eitaa logo
•|مِتانویا|•
179 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
988 ویدیو
4 فایل
|بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم| مِتانویا یعنی توبه :)🌱 . . . به معنی کسیه که مسیر ذهن،قلب و زندگی شما رو تغییر میده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده...!🌻♥️ کپی با ذکر صلوات حلاله مومن...🤝🏻 🗨ناشناسمون https://daigo.ir/secret/91250506915
مشاهده در ایتا
دانلود
•|مِتانویا|•
در دلم با او گفتگو میکنم.: " سلام شهید .... سلام آقا ممنون که دعوتم کردی ممنون که نگام کردی میدونی ک
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ دقایقی میگذرد تلفن زهرا زنگ میخورد .. پاسخ میدهد ، تلفن را قطع میکند و میگوید : _ رمیصا جون ببخشید من باید برم + خواهش میکنم عزیزم خوشحال شدم دیدمت _ منم خیلی خوشحالم شهدا کمک کردن یه دوست خوب پیدا کردم .باهمدیگه در تماس ایم . کاری نداری عزیزم ؟ + نه مواظب خودت باش _ قربونت. فعلا خداحافظ + خدانگهدارت . _ ببخشید ؟ امیر ارشیا که نگاهش به رفتن زهراست میگوید : _ آشناتون بود ؟ + نه تازه با هم دوست شدیم. _ آهان . خب مراسم تموم شد اگر میخاین بریم ؟ + بله قبولتون باشه _ سلامت باشید قبول درگاه حق از جیبش یه چفیه ی سبز می آورد و سمتم میگیرد _ دستم رسید این چفیه رو تبرک کردم بفرمایید برای شما + نه ممنونم خودتون چی؟ _ من از این تبرک ها دارم فکر میکنم شما اولین بارتونه که اومدین تشییع شهدا این هدیه ایی از طرف شهداست .... .................... از در عمارت خارج میشوم امروز هدیه ایی از طرف شهدا گرفتم که تا به حال چنین هدیه ی ارزشمندی نگرفته بودم ..... صدای بوق ممتد ماشینی نگاهم را به سوی دیگری سوق میدهد ایلیا با اخم نگاهم می کند و عصبانی دستانش را روی بوق گذاشته است به سمت ماشین اش میروم میگوید : _بیا سوار شو.... تابه حال به این شکل عصبانی ندیدمش... بی صدا درون ماشین می نشینم ناشیانه و عصبانی ماشین را به حرکت درمی‌آورد خیابان ها لایی میکشد و پشت ماشین ها بوق میزند. از صدای بوق گوش هایم اذیت میشود بهش میتوپم و میگویم: + هیچ معلومه چخبرته...چه وضع رانندگیه... اب دهنم رو قورت میدم و با صدای بلندتری میگویم : + منو پیاده کن..میخام سالم برسم خونه داد میزند: _هیچ معلومه تو اون خونه چه غلطی داری میکنی؟ با پسر مردم میری بیرون که چی ؟؟؟ فکر کردی چون برادرت نیست ، میتونی هر غلطی بکنی... ناخودآگاه بغض میکنم .. _ دنبالت اومدم دیدم سوار ماشین اون عوضی شدی دیدم باهاش رفتی رمیصا چه میکنی تو... غیرت حالیته... حیا حالیته چشم هایم را میبندم : + نگه دار پیاده میشم.. همچنان وحشیانه با ماشین می راند... داد میزنم : + گفتم نگه دار... ماشین را نگه میدارد.. پیاده میشوم بی صدا اشک هایم میبارد ، در خیابان گام برمیدارم و دل شکسته ام خنجری بر احساساتم میزند....به چه اجازه ایی سرم داد زد چرا به خودش اجازه داد ان حرف ها را به من بگوید.... . . به خانه میرسم + سلام مادر ناراحت است و جواب سلامم را با بی میلی میدهد.چادرم را تا میکنم.اولین روز چادر پوشیدنم چقدر حرف شنیدم حرف هایی که به چادرم نمی آمد....اما دوستش دارم چادری که مرا یاد می اندازد.. _ ایلیا رفت. بی توجه به اشپزخانه می روم و آب از شیر میخورم. _ شنیدی چی گفتم . + بله. گفتین ایلیا رفت. ادامه ی آب را می خورم. _ خب پس این جمله امم بشنو که دیگه حق نداری تو اون خونه کار کنی. آب درون گلویم میشکند و به سرفه می افتم..لیوان را درون سینک میگذارم سمت مادر میروم و میگویم: + چرا ؟ _ چون که من میگم + اخه مامان چرا یهو نظرت برگشته توکه از سکینه خانم خیلی راضی بودی تو که دوست داشتی من اونجا کار کنم _ الان میگم دیگه نمیخاد بری. + ایلیا چیزی گفته؟ _ اره. گفتی میرم سرکار ، نگفته بودی با شازده پسر سکینه خانم میری بیرون. + مامان به جان خودت امروز رفتیم تشییع پیکر شهید همین. _اشتباه کردی اون پسره کیه مگه؟!. + همون پسر، شبی که زنگ زدین میخواستین بیاین، وظیفه ایی نداشت اما باهام اومد که مبادا تو خیابون یا تو خونه با وجود حمید اتفاقی برام بیافته خودش زنگ زد به پلیس، من که اصلا بادیدن خون دیوار تو حال خودمم نبودم اون خونه رو تمیز کرد تا شما حالتون بد نشه _ به هر حال دیگه اونجا کار نمیکنی تمام.... با من درمورد این موضوع بحث نکن 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂