eitaa logo
•|مِتانویا|•
212 دنبال‌کننده
887 عکس
718 ویدیو
3 فایل
|بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم| مِتانویا یعنی توبه :)🌱 . . . به معنی کسیه که مسیر ذهن،قلب و زندگی شما رو تغییر میده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده...!🌻♥️ کپی با ذکر صلوات حلاله مومن...🤝🏻 🗨ناشناسمون https://daigo.ir/secret/2762438845
مشاهده در ایتا
دانلود
یا حق🖐🏻
غیبت هیچکس را نکن شاید از گناهش خبر داشته باشی اما از توبه اش خبر نداری .. 🌲🌷🌲🌷🌲🌷🌲 🌷🌲🌷🌲🌷🌲 🌸🍃🌼🍃🌸
•|مِتانویا|•
فقط مونده نحوه شهادت ایشون که قسمتی از تایپش مونده ؛ انشاءالله امروز میفرستم :)
خب تایپش تموم شد خداروشکر 🙂 خیلی طولانیه ؛ ولی دلم نیومد چیزی رو ازش کم کنم چون در عوض خیلی قشنگه امیدوارم وقت بزارید و بخونید :)))
شرحے از نحوه شهادتِ شهید حسن قاسمےدانا به نقل از شهید مصطفی صدرزاده صداے تیر اندازے بلند شد . گفتند بہ یڪ خط ما حملہ شده است . سریع موتور را روشن ڪردیم و یڪ ڪولہ آرپےجے هم برداشتیم . حسن ڪہ رفت موتور را بیاورد ، یڪ تیر ۱۴/۵ از ڪنار سرش بہ دیوار خورد . ترڪش داغ بود ، با گوشہ پیراهنش ترڪش را برداشت . بعد گفت :‌«اینم روزے ما نبود !» نمےدانم چطور شد جملہ این روزے ما نبود بہ دلم نشست . ترڪش را برداشتم و توے جیبم گذاشتم . حرڪت ڪردیم و بہ‌ سمت منطقہ ای بہ اسم ڪتیبہ جَوّی رفتیم . به ڪتیبہ جَوّی حملہ ڪرده و از چند تا باغ زیتون جلو ڪشیده بودند. حسن پرید پشت تیر بار . لولہ تیربار سرخ شده بود ‌. من پشت سر هم آرپےجے مےزدم . بقیہ بچہ ها هم آمدند و شروع ڪردند به تیر اندازی ڪردن . یڪهو ورق برگشت . بےسیم زدیم ، توپ ۲۳ آمد و ڪل آن مزرعہ را بہ رگبار بست . دشمن قلع و قمع شد . دشمن ڪہ قلع و قمع شد ، حسن باز بےخیال نشد . گفت :‌«سید بلند شو بریم چند تا گالن بنزین ببریم و ڪل باغ رو آتیش بزنیم .» گفتم :‌«بابا بےخیال شو !» هنوز مشغول این بحث ها بودیم ڪہ یڪهو بےسیم زدند توے خط لیرمون بہ ما حملہ شده است . در لیرمون چند تا تڪ تیر انداز از توے ساختمان های جلوے خط بودند و بیست نفر هم عقب تر پشتیبانے آنها را انجام مےدادند . آن نفرے ڪہ عقب بود گفت :‌«این الڪے مےگه ! حملہ نشده ، خبرے نیست .» گفتم : ‌«حسن ، این تڪ تیر انداز بچہ خوبیہ ، شاگرد خودمونہ ، آدم دروغ گویے نیست ، حتما بهشون حملہ شده .» موتور را روشن ڪردیم و رفتیم . یڪ ذره ڪہ جلو رفتیم ، یڪهو بےسیم آمد ڪہ :« آمبولانس بفرستید ، یڪے از بچه ها مجروح شده .» رفتم بہ آن بیست نفرے ڪہ قرار بود اینها را پشتیبانے ڪنند رسیدم . گفتم :‌«مرد حسابے ! مگه توے بےسیم صدا نمیزنه ڪمڪ مےخوایم ؟ چرا بلند نشدید برید ڪمڪش؟ تڪ تیر انداز ها هم مجروح شدن و برگشتن .» با چشم های پر از اشڪ در حالے ڪہ همہ گلولہ هایشان را زده بودند گفتند آقا شرمنده ایم ، دیگر گلولہ ای نداشتیم ڪہ مقاومت ڪنیم . سر اینها داد ڪشیدم ‌. گفتم چرا ڪمڪشان نڪردید ؟ اینها همینجور هاج و واج مانده بودند . ساختمان ۳ سقوط ڪرد . دشمن آمد جلو . نُہ تا ساختمان جلوی دشمن بود ، هر نُہ تایش هم دست سورے ها بود . فرمانده‌شان خیلے ترسیده بود ، مےخواست دستور عقب نشینے بدهد. گفتیم :‌«بابا چرا مےخوای عقب نشینے ڪنے ؟ یہ دونہ ساختمون رو گرفتن . تو بقیہ جاهارو محڪم بگیر ما مےریم اونو پس مےگیریم .» گفتیم داوطلب مےخواهیم ڪہ برویم پس بگیریم . از آن بیست نفر هشت تا شدیم و زدیم به ساختمان شماره ۳ . موقعے ڪہ خواستیم وارد شویم ، یڪهو گفتم حسن هشت نفریم هااا . تا گفتم هشت نفریم ، گفت :‌«اسم عملیاتمون امام رضایہ دیگہ» داد ڪشیدیم یا علےبن موسےالرضا ‌«ع» و ڪشیدیم تو . آرام آرام رفتیم تو . از صدای پایمان آن ور دیوار متوجہ شده بودند ‌. فاصلہ ما با دشمن یڪ دیوار شده بود . از هال وارد اتاق خواب شدیم . اتاق خواب یڪ سقر داشت ڪہ بہ خانہ آن وری وصل مےشد . پشت دیوار ایستادیم . یڪ تامین هم آن ور گذاشتیم . چهار نفر آمدیم تو . طرفے ڪہ آنجا بود گفت مین مین؟ تو ڪے هستے ؟ فڪر مےڪردند مثلا نیرو های خودشان از آن ور آمده اند . شڪ داشتند ڪہ ما ڪے هستیم . حسن نارنجڪ را ڪشید . نارنجڪ را ڪہ انداخت ، گفتیم نحن شیعه علےابن ابےطالب ‌«ع» . تیر اندازی شروع شد . آنها هم یڪ نارنجڪ انداختند تو ، من و دو سہ نفر دیگر مجروح شدیم . ڪلا یڪ طرف بدنم پُر ترڪشِ نارنجڪ شده بود . از آن طرف دیوار بہ ما میگفتند قوم مشرڪ ! مجوس ! و ... حسن یڪهو غیرتے شد و گفت :‌«انت شیعه علےابن ابےطالب !» من یڪهو خنده ام گرفت . این آخرین شوخے بود ڪہ با حسن ڪردم . تمام زورم را جمع ڪردم و رفتم پیشش ایستادم . با همان حالت نیمہ جانے ڪہ داشتم ، یڪ لگد بہ پشتش زدم و گفتم : ‌«انت میشہ تو . بگو نحن شیعه علےابن ابے طالب !» یڪ ذره خندید ولی دوباره خیلے جدی شد . گفت نحن ابناء فاطمه الزهرا ، نحن ابناءالحسین ، با یڪ حالتے ڪہ انگار چشم هایش پر اشڪ است . دیگر جلودار شده بود . بند اسلحہ را هم توی گردنش انداختہ بود ؛ تق و تق تیر اندازی مےڪرد و نارنجڪ مےڪشید . بہ جایے رسیدیم ڪہ دیگر جنگ قفل شده بود . نہ آنها میتوانستند جلو بیایند و نہ ما . دیدم حسن اسلحہ اش را زمین گذاشت و دو تا نارنجڪ ڪشید .احساس ڪرد چون اسلحہ دستش است و دارد تیر اندازی مےڪند ، نمےتواند نارنجڪ را آنجایے ڪہ باید ، دقیق بیندازد ‌. گفت : ‌«مےرم ڪارو تموم مےڪنم .» من بهش گفتم :‌«حسن اگہ مےخوای بندازی ، نارنجڪو از توی سقر رد ڪن .» گفت باشہ . قبل از اینڪہ برود دیدم زیر لب چیزی خواند و برگشت عقب . حالا من توی ذهن ناقصم گفتم شاید ترسیده . نگو مےخواست ذڪر آخرش را بگوید . گفتم :‌«حسن بِده من برم ، نمےخواد بری .» گفت نہ .
گفتم بده من برم . گفت تو ڪہ زخمے شدی مومن خدا . رفت تو . اول صدای تیر اندازی و بعد صدای دو تا انفجار آمد . صدای تیر ڪہ آمد ، دست و پایم شل شد . رفتم توی سقر و با بغض گفتم :‌«حسن ، حسن ، داداشم ، حسن .» گریہ مےڪردم و مےگفتم داداش ، حسن . جواب نمےداد . مطمئن شدم یڪ اتفاقے افتاده است . یڪے از بچہ ها بہ اسمِ جمعہ خان علےزاده از من رد شد . یڪ طرفِ حسن را گرفت . من هم بہ سختے گوشہ یقہ اش را گرفتم ، ولے زورِ من اثری نداشت . زحمت را جمعہ خان ڪشید . حسن را آورد . خیلے آرام مےتوانست صحبت کند . داشت بہ بچہ ها درباره ڪمڪ اولیہ تذڪر مےداد . مےگفت مصطفے بگو از زیر بغلم بگیرند . یڪے دو تا از بچہ ها حسن را بردند عقب . یڪهو دیدم جمعہ خان نارنجڪ ها را ڪشید . جمعہ خان رفت تو و صدای انفجار آمد . دیگر جان نداشتم ڪہ داخل بروم . دم در مانده بودم ڪہ بیاید . بعد از چند لحظہ دیدم ڪہ جمعہ خان آمد . گفت:«ڪار حسن رو تموم ڪردم . نارنجڪ هارو ڪشیده بود و گذاشتہ بود ڪنارشون و برگشتہ بود .‌» اصلا نای برگشتن نداشتم . از همہ ی بدنم داشت خون مےرفت. یڪے از بچہ ها بہ زور آمد و زیر بغلم را گرفت و برد پایین . پرتم ڪردند توی ماشین و بہ بیمارستان رفتیم . ما را بردند از بدنمان عڪس گرفتند ‌. متوجہ شدم حسن قطع نخاع شده است . جمعہ صبح ساعت ده بود دیدم یڪے از بچہ ها چشم هایش پُرِ اشڪ است . دستش را گرفتم . گفتم از حسن چہ خبر؟ گفت حسن شهید شد . اسم عملیات ما امام رضا ‌«علیه السلام» بود . هشت نفر هم بودیم . هشت تا هم ترڪش توی بدنم بود . ڪسے هم ڪہ عاشق امام رضا ‌«علیه السلام» بود قربانی شد . @Metaanoia
خیلی قشنگه حتما بخونین 🌹🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور ممکنه خداوند همزمان به تمام ذرات عالم اِشراف و توجه داشته باشه ؟👌🏻🧐 @Metaanoia
بسم رب الحسین♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- گناه را که ندید می‌گیرد هیچ ؛ تحویلمان هم می‌گیرد عجیب . . ! @Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🥲 یعنی جاموندم واقعا😭😭😭😭؟ @Metaanoia
°{🙂🕊}° 🏴 🌱کنارش‌ایستادھ‌بودم‌،‌ شنیدم‌کہ‌مۍ‌گفت: ‹صلۍ‌اللھ‌علیك‌یا‌صاحب‌الزمان› بھش‌گفتم: چرا‌الان‌بہ‌امام‌زمان‌‹عج›‌ سلام‌‌دادۍ..؟ گفت:شاید‌این‌وزش‌باد‌و‌نسیم، سلام‌منو‌بہ‌‌امام‌زمانم‌برساند. _شھید‌ابو‌مھدۍ‌‌المھندس @Metaanoia
•|مِتانویا|•
فرهنگ اربعین چقدر زیباست...
وای 😍😍 همینه که میگن اونا فهمیدن چه نعمتی دارن و با تموم وجود خدمت میکنن🥺😍
enc_16989271762548325552639.mp3
4.03M
تو حرمت فقط برای ما جا نبود؟؟؟؟!😔😭 اصلا شاید منو نمیخوای،با اینکه باورم نمیشه!!!❤️‍🩹 @Metaanoia
درمان شوید قبل از آنکه بچه دار شوید تا نیاز نباشد فرزند شما برای اینکه شما والدین او بوده‌اید خودش را درمان کند ! 🌱@Metaanoia
📝تحقیق وتدوین:فاطمه سادات میرعالی 📍موضوع کتاب: گروهی از زنان فداکار اندیمشک برای شستن لباس، ملافه، پتو های رزمندگان و شهدا در «بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک» بالغ بر 64 بانو، شروع به شستن پوشاک کردند. در این حین اتفاقات وحشتناکی را که می دیدند مانند قسمت هایی از بدن شهدا و مجروحان که لا به لای لباس ها و پتو ها پیدا می شد را بازگو می کنند. 📖بخشی ازمتن کتاب: روز آخر تابستان بود. گمانم دم ظهر. یکدفعه با صدای مهیبی، همه ریختیم توی خیابان. هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم. بچه ها از ترس پیچیدن به پر و بالمان. دود سیاهی از پایگاه هوایی می رفت بالا، مردم وحشت زده می دویدند سمت پایگاه. یکی دو ساعت بعد خبر پیچید توی شهر؛ عراق حمله کرده. هول و هراس افتاده بود بین مردم. عصر همان روز بچه های بسیج روی وانت باری بلندگو نصب کردند. توی شهر دور زدند و گفتند:«عراق تا نزدیکی پل کرخه اومده. زن ها و بچه ها رو از شهر بیرون کنید.» پل کرخه غرب اندیشمک بود. فاصله اش تا مر کز شهر کمتر از پانزده کیلومتر بود. ترسیده بودیم. اما نمی شد ول کرد و رفت. 📚@Metaanoia