...بزرگتر از بازی هایی که دنیا برات میسازه تا تورو سرگرم حاشیه ها کنه... پس می تونی صندوقچه ی افکارت رو خالی از تفکراتی کنی که جز سردرگمی و غم بیشتر برات چیزی نداره... این تفکرات بیهوده همون توهمات تو هست... 🌵@Meshkat_art79
هوای کوچه های شهر داشت پیامی به مردم می رساند...همیشه از پائیز به فصل عشق تعبیر می کردیم... قرار بود با اولین باران پائیزی از شوق بباریم نه از درد...قرار بود با خیال نماز خواندن پشت سرت سید جان این روزهای خسته کننده را طی کنیم...پس بار این امانتی که روی دوشمان گذاشتی را چگونه تحمل کنیم؟ وقتی غمت می سوزاند تمام جهانمان را...؟ پس آرزوهایمان چه؟؟ پس قدس چه...؟ ولی باران با خود نجوای تو را داشت امروز...که روزهای دورمان نزدیک است...که تو نرفتی، بلکه وسعتی به اندازه ی تمام زندگی گرفتی و تمام دنیای مقاومت را در آغوشِ خستگی هایت گذاشتی... در تماشایمان می مانی؟؟؟ تا ببینی که چطور علم را بالا نگه میداریم و به یاری سید علی نماز قدس را می خوانیم؟ تماشایمان کن که صحنه ی نبرد با شهادتت در پیروزی حق برا باطل نمایان تر از همیشه خواهد بود...
قصه این است که همیشه در نداشته هایمان دنبال خوشبختی میگردیم... شاید حواسمان نیست که درست وسط سیاهی های زندگی ستاره هایی انعکاس دارند که نورانی می کنند تمام شبهایمان را...درست مثل همان ریسه های رنگی بین عکس های چسبیده شده به دیوارِ اتاق...مثل چراغهای شهر که از جاده های دور دست سوسوی کمرنگشان امیدی برای مسافران خسته ی راه است.... می شود کمی هم دنبال ستاره هایمان بگردیم و در آسمان شبهایمان به تماشایشان بنشینیم؟ می شود کمی خوشبحتی را بغل کنیم؟ 🌵@Meshkat_art79
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبیه همان قاب عکسی که گوشه ی طاقچه سالها روح زندگی را درون خود حبس می کند...مثل آهنگِ پژمرده ی وصال برگ و زمین، بعد از اشتیاقی که تمام تابستان را به فاصله ها تن داده... مثل شیشه ای که اشکهای باران را بی صدا به جان خریده... همانقدر آرام، ولی پر از شوقم... 🌵@Meshkat_art79
نمیدانم، شاید زندگی همین لحظه های دلهره آور باشد. روزهای شادی، غم و استرس هایمان. همین روزهایی که منتظر معجزه نشسته ایم چشم به در... شاید همان لحظه هاست که خنده هامان میخنداند تمام شهر را و دریغ میکنیم این زیبایی را از آدم ها... شاید زندگی اشکهایمان باشد، از بغض های طولانی چندساله... شاید وقتی نشسته ایم و به زندگی فکر می کنیم آن لحظه را زندگی می کنیم. شاید یادمان رفته«زندگی کنیم» در حسرت زندگی. دهم فروردین ماه چهارصد و دو 🌵@Meshkat_art79
وقتی حرف از نشدنی ها و غیر ممکن ها میشه،چشمهام رو می بندم و روزهایی رو تصور میکنم که از ناممکن ترین اتفاق های زندگیم برای خدا می گفتم...شاید روزها و سالها گنک و مبهم گذشت تا خودم رو توی این روزا پیدا کردم... و غیر ممکن ترین اتفاق های روزهای گذشته مو تو واقعی ترین و ملموس ترین حالت ممکن دیدم... اینجا بود که یاد جمله ی قدیمیه خدای ما خدای غیر ممکن هاست افتادم... هنوزم باورم اینه اگه ما کمی زاویه دیدمون رو عوض کنیم میتونیم خورشید رو هم توی دستامون بگیریم... 🌵@Meshkat_art79
مشکاتـღـماه
الان نمیتونم بهتون بگم از ذوق چی اما شاید بعدا بهتون بگم🥲
الان یکسال و نیم از اون ذوقِ به یاد موندنی میگذره... اون موقع اول راه بود، راه های پر و پیچ و خمی برای رسیدن به هدف طی شد... یه جاهایی زمین خوردم، یه جاهایی تنهایی گریه کردم ، یه جایی زخم زبون شنیدم و یه جاهایی عوضش خدا یه جوری جبرانش کرد برام و راه هموار شد که خودمم باورم نمیشد...ولی شد...با همه ی اون گریه ها...زخم زبونا...نا امیدیا...سیلی خوردنا...خستگیا...شد..شد و شد... همه ی اینا رو گفتم که از این تریبون بگم. به قول حاج احمد متوسلیان برای چیزی که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه ش تنها ایستادن باشه:) 🌵@Meshkat_art79
مشکاتـღـماه
ولی زیبایی این کلیپ:) #عشق_جان #امام_رضای_قلبم
ای تو زیبا ترین بهانه ی اشکهایم... دلتنگی ام برای تو به اندازه همان ریل قطاری ست که دخترِ کوچکِ بهار، با نیم سانت قدش، پاهایش را بالا میبرد تا بتواند انتهای آن را ببیند و نمی تواند... همینقدر برای اندازه گرفتن دلتنگی هایم تلاش می کنم و هربار مبهوتِ این همه فاصله، تنها توانایی ام میشود اشک... مرا بطلب آقای من، دخترت حرم لازم شده، دخترت از صدای شلوغی دنیا محتاجِ صدای صبحِ نقاره خانه ات شده... 🌵@Meshkat_art79
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من ساخته شده ام تا آرزوهایم را تبدیل به اهداف و اهدافم را تبدیل به واقعیت کنم...😉 این چرخه ی ثابت زندگی من است😌 🌵@Meshkat_art79
من همان باور های سوخته ام، کمی بزرگتر، کمی قوی تر و شاید کمی دیوانه تر... مثلا دیوانه وار چشمهایم را روی درد ها می بندم... دیوانه وار رها می کنم چیزی که آسیب می رساند به روح خسته ام... هنوز هم در خیابان ها قدم میزنم... اما روی جدول های کنار خیابان راه نمی روم. پائیز نمی تواند مرا قلقلک دهد و با دیدن لواشک ها از خوشحالی جیغ نمیکشم... میدانی آدم های شهر، بزرگ شدن را همان مرگِ روحِ آدمی میدانند...! 🌵@Meshkat_art79
تو همیشه از دل تاریکترین شبهات شروع کردی... درست مثل همون ستاره ای که توی عمق تاریکی ها نورش رو به عالم میتابونه...! درسته ستاره نورش از خودش نیست... توهم توانایی هات و استعداد هات از خودت نیستن... اونا هدیه هایی هستن که خدا کادو پیچ کرده توی وجودت گذاشته... اگه ستاره نورش و از خورشید میگیره... تو نورت و از خدا میگیری...! چشماتو ببند... به زیبا ترین روزهات فکر کن و بعد کم کم تو سیاه ترین روزهات قدم بزن... تا خودت لمس کنی که همیشه قوی بودن هات، خستگی ناپذیر بودن هات، زیبایی وجودت از دل همون تیرگی ها نمایان شدن... اره رفیق... قصه همینه... غم و غصه و سختی... یا هر تاریکی دیگه ای برای به وجود اومدن نور و روشنایی و زیبایی و موفقیته... تو قراره برنده بودن رو توی سخت ترین زمان ها تجربه کنی... وگرنه برنده بودن توی روزهای عادی و با داشتنِ حال خوب، برای هر آدمی امکان پذیره... 15/6/402 🌵@Meshkat_art79
به دنبال ماه که میگردی چشمانت را روی چراغ های شهر ببند... تو ماه را در آسمان می یابی نه روی زمین... برای رسیدن به آسمان از زمین بگذر... 🌵@Meshkat_art79
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️حسادت می کنم به آن دانه ی برفی که قسمتش از این کره ی خاکی، بر فرازِ گنبد تو نشستن است... . . بابا جانم، عمر اگر به کوتاهی دانه ی برف باشد، خوشش باد آنی که قسمتش ذوب شدن عمرش در گرمای حریم عشق توست...♥️ 🌵@Meshkat_art79
باور کن من همین هارا بلدم... بلدم انار هارا در کاسه ای بریزم ولباسی بپوشم و در خیابان، زیر و رو کنم شهری را که بغض های باران را تحمل کرده ...با آهنگ ``من دلم با تو بارون میخواد``قدم بزنم و شاید کمی هم وسطش گریه کنم مثلا...برای که و چه اش شاید معلوم نباشد اما گاهی گریه هم قشنگ می شود خب...فکر کن وقتی با گریه میخندی و باران تمام غم های روی صورتت را زیر چترش میپوشاند چه زیباست...! بعد یک نارنگی پوست بگیرم و به بستنی شکلاتی در سرما ترجیحش بدهم... من فقط بلدم ساده باشم و بخواهم که با بهانه های کوچک زندگی کنم...:) 29/8/402 🌵@Meshkat_art79
امشب که داشتیم با لوبیا تلفنی صحبت میکردیم برای پیدا کردن یک راه حل، ناخودآگاه به ذهنش تیکه صوتی از یک دوره خطور کرد که سال ۱۴۰۰ گوش داده بود.... و همون تیکه صوت، برای ما شد راهنمای راه...جالب تر این بود که می گفت اون روز دقیقا نمیدونست که این تیکه صوت کجا میتونه به کارش بیاد؟ اما توی پستوی ذهنش باقی مونده بود تا چند سال بعد چنین شبی بشه یه راه حل برای یک مشکل گره خورده... تمام طول تماس رو به این فکر می کردم که مگه میشه این کاملا اتفاقی بوده باشه؟ و دست حکمتی پشتش نباشه...!؟ طبیعتا برای هممون در طول روز از این دست اتفاقا می افته و خیلی راحت از کنارش عبور میکنیم...! غافل از اینکه خدا وجود خودشو توی همین اتفاقای کوچیک گنجونده تا یادمون نره روی نظم و قاعده حرکت کردن این جهان، وجود یک گرداننده رو لازم داره و رو هوا به وجود نمیاد...! خدای خوبم ممنون بابت اینکه خودتو هر روز بهمون یاداوری میکنی...! 🌵@Meshkat_art79
امشب بعد از جدا شدن از جمع... به طرف قصر خوشگلِ نقلی خودم حمله ور شدم...همون نقطه ی طلایی که گوشه ی خونمون توش فرمانروایی میکنم... اول از همه رفتم سراغ کتابخونه و فالنامه حافظو کشیدم بیرون.یه دستی روش کشیدم...یکمی خاک گرفته بود...راستش خیلی وقت بود سراغش نیومده بودم...این فالنامه آرزو های برآورده شده ی من بود...سال ۴۰۱ رو که یادتونه؟ همون هدیه اییه که بابت رسیدن به یکسری اهدافم به خودم دادم... اون سال و سال بعدش رو توی خوابگاه با بچها شب یلدا رو گذروندیم...درسته که با دوستا یه کیف دیگه ای داره شب یلدا...همینطور که خوونوادگی هم لطفای خودشو داره... ولی امسال...تفاوتش با سالهای قبل اینه که انگار قراره دنبال سرنوشت های محکم تر و بزرگتر و جدی تری توی فال حافظ بگردم...خوشحالم که امسال منتظر نیستم حافظ بخواد فکر کنه و سرنوشتمو بهم بگه و حافظم بعد دو ساعت فکر کردن همینجوری که چونه شو میخارونه با بی حوصلگی بهم بگه تو خودتم نمیدونی با خودت چند چندی بابا ایندفه انگار منتظرم تا حافظ بهم بگه‌ برای راه انتخاب شدت...برای همونی که قراره عمرت و براش بزاری...برای رسیدن به همون اهدافت تلاش کن...و من تا خودِ مقصد رو به بهونه ی حافظ بدوم... خدا جونم شب یلداییه ممنون که یادم آوردی یکمی عاقل تر شدم و هنوز اون دختر کوچولوی بازیگوش و سر به هوای قبل نیستم. 🌵@Meshkat_art79
هدایت شده از مشکاتـღـنویس
مادران شهدا ما را ببخشید... فرزندانتان را با دستان خودتان روانه ی تانک ها و خاکها کردید تا مبادا ذره ای دشمن ضعف را در وجود ما حس کند... پیکری بی جان برایتان پس فرستادند...ایستادید و فریاد سر دادید که ما چیزی را که در راه خدا داده ایم باز پس نخواهیم گرفت...! و درحالی که هزاران چشم به انتظار شکستن شما بودند، لبخند روی لب به سیره ی زینب(س) اقدا کردید و در چشمانتان جز زیبایی هویدا نگشت... بغض داشتید، اما نه برای دشمنی که برای شنیدن صدای خرد شدن اقتدار سرزمینمان گوش به زنگ است... بغضتان در خلوتی شکست که صدایتان را فقط خدا بشنود و خدا... مادران شهدا مارا ببخشید که شما محکم و با اقتدار بودید در حالی که سران مملکت ما بالای تریبون ها به جای داد مردم را شنیدن برای از رفتگان بی بازگشت خودشان اشک میریزند و تمام...! مادران شهدا مارا ببخشید که شما نمادی از عزت و افتخارید و ما هنوز یاد نگرفته ایم که وقتی یک کشور که نه، بلکه یک جهان به ما چشم دوخته، اولویت ما دغدغه ی دین است، دغدغه ی مردم است. نه دلتنگی های خانوادگی... مادران شهدا مارا ببخشید که شما از خانواده تان برای ما گذشتید و ما بغض مردم را رها کرده ایم و برای خودمان گریه می کنیم...! @Meshkatnevis💭 کانال نوشته هام✍
مشکاتـღـماه
ولی اون آدمای اشتباهی که تاثیرشون روی زندگی تو درس دادن با ضربه هایی که بهت زدن بود چی؟ . . بنظرت از
روزهایی هستند که تاوان اشتباهاتمان را در بی خوابی شبهایمان می دهیم... همانجا که بغضی در گلویمان برای سالها می میرد... و دلهای شکسته ای که هیچ گاه به شکل اولشان برنمی گردند... درست در یکی از همان تاریکی هاست که تصمیم میگیریم خرده های شکسته ی تنمان را زیر پایمان بگذاریم تا قد مان به پنجره ی آرزوهایمان برسد و قفل آن را با دستهای خودمان بشکنیم و نور را...هوا را...زندگی را...به اتاق سرد و خلوتمان دعوت کنیم... برای رسیدن به زندگی حقیقی باید از شکستگی هایمان استفاده کنیم و پا روی دلی بگذاریم که بارها و بارها شکستنش را نظاره گر بودند و در سکوتی مرگبار دور و دور تر شدند... من از آدمهای اشتباه زندگی ام و از زخم هایم ممنونم...که نردبانی بودند برای بزرگ شدنم... آنقدر بزرگ که دستم به آرزوهایم برسد... 🌵@Meshkat_art79