♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود. یک کلاهخود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین. تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت.
گفتیم: «اگه شهید میشدی…؟»
گفت: «این #بیت_المال بود.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچهها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباسهای آنها را بشوید. گفتم: «برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفتهن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت«هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همه بچهها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد. اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. میگفت«مال #بیت_المال بود، مواظب بودم خیس نشه.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ همه دور هم نشسته بودیم. اصغر برگشت گفت: «احمد! تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی میکنی، ها؟» احمد سرش رو پایین انداخت، لبخند زد و گفت: «اِی… تو همین مایهها.»
از مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود درِ خانه. یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود: «تقدیم به فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسولالله، حاج احمد متوسلیان.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ مردم از صبح جلوی در نشسته بودند. بغض گلوی همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آنها نبود. قرار بود آن روز از مریوان برود. مردم التماس میکردند میخواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانههایشان را میگرفت، بغلشان میکرد و میگذاشت سیر گریه کنند. چشمهای خودش هم سرخ و خیس بود.
رفت بین مردم و گفت«شما خواهر و برادرای من هستید. من هرجا برم به یادتون هستم. اگه دست خودم بود، دوست داشتم همیشه کنارتون باشم. ولی همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره یه جای دیگه. دست من نیست. #وظیفه_است. باید برم.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ بالای کوه آب نبود، میرفتند پایین کوه، برفهای آب شده را میآوردند بالا.
رسیده بودیم بالای قله؛ بعد از سه ساعت کوهپیمایی. با این که کلی توی راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم.
حاجی قبل از ما آن جا بود. علی ـ مسئول قله ـ برایمان شربت آورد. همه برداشتیم غیر از حاجی.
ـ چرا نمیخوری،حاجی؟
ـ ما میریم پایین، آب هست. شما زحمت کشیدین؛ این آب ذخیرهی شماست.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ کنار جاده، یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان میداد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد، طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ حاجی داشت گریه میکرد. از یکی پرسیدم«چی شده؟» گفت«یه نفر بالای کوه دستش ترکش خورده بود.نتونستن اون بالا کاری بکنن.دستش قطع شد.»
بی صدا اشک می ریخت.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ یک بار رفتیم یکی از پاسگاههای مسیر مریوان. توی ایست بازرسی هیچکس نبود. هرچه سروصدا کردیم، کسی پیدایش نشد. رفتم سنگر فرماندهیشان. فرمانده آمد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم: «حاج احمد داره میآد.» خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر!
برگشتنی سر راه، همان جا، پیاده شد.
دست طرف را گرفت کشید کناری.
گوش ایستادم.
ـ من اگه زدم تو گوشت، تو ببخش.
اون دنیا جلوی ما رو نگیر.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ «شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنید. الکی خودتونو به کشتن ندید!»
وقت عملیات که میشد، خودش جلوتر از همه بود. وقتی با او میرفتی، میدانستی که اگر یک پشه هم توی هوا بپرد، حواسش هست.
وقتی هم که عملیات تمام میشد، هرچه میگفتی«حاجی! دیگه بریم» نمیآمد. همهی گوشهکنار را سر میزد که مبادا کسی جامانده باشد. وقتی مطمئن میشد، میرفت آخر ستون با بچه ها برمیگشت.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ هر روز توی مریوان، همه را راه میانداخت هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برفها سُر میخوردیم پایین. این آموزشمان بود. پایین که میرسیدیم، خرما گرفته بود دستش، به تکتک بچهها تعارف میکرد. خسته نباشید میگفت.
خرما تعارفم کرد. گفتم: «مرسی»
گفت: «چی گفتی؟»
ـ گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست یکی دیگر. بهم گفت: «بخیز». هفت ـ هشت متر سینه خیز برد. گفت: «آخرین دفعهت باشه که این کلمه رو میگی.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ رفتم پشت رُل.
کنارم نشست و گفت:
«راه بیفت».
جاده را رها کرده بودم و زل زده بودم به او. هنوز برایم تازگی داشت! متوجه نگاههای من نبود.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ توی مریوان، ارتفاع کانی میران، یک سنگر داشتیم، توش ده ـ دوازده نفر خوابیده بودیم. جا نبود. شب که شد، پتو برداشت، رفت بیرون خوابید.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_احمد_متوسلیان
◀️ شایعه کرده بودند احمد منافق است. وقتی بهش میگفتی، میخندید. از دفتر امام خواستندش. نگران بود. میگفت: «تو این اوضاع کردستان، چطوری ول کنم و برم؟» بالاخره رفت. وقتی برگشت، از خوشحالی روی پا بند نمیشد. نشاندیمش و گفتیم تعریف کند.
ـ باورم نمیشد برم خدمت امام.
امام پرسیدند احمد، به شما میگویند منافق هستی؟ گفتم بله، این حرفها رو میزنن. سرم را انداختم پایین. امام گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست.
راه میرفت و میگفت:
«از امام تأییدیه گرفتم.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی