eitaa logo
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
66 دنبال‌کننده
698 عکس
121 ویدیو
2 فایل
گنجینه ی هنریه من👀 برای سفارش و ارتباط با من: شماره تماس:09012606365🌱 آیدی: @Meshkat_mah🌱 ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17338271327607
مشاهده در ایتا
دانلود
ناحلہ قسمت_اول با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... نویسنده: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❄️@Meshkat_art79
بچها اگه برای اسفند ماه هدیه در نظر دارین و دوست دارین که نقاشی چهره سفارش بدین حد اقل تا دوهفته دیگه بهم بگین. چون دیر تر واقعا نمیتونم قبول کنم. شرمندتون میشم🙏🌱 راستی برای بچهای دانشگاه تخفیف ویژه داریم😉 تازه فروش اقساطی ام داریم😌 ❄️@Meshkat_art79
بچها برای قیمت ها پی وی پیام بزارید
✨ ✅در ستايش راز دارى و گشاده روئى 5.وَ قَالَ (عليه السلام) صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ وَ الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ . «1090» كَرِيمَةٌ وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ وَ الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ . وَ الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُيُوبِ .وَ رُوِيَ أَنَّهُ (عليه السلام)  قَالَ فِي الْعِبَارَةِ عَنْ هَذَا الْمَعْنَى أَيْضاً الْمُسَالَمَةُ خَبْ ءُ الْعُيُوبِ .  امام عليه السّلام (در ستايش راز دارى و گشاده روئى و بردبارى از سختيها) فرموده است: 1-  سينه خردمند مخزن راز او است (خردمند بيگانه را از راز خود آگاه نمى سازد) 2-  و گشاده روئى و خوش خوئى دام دوستى است (با خوشخويى و گشاده روئى مى توان دلهاى مردم را بدست آورد) 3-  و تحمّل و بردبارى از سختيها پوشنده بديها است (چون شخص در برابر سختيها بردبار بود مردم از او خوشنود بوده از عيوب و بديهايش چشم مى پوشند، يا آنكه بواسطه خوددارى عيوب او آشكار نگشته نادانيهايش فاش نشود. سيّد رضىّ «عليه الرّحمة» مى فرمايد:) و روايت شده است كه آن حضرت عليه السّلام در تعبير اين مطلب نيز فرموده است: 4-  صلح و آشتى پنهان كردن عيبها است (اگر بجاى زد و خورد بين دو كس صلح و آشتى برقرار گردد مردم به بديهاى آنان آگاه نشوند. و در بعضى از نسخ نهج البلاغه چنين ضبط شده: المسالمة خباء العيوب يعنى صلح و آشتى ص1091 خرگاه و رو پوش عيبها است، زيرا دو كس در زد و خورد عيوب يكديگر را آشكار مى سازند و اگر صلح و آشتى نمودند لب بعيب هم نگشايند). ❄️ @Meshkat_art79
همیشه فکر می کردم بهترین حالت ممکن اینه که تو به هدفت برسی اما امشب با دیدن ذوق پدر و مادرم بخاطر یکی از موفقیت هام فهمیدم چیزی بالاتر از اون هم هست... ❄️و اون اینه که پدر و مادرت بهت افتخار کنن🤞🏻 @Meshkat_art79
سلام با معرفت ترین. هنوزم از این که خطِ یادت توی ورق ورق دفتر زندگیم هست کلی ذوق دارم. یه حسی داره تورو داشتن که هیچ جوره نمیخوای از دستش بدی. یه حس قشنگی داره بودنت. این که مطمئنم به بودنِ همیشگیت برام قشنگترش می کنه. می دونی؟! ذوق می کنم وقتی می شینم از روزی که گذشت برات حرف می زنم، از تموم فکرا و حسای توی دلم برات می گم و تو گوش میدی! وقتی بچه بودم و ناراحت میشدم بهم میگفتن وقتی دلت شکست بشین با خدا حرف بزن، اون صداتو میشنوه...بهونه می آوردم و می گفتم: _اما من یکیو می خوام که واقعیه واقعی رو به روم بشینه و به حرفام گوش بده! حالا می فهمم که تو، واقعی تر از هر واقعیتی هستی! اینو بیشتر از همه وقتا، وقتی توی سجده هستم می فهمم، که انگاری تو آغوشتمو هق هق گریه هامو به مهرِ ابدیت می سپارم. حالا دیگه وقتی دلم می شکنه، می شینم روبه روت و تورو می بینم، که با چه شوقی منتظری که من سفره دلم رو برات باز کنم. و مطمئنم هیچ کس به اندازه تو پذیرای درد هام نیست. آره تو خدای منی! تو واقعی تر از هر واقعیت،و خواستنی تر از هر خواستنی توی دنیای کوچیک مشکات هستی! رهام نکن، که بی تو هیچم! ❄️ @Meshkat_art79
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
ناحلہ قسمت_اول با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم ت
ناحلہ قسمت_دوم ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... نویسنده: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور
این طراحی ام مثل قبلی اجازه ندارم به اشتراک بزارم😢💔 اما انقد قشنگ خستگی از تن آدم بیرون میره کار مورد رضایت باشه😍🙈