عشق گمشده...
تا کنون فکر کردی هر کدام از ما داشتن احساس عشق را چگونه فهمیدیم و یاد گرفتیم؟
هیچ یک از ما یادمان نیست که چگونه از همان اولین نگاه، آن عاشق بی همتا، با نور نگاه عاشقش چگونه قلب مان را نوازش کرد و شهد شیرین احساس عشق را به کام ناآشنای مان چشاند؟
از لحظه ای که چشم باز کردیم باور کردیم برای ماندن و بزرگتر شدن نیازمند عشق و محبت دیگران هستیم.
ولی هیچکدام از ما هرگز یادمان نیست که ما با آن چشمان کوچک، با کدامین نور عشق و محبت در نگاه اول، به چشمان آن عاشق بی مانند، نگاه کردیم که او آنچنان با تمام وجودش عاشقانه جواب نگاه ما را داد.
و....حالا که به خیال خودمان رشد کردیم و بزرگ شدیم هر جا و هر لحظه دربدر دنبال نگاهی می گردیم که دوباره نور نگاهی همانند آن نگاه را ببینیم. ولی همه فراموش کردیم که اول پاکی نور نگاه ما بود که آن چشمان بی مانند، آنچنان نگاهی عاشقانه را نثار وجودمان کرد که تمامی عمر مجنون وار دنبال دیدن و دیدار دوباره اش می گردیم.
امروز همه ما از یکدیگر بخاطر انتظار ابراز احساس عشق و محبتی که از هم داریم و نمی بینم گله مند و دلخور می شویم. هیچکدام از خاطرمان نیست آن عاشق که آنروز نام آسمانی مادر را داشت در اولین نگاه در آن چشمان ما چه دید؟ که آنچنان تمامی عمر عاشق بی مانندمان شد.
عزیز دلی که تشنه احساس نگاه عاشقی و نمی بینی قبل از انتظار دیدن عشق و محبت از دیگری به چشمان خودت در آینه نگاه کن ببین چقدر همان نوری را که دنبالش می گردی صادقانه نشانت می دهد؟
برای رسیدن اول باید گذشت.
باور کنیم تا اول از خودمان نگذریم نمی توانیم به او برسیم.
باور کنیم هیچ عاشقی تا معشوق نباشد نمی تواند عاشق باشد.
@Mfahmide313
تا حالا با خودت فکر کردی
تنهایی با تنها بودن چه فرقی داره؟
چه وقت تنهایی و چه زمانی تنهایی؟
زمانیکه تنها هستی یا زمانیکه در میان کسانی هستی که نمی توانی حرفهای دلت را به آنها بزنی؟
و فکر کردی شاید تو یاد نگرفتی چگونه حرف بزنی که گوشی شنوای حرفهایت شود؟
@Mfahmide313
هستی، هست
ما در هستی خود نیستیم.
ما دائم در نیستی های خود هستیم.
تا کنون فکر کردی چرا هیچکدام از بودن در همان لحظه زندگی لذت نمی بریم؟ هر لحظه از نظر فکری کجا هستیم؟ فقط کافیه یک لحظه دقت کنیم.
زندگی در همین لحظه معنای زندگی دارد.
دیدن همین لحظه، تنها وقت دیدن زندگی است.
ما هیچوقت در همان لحظه ای که هستیم نیستیم.
ما در هیچ لحظه ای در زندگی نیستیم.
این لحظه در دنیای فکری مان در حال انتظاریم و لحظه بعد در حال یادآوری هستیم.
نفس می کشیم ولی هیچوقت آنرا احساس نمی کنیم.
تشنه می شویم ولی هیچوقت طعم آب را نمی فهمیم و زیبایی آن را نمی بینیم.
ما هستی مان را در نیستی های مان دنبال می کنیم.
با همه ناباوری ها، باور کن
هیچ هستی هیچوقت از نیستی هست نمی شود
هستی همیشه بوده و همیشه هست
پس همین لحظه را ببین
تا عظمت هستی را
تا خودت که همه ی هستی، هستی
را ببینی
@Mfahmide313
آنچه هستی ما را در زندگی پر معنا و شاد می سازد چیزی جز احساسات و عاطفه ما نیست پس آنکسی خوشبخت است که بدون انتظار داشتن، بتواند عشق بورزد.
عاشق تمنای عشق را در نثار عشق می بیند
@Mfahmide313
با خودت یک لحظه فکر کن تویی که مدعی هستی که مرا دوست داری اگر من را دوست داری آیا مرا برای آنچه هستم دوست داری یا نه برای آنچه دوست داری باشم دوست داری؟ به من نه به خودت جواب بده چگونه و چرا دوستم داری؟
@Mfahmide313
قبولِ ولی....
ما همه چیز را می فهمیم. همه چیز را می خوانیم. همه حرف های خوب و عالی را گوش می کنیم. ولی فقط و فقط چیزهایی را قبول می کنیم و حرفهایی را می شنویم که مطابق میل و باورهای خودمان باشد بقیه فهمیدن ها و حرفهای خوب و عالی را گوش کردن، فقط و فقط برای بَه بَه و چَه چَه گفتن و برای پُز دادن هاست، نه برای این و آن کردن ها.
@Mfahmide313
همه از هم می نالیم
همه ما آدم هستیم و هر خوبی و هر بدی که در دیگران می بینیم همان خصلت های است که هر یک از ما آنها را داریم حال آن کسی که خصلت های بدش را نشان می دهد و یا آن کسی که با خصلتهای خوبش زندگی می کند چرا و چگونه آنچنان می کند و این چنین می کند یک مسئله است و اینکه ما چگونه خصلت های خوب و بد را شناسایی و تشخیص می دهیم مسئله دیگری است. پس من بعنوان یک انسان قبل از قضاوت راجع به هر کس بپذیرم:
که من هم یک انسان ام. پس هیچ خصلت انسانی با من بیگانه نیست.
همه می نالیم
همه از هم می نالیم با همیم ولی هیچ کدام با هم نیستیم دائم از هم شکایت می کنیم. بدون یکدیگر نمی تونیم زندگی کنیم از هم دیگر انتظار داریم ولی یک لحظه خودمان را نمی بینیم. برای چند لحظه به این موضوع کمی فکر کنیم :
تا از خودمان آدمی دیگر و در خودمان عالَمی دیگر نسازیم.
یک وقت بخودمان خواهیم رسید که دیگر خیلی دیر شده عمر تمام شده و به یار دلمان نرسیدیم.
دنبال ساختن
آدمی دیگر؟
عالمی دیگر؟
در خودمان بگردیم.
@Mfahmide313
مشکل چیه؟
حتماً این مثال را شنیدی که میگن هیچ مشکلی نیست که آسان نشود. و حتما به مشکل زیادی برخوردی که حل نشده و خیلی راحت از کنار شنیدن این مثال گذشتی و توی دلت به مسخره بودن آن خندیدی.
میدونی مهمترین شکل همه مشکلات چیه؟ اینه که توی ذهنت دهها مشکل و ردیف کردی و وسط همه اونها دنبال مقصر های بوجود آورنده یک،یک آنها گشتی. نه عزیزم زندگی اگر مشکل نداشته باشه که زندگی نیست.
مشکل یعنی ندانستن
راه حل رسیدن به مقصود و ندانستن مشکل نیست.
اینکه نمی خواهی قبول کنی که نادانی....
مهمترین مشکل زندگی است.
حالا اینکه چه چیز را نمی دانی؟ و یا راحت تر بگم این که نادانی را چگونه و چه معنا می کنی
رسیدن به معنای مشکل و وجود آن مشکل در زندگی است. اینکه نامش چیه دیگر مهم نیست
@Mfahmide313
بی خبری...
بیشتر ما آدمها در نوعی بیخبری همیشگی زندگی می کنیم. همیشه ناراضی هستیم. همیشه امیدواریم که یک اتفاقی بیفتد و زندگی مان از این رو به اون رو بشه. حتی همون رویی که منتظرش هستیم چیه را هم نمی دونیم. یک برخورد اتفاقی، یک شانس، اینکه خداوند یک کاری برامون بکنه... و خلاصه یک چیزی یک دست غیبی..،
ما حاضر نیستیم یک لحظه فکر کنیم که همه چیز از خود ما شروع میشه. وقتی که همیشه فکر می کنیم حق با ماست هیچوقت دنبال یاد گرفتن نیستیم. فکر اینکه حق با ماست یعنی مطمئن بودن در آن موضوع پیش آمده و این اطمینان ما را از کنجکاوی کردن دور می کند. در نتیجه رسیدن به حقارت بصورت یک کمبود، بزرگترین بن بست برای توانایی داشتن به فهمیدن معنای زندگی تبدیل می شود.
تا کنون از خودت سوال کردی هیچی چیه؟ مراقب باش معنای زندگی هیچی نیست.
@Mfahmide313
دردل های یک بچه طلاق......
عزیز دلم و همراه خوبم هر یک از ما هم اکنون پدر یا مادر هستیم یا در آینده خواهیم شد. مرا بخاطر این مطلبم که شاید به نوعی بوی غم را بر دل پر محبتت می نشاند ببخشی فقط امیدوارم تلنگری باشد بر آن پدر و مادرهایی که هم اکنون در حال فراموش کردن جایگاه پدر و مادر بودن خود بخاطر منیت ها و خودخواهی خود هستند.
دردل های یک بچه طلاق.......
پدر، مادر چگونه شما نفهمیدید که آغوش شما برای من خانه امن بود برای شناختن چگونه زندگی کردن؟
و شما که بودید و چه کردید؟
همه ما در طول روز آدمهای زیادی را می بینیم. حرفهای زیادی را گوش می دهیم و با عقیده و فکر خودمان آنها را قضاوت به آدم خوب و بد، یا حرفهای درست و غلط می کنیم. ولی آیا تا کنون حرفهای ناگفته یک بچه طلاق را شنیده ایم. حتمن نه! چرا که او فقط با چشمانش حرف می زند نه با لبان بغض کرده و بسته شده اش. چرا که هر وقت یک بچه طلاق را می بینیم فقط و فقط دلسوزانه نگاهش می کنیم. ولی آیا تا کنون حرفهای بی صدای او را سعی کردیم گوش کنیم. حرفهای کسی که با تمام وجودش پدر و مادرش را دوست دارد و از آنها چگونه دوست داشتن و زندگی کردن را یاد می گیرد. او یک دنیا حرف نا شنیده دارد که هیچکدام گوش شنیدن حرفای او را نداریم. می دانید چرا برای اینکه او جرات حرف زدن را در میان جنگ و دعواهای پدر و مادرش از دست داده است. او تنها قربانی محکوم به سکوت و اشک است. او وحشت زده و هراسان گوشه ای از اتاق ایستاده و با چشمانی قرمز و نگران هر لحظه به یک طرف اتاق نگاه می کند که پدر و مادرش چگونه بخاطر من، من بودن خودشان، بر سر هم فریاد می زنند و او فقط می تواند گوش هایش را با انگشتان کوچکش بگیرد.
او در دنیای سکوت خودش هزاران قصه را به هم می بافد تا شاید دلیلی برای رفتارهای پدر و مادرش پیدا کند. این تنها بچه طلاق است که با چشمان نگران و ره گم کرده اش می خواهد فریاد بزند: بابا، مامان شما با محبت ترین قاتلین من هستید شما مرا نه با شلاق و چوب و چماق بلکه با پدر و مادر شدن تان کشتید. شما تنها قاتلینی هستید که هیچ قانونی شما را محاکمه نمی کند چرا که شما مرده ای در صحنه جنایت تان ندارید که بر زمین افتاده باشد. من آن مرده ای هستم که شما بخاطر خودتان مرا برای یک عمر قبل از مردن کشتید.
در میان جنگ و دعواهای شما من کجا هستم که دیده نمی شوم. ای دروغگوترین عاشقان من، یک روز که خیلی دور نیست شما را محاکمه و محکوم می کنم. هرچند که نه شما و نه هیچکس دیگر به حرفهای من گوش نخواهد داد. چرا که هزاران حرف ناگفته توی این دل کوچکم غوغایی بر پا کرده اند که هیچکس توان شنیدنش را ندارد. آن لحظه هایی که شما با یکدیگر دعوا می کردید و بر سر هم فریاد می کشیدید هیچوقت چشمان وحشت زده و ملتمس مرا ندیدید.
من متهم بی تقصیری هستم که ناخواسته در آن لحظه ای که شما در آغوش لذت خود بودید خلق شدم که یادگار عشق و محبت شما باشم ولی افسوس زمانی که بدن های شما از تماس با هم دلزده شد من فدایی دلزدگی شما از یکدیگر شدم. من هم مانند هزاران هزار بچه طلاق دیگر برای رسیدن به جواب صدها سوال بی جواب که شما بخاطر خودخواهی های خودتان در فکر بهم ریخته ام بوجود آوردید قربانی عقده های محبت های دروغین شما خواهم شد.
آی آدمهایی که دو نفرتان نام پدر و مادر من بر خودتان گذاشتید واقعا آیا شما پدر و مادر من هستید؟ نه شما تنها قاتلین من هستید که هیچ قانونی شما را محاکمه نمی کند.
آیا روزی می رسد که فرزندی با داشتن پدر و مادر، بی پدر و مادر بدنیا نیاید؟
ذره ای فکر:
بیاییم میان همه این مشغله های زندگی، راجع به این شعر زیبای حافظ کمی با تاُمل فکر کنیم و ببنیم ما کجای آن هستیم. امید که تلنگری باشد بر تغییر نگاه مان به زندگی، زندگی که خود ساختیم و کور کورانه همچنان ادامه اش می دهیم و زمین و زمان را متهم می کنیم بجز خودمان:
***********
با پای خود رفتیم و هی گفتیم تقدیر
در گِل نشستیم و به خود بستیم زنجیر
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
یک عمر در پرواز خود کردیم تاخیر
تا راحت وجدان برهم نریزد
هر درد را با حکمتی کردیم تفسیر
از ماست هر ظلمی که در هر لحظه بر ماست
این است رسم نهضت و آغاز تغییر.
*************
بیاییم تغییر را از خودمان آغاز کنیم.
بیاییم در تنهایی خودمان به کلمات زیر کمی بیشتر کنیم:
خود کردیم و متهم کردیم و گفتیم سرنوشت بود و تقدیر......؟
نشستیم و دل به معجزه دادیم...؟
باور...؟ وجود باورهای مان چطور و چگونه آمدند و تا کجای زندگی درست و غلط سازنده اند؟
وجدان؟ هر اتفاقی را با تراشیدن دهها دلیل تعریف و تفسیر خود خواسته کردیم....؟
آگاهی....
ما شاید نسبت به خیلی از مسایل اطرافمان آگاهی و اطلاعات داشته باشیم ولی نسبت به خودمان چقدر آگاهی داریم؟ یا راحت بگم چقدر خلق و خوی خودمان را می شناسیم؟ بیشتر ناراحتی ها و دلخوری ها که در روابطی که با هم داریم واقعا بخاطر چیه؟ همیشه انگشت تقصیر و اتهام مان به نفر روبرو مان نشانه رفتیم. حال اینکه او در همان لحظه چه فکری و چه احساسی داره؟ بماند.
ولی چقدر نسبت به خلق و خوی خودمان، همچنین فکرهایی که راجع به این خلق و خو داریم آگاهی داریم؟ چقدر به احساس خودمان در همان زمان که در حال ابراز آن هستیم مسلط و آگاهی داریم؟ واقعاً ما که اینقدر خودخواهانه نسبت به هر چیزی در زندگی خود را با فکر و شعور می دانیم تا کنون چقدر راجع به « شعور احساسی » خودمان فکر کردیم؟ چقدر راجع به خشم و عصبانیت ها، داد و فریادهایمان نسبت به هر موضوعی که هست فکر کردیم؟
بیاییم گاهی وقتها در کنار همه فکر و شعورهایی که داریم ببینیم نسبت به داشتن این شعورمان چقدر آگاهی داریم هم کمی فکر کنیم؟
ما از دنیای اطرافمان بوسیله حواس ۵ گانه مان اطلاعات را می گیریم. با حس بینایی دنیا را می بینیم. با حس لامسه همه چیز را لمس می کنیم. با حس بو یایی بوهای دنیا را خوب و بد می کنیم. با حس چشایی مان تلخ و شیرین مزه ها را می فهمیم. و با حس شنوایی صداهای مهر و کینه را می فهمیم . و حالا سوال اینجاست عزیز من باورهای درست و غلطی که بعد از یک عمر دنیای فکر ما را ساخته اند و ما بر مبنای آنها قضاوت می کنیم و تصمیم می گیریم که قابل دیدن و شنیدن و بوییدن و لمس کردن و چشیدن نیست چگونه انتظار داریم که همسرمان آنها را بفهمد و احساس کند کدام احساس نامش احساس درک و فهمیدن باور است؟ اگر همچین احساسی هست پس چرا باورهای همسرمان برای ما قابل دیدن و قبول کردن نیست؟ چرا با داشتن فکری که قابل دیدن یا شنیدن نیست، نفر مقابلمان را محکوم به نفهمی می کنیم؟
@Mfahmide313
او، او بود و من، من بودم
او نمی توانست بفهمد که من نمی توانم او بشوم همانطور که من نمی توانستم قبول کنیم که چرا او مرا نمی فهمد؟
او به من می گفت دوستم دارد و منهم احساس می کردم او را دوست دارم ولی دایم از هم دلخور بودیم و سر هر موضوعی باهم جنگ و دعوا می کردیم. هردو نفرمان بدون اینکه خودمان بفهمیم فقط سر یک حرف با هم تفاهم داشتیم و آن اینکه چرا او نمی فهمد من چی می گم و چی می خوام؟
دیگه هردو از هم خسته شدیم.
تا اینکه صدایی گفت:
مشکل شما، شما نیستید. دوست داشتن شماست.
شما چرا فکر می کنید هم را دوست دارید؟
شما چه چیز هم را دوست دارید؟
هر دوی همصدا شدیم: خوب آخر....
خوب آخر چه....؟
این سوالی بود که هیچوقت هیچکدام به آن نرسیدیم و فکر نکردیم.
واقعا خوب آخر چه؟
من او را دوست داشتم بشرطی که او، من بشود و او مرا دوست داشت که من او بشوم. ما باید چه چیز هم می شدیم؟
ما دو نفر هیچوقت نمی توانستیم مثل هم باشیم.
چرا که او، او بود و من، من بودم.
مشکل ما، او بودن او بود و من بودن، من بود.
پس این دوست داشتنمان بین ما چه بود؟
همراه خوبم:
ما معنای دوست داشتن را میان این همه معناهای خود ساخته گم کرده ایم.
تو بیا دوست داشتن را معنای دیگر کن شاید ما هم باوری کنیم غیر از باورهای به ارث برده شده از گذشته خودمان، که کمبود های گذشته را جبران کند.
تو بیا معنای دیگر کن شاید ما هم به باوری برسیم غیر از باوری که قلم های زیبای رمان نویسان نوشتند.
تو بیا بگو ما با شناختن دوست داشتن های هم می توانیم به باور دوست داشتن های امروز خودمان برسیم. چرا که امروزمان هیچ ربطی به دیروزهایمان ندارد.
تو بیا بگو ما دو نیم محبت هستیم که با پیوستن به هم چگونه می توانیم کامل شویم.
@Mfahmide313
ما با فهمیدن، بودن مان را فهمیدیم. ولی چگونه بودن را باید بفهمیم.
ما خواستن ها یمان را فهمیدیم
ولی چه چیز را چگونه و برای چه می خواهیم مهمترین قسمت فهمیدن علت خواستن ماست.
بیاییم وسط اینهمه ادعای فهمیدن و فهمیده بودن کمی راجع به این دو فهمیدن کمی فکر کنیم.
دلیل بودن، دلیل خواستن....
@Mfahmide313
خودت باش....
تا حالا فکر کردی چطوری میشه خودت باشی؟ اگر تا حالا شکل خودت نبودی پس شکل کی بودی؟ هیچکس از خودش این سوال ها رو نمی پرسه ولی تو بیا از خودت بپرس: من شکل کی هستم؟ و یا شکل کی می خوام باشم. فراموش نکن تو هم در لحظه تولد مثل همه آدمهای دیگه بودی. ناتوان، گریان و برهنه از هر لباسی. دنبال بهانه و مقصر نباش. لباسهایی که در بچگی به تنت کردند دیگر کهنه و پاره شدند اینقدر دنبال پینه زدن آنها نباش. تو توان ساختن خودت را داری. اینقدر چشم به معجزه نداشته باش. فقط کافیه باور کنی که تو خودت بزرگترین معجزه خداوند هستی. فقط کافیه فکر و احساست را کنترل کنی بشرطی که چشمت دنبال نواقص گذشته که در دورنت ته نشین شده نباشی: اینکه من یک شکست خورده، یک بد شانس هستم، اینکه قسمت منهم این بوده. خیلی ساده است فقط یک تصمیم بگیر. انتخاب با خودت، تو قدرت انتخاب کردن داری، فکر اینکه زندگی چقدر غیر منصفانه است حکمی است که تو خودت علیه قدرتی که داری از قبل صادر می کنی، و از همین جاست که دیگر هیچ اتفاقی در آینده برایت نمی افتد چرا که تو انتخاب کردی که خودت در زندگی هیچ کاره باشی. باور کن این خودت هستی که حقیقت وجود قدرتت را با فکر و ذهنت می سازی. فراموش نکن خداوند به خلق وجود تو افتخار کرد و این خودت هستی که با چسباندن کلمه های (اما) (ولی) به آخر هر کاری که می خوای انجام بدی و یا هر تصمیمی که می گیری، فقط خودت را قربانی می کنی.
فراموش نکن یا تو سرنوشت و زندگیت را کنترل می کنی و یا زندگی بنام سرنوشت و شانس تو را کنترل می کند.
عزیز من زندگی در کنار من و تو جریان دارد چه من و تو در آن نقش داشته باشیم یا نداشته باشیم. کمی با خودمان روراست باشیم.
همچنان این راه ادامه دارد، همراه خوبم همراهم باش
@MFahmide313
تنهایی.....؟
تنهایی ما آدمها بزرگه، خیلی بزرگ. شاید به وسعت و بزرگی یک دریا باشه. هر لحظه موجی میاد و همه فکر و آرامش مان را زیرورو می کنه. همه سعی می کنیم از آن فرار کنیم. چرا؟ چون از تنهایی می ترسیم. ولی هیچکدام فکر نمی کنیم که شاید برای ایستادن جلوی هر موجش فقط یک لیوان محبت کافی باشه.
ولی حالا اینکه تنهایی چیه و محبت کجای و چطوریه؟ یا اصلا محبت چیه؟
باشه برای بعد که خیلی حرفها هست که با هم بزنیم.
این که تنهایی چیه؟ ترس چه شکلی و محبت کدومه؟....
@MFahmide313
رابطه...
همه ما زاده یک رابطه ایم.
اگر آن رابطه نبود ما هم نبودیم.
ما در آغوش یک رابطه چشم باز کردیم و رشد کردیم و بزرگ شدیم.
ما حتا قبل از اینکه چشم باز کنیم در یک رابطه جان گرفتیم.
و آن رابطه کدام بود و برای رسیدن به چه بود؟
و همه ما گرفتار و اسیر رابطه ها شدیم.
همه ما عاشق رابطه ایم.
همه ما زجر کشیده و غمزده رابطه ایم.
همه ما خوب می دانیم که زندگی مان بدون رابطه بی معنا و بی ارزش است.
ما همه عمرمان را فدای رابطه می کنیم و عاقبت آخرین اشک حسرت را بر ناکامی از رابطه می ریزیم.
واقعا چرا ما گرفتار رابطه ایم؟
رابطه برای چه؟ با چه کسی و چگونه؟
رابطه با خودم، با تو یا با او ...
و عاقبت چرا افسوس و پشیمانی؟
رابطه برای فرار از تنهایی
رابطه برای سیراب شدن از احساسی بنام محبت.
رابطه برای فرار از تنهایی
برای فرار از ترس تنهایی
برای رسیدن به یک کمبود....
در طول زندگی دنبال کدام رابطه ایم؟
و اما جواب......!!!!!!!!
@Mfahmide313
تنهایی در رابطه هایمان....
بیشتر ما آدمها احساس می کنیم تنها هستیم. از تنهایی می ترسیم. و برای اینکه تنها نباشیم به هر کاری دست می زنیم. به طرف هرکسی که فکر می کنیم میتونه مارا از تنهایی نجات بده دست دراز می کنیم. رفیق و دوست می شویم. ازدواج می کنیم. دنبال شغل های همه کس پسند می رویم. دائم جلوی آینه خودمان را آرایش می کنیم. لباس های رنگارنگ می پوشیم. سعی می کنیم قشنگ حرف بزنیم. برای چی؟ برای اینکه کسی خوشش بیاد و با ما همراه بشه و ما را از تنهایی نجات بده.
چرا؟ برای اینکه از تنهایی می ترسیم. چرا می ترسیم؟ مگر در تنهایی چیه که از آن می ترسیم و تمام عمر از آن ها فرار می کنیم؟ از چی فرار می کنیم؟
فرار از چی؟ به چی برسیم ؟ که نمی رسیم. پس چرا با هر کسی که هستیم باز هم احساس می کنیم تنهایی هستیم؟
همراه خوبم همراهم باش.. تا رسیدن به ماهیت تنهایی.... که اگر می شناختیم دیگر به هر قیمتی از آن فرار نمی کردیم. دیگر ترسی وجود نداشت. دیگر اینقدر با اینکه کنار همیم باز تنهاییم؟
@MFahmide313
زندگی خود را خود بیافرینیم...
اگر کمی دقت کنیم بیشتر ما نسبت به زندگی که داریم احساس رضایت نداریم و حس خوشایندی نداریم و هیچوقت به علت این نارضایتی فکر نمی کنیم. این موضوع زمانی پیچیدهتر میشود که حتا آدمهای موفق و ثروتمند نیز از زندگی خود ناراضی هستند و با مشکلات بسیار زیادی دست و پنجه نرم میکنند. خیلی از کتابهای روانشناسی ریشه این مشکلات را دوران کودکی میدانند. من منکر تاثیر گذاشتن خاطرات آن دوران نیستم ولی مشکل اصلی فکر نکردن به قدرت خلاقیت روح هر آدم می دانم. ما بیشتر از اینکه بدنبال شناخت خود باشیم دنبال شبیه بودن به دیگری هستیم. هر یک از ما یگانه خالق منحصربفرد زندگی خود هستیم. ما بیشتر از رسیدن به معنا و دلیل نارضایتی، دنیا، زندگی و ادمها را مقصر می دانیم که چرا اینچنین و آنچنان نیستیم. ما بجای دنبال علایق خود رفتن دنبال نقش بازی کردنیم. دنبال پیدا کردن راه رسیدن به رضایت از زندگی هستیم. تا زمانیکه دنبال یافتن راه باشیم همه راه ها نامش نارضایتی است. چرا که باور نداریم هر یک از ما خود بزرگترین خالق رضایت هستیم فقط باید نگاهمان را خدایی کنیم
@MFahmide313
اگر میخواهی شخصیت واقعیت یک انسان را بشناسی
به حرفهایی که دیگران درباره او میزنند توجه نکن؛
بلکه ببین او درباره دیگران چطور صحبت میکنند.
خودت باش(۲)
تا حالا فکر کردی چطوری میشه خودت باشی؟ اگر تا حالا شکل خودت نبودی پس شکل کی یا چی بودی؟ هیچکس هیچوقت از خودش این سوال ها رو نمی پرسه. راستش را بخواهی شاید من هم از خودم این سوال را نپرسیده باشم. از تو خبری ندارم ولی با هرکسی که رابطه داشتم او هم متاسفانه همینطور بوده. ولی من از خودم و تو هم از خودت بپرس:
من کی هستم؟ یا من شکل کی هستم؟
اگر کمی دقت کنیم همه ما شکل همیم بجز شکل خودمان. آخر این شکل ما را خودمان نساختیم همین دیگران ساختند. حال اینکه چگونه ساختند بماند برای بعد.
ولی چون همه ما، همه را می بینیم بجز این خود، خودمان را، گرفتار این همه جنگ و دعوا و اختلاف با هم به هر بهانه ای که هست، هستیم. چرا؟ چون همه ما به شکلی از این خودی که نمی دانیم کی هست؟ و از این زندگی که بیخیال خودمان داریم ناراضی هستیم. پس همدیگر را مقصر و متهم می دانیم. و یک عمر دربدر دنبال آن زندگی هستیم که احساس خوشبختی کنیم شاید آن روز از خودمان یا بهتر بگویم از هم دیگر راضی باشیم.
پس تا زمانیکه آن خودٍ، خودم را یا این منی که که این همه ادعای من،من بودن را دارد را نشناسم و نمی بینمش، نمی توانم از این زندگی که دارم راضی باشم.
هرچند که شاید راهی به ظاهر بی نهایت را داشته باشیم ولی به قول آن شعر معروف که میگه: آب دریا اگر نتوان کشید هم بقدر تشنگی باید چشید.
همراه خوبم همراهم باش تا با یاری هم هر چند کوچک بتوانیم قدمی برداریم بسوی آن مقصدی که آرزوی همه ماست.....
@MFamide313
عزیز من یکی از مهمترین اصول رابطه درست داشتن حالا با هر کس که می خواد باشه، با پدر و مادر، با دوست، با همسر، با فرزند، فرقی نمی کنه. این باور که همه ما همه چیز را نمی دانیم. از فکر و احساسات یکدیگر بی خبریم. پس نسبت به هم قضاوت نکنیم. همه قضاوت های ما نسبت به هم با فکر و احساس خودمونه. پس همه ما نسبت به هم اشتباه فکر می کنیم. بیاییم در رابطه ای که با هم داریم معذرت خواهی را یاد بگیرید
عزیزانم، ابراز تأسف و پشیمانی از ندانستن را یاد بگیرید، وقتی اشتباهی میکنید وظیفه دارید واضح و صریح بگید منو ببخش، منظور تو را نفهمیدم، نه اینکه بگید من منظوری نداشتم تو بد برداشت کردی.
می دانی با گفتن این حرف به او داری چی میگی؟ داری با زبان بی زبانی میگی تو نمی فهمی.
باور کن معذرت خواهی کردن کوچک کردن خودت نیست آبیاری شکفتن غنچه محبت در رابطه اس
@MFamide313
قصه دلمشغولی
تا حالا حتما شنیدی میگن دل هرکسی مشغول کاریه. میدونی کار دل چیه؟
یک دل غمگین، یکی غصه دار، یکی خوشحال، خلاصه اینکه هر دلی مشغول کاریه....
یک عمر به درازای چندین و چند سال به خیال خودم زندگی کردم و دائم خدا هر لحظه مشغول کاری بودم و این دل هم مشغول کار خودش بود.
من جز گوش دادن به آه و ناله هایی که از سر افسوس خوردن هاش سر می داد کاری از دستم بر نمی آمد. هیچ راه فراری هم نداشتم آخر او بجز من کسی را نداشت و هر بلایی هم سرش آمده بود را من آورده بودم. تنها کاری که بعضی وقتها برای آروم کردنش می کردم کنجی خلوت پیدا می کردم پا به پای آه و ناله هاش چند قطره اشکی می ریختم تا شاید آروم بشه و دست از سرم برداره. راستش را بگم بعضی وقتها واقعا به حال دلم افسوس می خورم. آخر هیچ هم زبون و همراهی نداشت. به خیال خودش هر وقت به دل کسی نزدیک می شد که همدمی پیدا کنه نمی شدکه نمی شد. آخه این من بودم که یادش نداده بودم که چطوری با دل یکی دیگه همنوا بشه تا همدمی پیدا کنه. آخه این بیچاره قبل از اینکه دل من بشه ومن صاحبش بشم با همه دلها یکی بود. همه سر یک سفره نشسته بودند و نفس شأن یکی بود.
ولی از موقعی که دل من شد می دونی چی شد؟ انگاری غم دو دنیا همه وجودش را گرفت. به طرف هر دلی که رفت و نگاه کرد همزبونی پیدا نکرد.
دل من و تو مثل همه دلهای دیگه فقط و فقط یک چیز از هم میخواستن،
می دونم تو هم مثل من خوب می دونی دلهامون از هم چی خوان؟
ولی چرا هیچوقت به هم نمیدن؟
ببینم اگر به جواب رسیدی کمی فکر کن ببین چرا؟
@MFamide313
هر توانستن و نتوانستن ارزش و قیمتی دارد. علت شکست و ناامیدی ما در زندگی این است که ما برای خیلی از خواستن ها یمان حاضر نیستیم بهای آنرا بپردازیم و بهترین راه پناه بردن (نتوانستن) به اینکه نمی توانم و برای فرار از ضعف خود، دیگران را مقصر دانستن بهترین راه است.