eitaa logo
مجله‌ی بانوان ایلای
8هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1 فایل
💥ِانَّ مَعَ العُسرِیُسرا💥 کپی برداری از روایت های منتشر سده در کانال حرام میباشد نویسنده راضی نیست و در صورت مشاهده پیگرد قانونی و الهی دارد⚖ ⭕️رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم ها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره! ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.شکرگزاری، حافظه ی قلب است. وقتی حال و هوای شکرگزاری را از درون احساس کنی، هر چه که تو از بابت آن شکرگزار هستی، در دنیای بیرون هم زیاد می شود. در واقع هدف از شکرگزاری، صرفاً عمق بخشیدن به احساس است؛ چون هر قدر احساست عمیق تر باشد، وفور نعمت بیشتری نصیب تو خواهد شد. ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان اعتیاد.... 🍃🍃🍂🍃
مجله‌ی بانوان ایلای
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان اعتیاد.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام دوستان منم مثل بقیه خواستم داستان زندگیمو بنویسم براتون . فرزند چهارم خونواده و ته تغاری بودم ی برادر دارم ک از هممون بزرگتره و دوتا خواهردیگه دارم. تنها خاطره ای ک از پدرم دارم تو ۳ سالگیمه روزی ک وسط مامان خوابیده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم پدرم نیس .رفتم و ایوون دیدم ساعت پدرم تو حیاط افتاده و پدرم رو پله های زیر زمین خونمونه رفتم مامانمو صدا زدم ک بابایی رو پله خوابیده مامانم سریع پاشد و وضعیت پدرم و دید زنگ زد آژانس و منو با گریه رسوند خونه همسایه هرچی گریه کردم ک منم میام مامانم شدامو نمیشنید.اون آخرین دیدار من از پدرم بود دیگه ندیدمش حتی توی مراسم تشیع جنازه ش هم فیلمشو نگاه کردم نبودم ... ۳ ابتدایی بودم ک مادرم بیمار شد وضع مالی خوبی نداشتیم فقط حقوق جانبازی پدرم و مامانم میگرف با ۴ تا بچه و خونه نیمه ساخته.چادر نماز جشن تکلیفم و اطرافیان برام دوختن و مامانم و بردن سوریه اونجا یه همسر شهید خواب دید ک مامانم شفا پیدا میکنه و واقعا همینطور شد مامانم زنده موند و ما ۴ تا بچه رو بسختی بزرگ کرد.داداشم ازدواج کرد خواهرام ازدواج کردن و شکر خدا زندگی خوبی داشتن.من ۱۶ سالم بود و پراز هیجان درسم ۲۰ نبود ولی خوب بود تنبل نبودم. یه خواستگار داشتم غریبه بود مامانم راضی نبود ک باهاش ازدواج کنم اون پسره شماره خونمون و بین دوستاش پخش میکنه هرروز چند نفر زنگ میزدن خونمون و میفهمیدم ک قصدشون مزاحمته قطع میکردم یکیشون ب قول خودش آدامس شد و چسبید بمن ۲۵ روز بعد مادرشو فرستاد خواستگاری اونا منو دیدن و قبول کردن ولی مامان من همچنان میگف نه.من پسره و دیدم و از قیافش خوشم اومد قد متوسطی داشت با صورت بانمک.عاشقش شدم و گفتم من همینو میخوام خانواده من میگفتن نه و من میگفتم آره ۶ بار اومدن خواستگاری مامانم میرف خونه همسایه منو رنداداشم پذیرایی میکردیم تا بالاخره مامانم قبول کرد ک ما ازدواج کنیم.شبی ک رفتیم حلقه خریدیم خواهرام همرام اومدن حسین(نامزدم)گف چرا اینهمه آدم آوردین همین حرف شر ب پا کرد و گفتن حلقه هارو پس بدیم حسین زد با گلدون پیشونیشو شکوند تا همه آروم شدن😝 خلاصه ما عقد کردیم و مادرش گف چون دختر مجرد دارم شبا خونه ما نخوابین منم بچه میگفتم چشم میگف دیگه کارای حسین بمن مربوط نمیشه تو زنشی باید حواست باشه میگفتم چشم میگف حسین هرکاری میکنه ب خانوادت نگو میگفتم چشم ‌۱ ماه از نامزدیمون میگذشت دیدم حسین میگه ما شبا میریم دنبال گنج نمیتونم بیام پیشت میگفتم باشه شب میرف صبح ساعت ۶ از بالای دیوار میپرید میومد تو اتاق من.ب هیچکس چیزی نمیگفتم تا این شب بیرون بودنا ادامه دار شد.حسین مرد زندگی من بود یه سوپرمارکت داشت ک وقتی نبود من میرفتم نمیزاشتم خانوادم حتی پشت سرش حرف بزنن عاشقانه میخواستمش و اون از این دوست داشتنم سواستفاده میکرد.😞 ۷ ماه بعدازنامزدی با خانوادم داشتم میرفتم تولد بهش گفتم من میخوام بمونم پیشت دوس دارم کنارت باشم میگف نه برو تولد بهت خوش میگذره ک تو راه تصادف کردیم و پیشونیم شکست .با بخیه میرفتم مغازه ک این بره مثلا دنبال گنج ی وقتایی سرحال بود و یه وقتایی مثل دشمن میشد بامن وقتی بارمیاوردن مغازه تمام سن ایچ هارو میچیدم یهو پامیشد با سن ایچ تو سرم ک چرا اینجوری چیدی فقط گریه میکردم اولین باری ک دست روم بلند کرد ۸ ماه از نامزدیم گذشته بود ایکاش ب خانوادم میگفتم ولی همه چیزمو پتهان کردم از همه. خلاصه نامزدیم ۳ سال طول کشید و عروسی گرفتیم و رفتیم سرزندگیمون .ی شب مست میومد خونه انقد مست بود ک میگف هیچی نئشگی نمیشه دیگه مست نمیکنم فرداش بهش میگفتم میخندید ک توهم زدم.منم ساده باور میکردم.ب هر بهانه ای منو میزد از پنجره طبقه دوم منو میخواس بندازه پایین انقد لباساشو محکم گرفتم ک ولم کرد از پله ها پرتم کرد پایین.همیشه دنبال بهانه بود ک بره بیرون.مامانم منو فرستاده بود آرایشگری رفته بودم دوره های تخصصی و ۷ تا مدرک گرفتم.میرفتم آرایشگاه کار میکردم یه روز داشتم میرفتم آرایشگاه دیدم اومده رو پنجره داره سیخ تریاک تمیز میکنه هنگ کردم فقط نگاش کردم و رفتم غروب برگشتم دیدم کنار شومینه نشسته داره میکشه هیچی نگفتم و رفتم لباس عوض کردم.ایکاش آشوب بپا میکردم ای کاش داد میزدم.از همون روز نشست تو خونه و شروع کرد کم کم رفیقاشو میاورد میگف برام مزه درست کن دهنم تلخ نشه.اگه حرف میزدم میزد ظرف میشکوند میز عسلی پنکه همه چیمو میشکوند میگف حالا جمع کن با گریه جمع میکردم کلید و موبایلمو میگرف منو مینداخت بیرون میرفتم خونه مادرم اونا دیگه فهمیده بودن ک من مشکل دارم هرکاری میکردن جدا شم میگفتم نه فرار میکردم از پیششون برمیگشتم خونه باهام حرف نمیزد انقد بهش محبت میکردم ک بهم توجه کنه بخاطر مواد مخدر طرفم نمیومد همیشه حسرت داشتم ی شب کنارش بخوابم شایدهردوماه میوند سمتم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان اعتیاد.... 🍃🍃🍂🍃
مجله‌ی بانوان ایلای
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان اعتیاد.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ..حتی صدای تخت همسایه طبقه بالایی و میشنیدم گریه میکردم میگفتم کاش حسین هم بیاد طرفم...گذشت و مامانم تو یکی از روستاهای اطراف شهرمون برام آرایشگاه باز کرد صبح میرفتم تا شب آرایشگاه بودم همسایه ها هوامو داشتن .چند روز بعدش مادرش حسین و انداخت کمپ.شب و روز گریه میکردم زار میزدم براش ۱۹ روز بود کمپ دوباره اومد بیرون شروع کرد بازم بردنش کمپ ک من از غصه زیاد سکته کردم و نصف صورتم حتی زبونم بی حس شد .ب مادر پدرش گفتم گفتن چقد بزرگ میکنی درست میشه .ب مادرم زنگ زدم منو برد دکتر و فیزیوتراپی تا خوب شدم .دوباره حسین اومد و موادو شروع کرد 😞 ی بار بهش گفتم بسه تا کی میخوای ادامه بدی لگد زد ب پام .کنار انگشت کوچیک پام شکست ۳ روز اونجا بودم منو نبردن دکتر بازم مامان بدبختم.... البته مامانم ک پدرش فوت کرد بهش ازث رسید و وضع مالیش عالی شد همیشه کمکم میکرد و برام خرج میکرد....روزا با بدبختی میگذشت ماهی ۷۰ تومن حقوق میگرفتم ک میومدم خونه میگرف میرف تریاک میخرید و کنارم میکشید تا اینکه باردار شدم ۱ماه و نیم بودم ک خونریزی افتادم دیگه آرایشگاه نرفتم حسین خیلی بهم مزرسید ولی اون بچه نموند و دکتر گف باید کورتاژ کنی رفتم بیمارستان هیچکس نیومد پیشم مامانم بود روستاشون سرزمین مادرحسین و خواهرش و پدرش رفتن گرگان تفریح ب حسین میگفتم میخوان منو ببرن اتاق عمل بعدش باید باشی ک منو بزاری رو تخت نیومد.دوتا مرد غریبه منو گذاشتن رو تخت همه فکر میکردن من از دست دادن بچه گریه میکنم درحالی ک از سرنوشتم گریه میکردم دکتر گف بگو بیان مرخصت کنن زنگ زدم ب حسین گف پول ندارم بیام مادرش اینام ک رفته بودن مادرمنم نبود تا غروب گریه کردم آخر زنگ زدم ب مشاور املاکی ک خونه گرفته بودیم مرده اومد ۵۰ تومن بهم داد خودمو مرخص کردم فقط ۱۰ هزار تومن میشد هیچکس نیومد.... *🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان اعتیاد.... 🍃🍃🍂🍃
مجله‌ی بانوان ایلای
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ..حتی صدای تخت همسایه طبقه بالایی و میشنیدم گریه میکردم میگفتم کاش حسین هم بیاد طرفم...
۵ ماه بعد دوباره باردار شدم بهش گفتم نکن بسه خسته شدم با لگد زد ب کمرم و منو پرت کرد تو حیاط .جرات حرف زدن نداشتم زایمان کردم یه پسر سفید و بور با چشمای آبی انقد ک غصه میخوردم عوارض بیهوشی گرفتم و ۱۰ روز نمیتونستم سرمو از رو زمین بلند کنم منو برد خونه مادرش و خودش میرف بیرون  ۴ صبح میومد خونه .ی بار رف مشروب جابجا کنه مامورا گرفتنش و برون زندان تو زندان شیشه وی شد بازم انداختنش کمپ .مادرش گف وسیله هاتونو جمع کنین از این شهر برین جای دیگه ک اومد دوباره نره سراغ دوست و رفیقاش.رفتم تو اون شهر خواهرامو داداشم بودن براش کار جور کردن از کمپ مستقبم آوردیمش اونجا ..۳ ماه رف سرکار بازم شیشه مصرف کرد پسرم ۲ سالش بود دیگه نتونستم کاراشو تحمل کنم بهش گفتم تو میری یا من برم گف نه تو بمون پیش خانوادت من میرم رفت ...چند بار قبلا دادخواست طلاق داده بودم این بارم رفتم درخواست طلاق دادم و گف درصورتی طلاقت میدم ک بچه رو بدی بمن خانوادم گفتن بده بچه نمیمونه پیشش دوباره میاد پیشت اشتباه کردم بچه رو دادم بهش😭 ازش جدا شدم بچه رو گرف و فرار کرد رف ی جا خونه گرف مستاجری فقط اسم خیابونشو میدونستم روزا از ۸ صبح میرفتم تا بعدازظهر پیاده میگشتم شاید بچمو ببینم بالاخره پیداش کردم ساعت ۲ بعدازظهر بود زنگ همسایه رو زدم رفتم بالا در زدم پسرم درو باز کرد پدرش خواب بود بغلش کردم از ته قلبم گریه میکردم .پسرم و بردم غروب اومد گف میبرم ۵ شنبه بهت میدم جمعه میگیرم قبول کردم .چند هفته پسرمو اینجوری دیدم تا اینکه با یه مامور صحبت کردم گفتم اعتیاد داره و شیشه مصرف میکنه جلوی بچه.گف تو ۵ شنبه بچه رو بگیر بقیه بامن.اونروز پسرمو گرفتم سربرگردوندم مامورا گرفتنش و بردنش کمپ.من از طریق قانون سلب حضانتش کردم و پسرمو عمری گرفتم.تو اون فاصله دوست ررادرم منو دید و از من خوشش اومد اونم یه پسر داشت و از زنش جدا شده بود با برادرم حرف زد و خواستگاری کرد برادرم گف من ضمانت آقا بودنشو میکنم .منم جواب مثبت دادم و خیلی زود بعداز طلاقم دوباره ازدواج کردم .از آقایی شوهرم هرچی بگم کم گفتم مرد مهربون و خوش اخلاق و خانواده دوست .خداروشکر الان خونه دارم و تو خونه خودم کنار دوتا پسرام(هم پسر خودم هم شوهرم) با آرامش زندگی میکنم حسین هنوز ک ۳ سال از اون ماجرا گذشته تو کمپه دیگه بیرون نمیارنش...ولی من بعد اون همه صبر و کتک خوردن و بدبختی الان تو بهترین جای شهر دارم زندگی میکنم و معنی خوشبختی و خانم بودن و الان میفهمم خدا خیلی متو دوست داشت ک بعد ۱۰ سال زجر کشیدن و بی گناه سوختن همچین مرد نازنینی و سرراهم قرار داده. انشالله هرکسی مشکل داره تو زندگیش حل بشه و ب آرامش برسه الهی ک خواسته هاتون بشه داشته هاتون سپاس ک وقت گذاشتین داستان زندگی منو خوندین🍃🌺🍃 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
مجله‌ی بانوان ایلای
#ترنم انتظار نداشتي كه بشينم و مردنش رو تماشا كنم؟ پيمان: ـ اما راه هاي بهتري هم بود. هميشه بدتري
ـ گمشو بيرون. نريمان: ـ پيماني چطور مي توني با من، با پسر عمه ات، با كسي كه از برادر بهت نزديك تره اين كار رو كني؟ پيمان: ـ تو با چرت و پرتات فقط وقتم رو مي گيري. نريمان: ـ تو كه با اين جا وايستادن بيشتر داري وقت تلف مي كني. صداي پر حرص پيمان رو مي شنوم. پيمان: ـ بيا پايين. نريمان: ـ نميام. ـ... نريمان: ـ دستمو ول كن مرتيكه. ـ... نريمان: ـ ولم كن. نمي خوام بيام. اگه ولم نكني جيغ مي زنم، ترنم از خواب بيدار مي شه بعد آبروت پيشش مي ره. فكرشو كن ترنم تو رو اين جوري ببينه كه دستم رو گرفتي و مي خواي بكشي بيرون؛ اما زورت نمي رسه. پيمان: ـ مطمئن باش همه ي اين رفتارات رو گزارش مي كنم. نريمان: ـ هر كاري دلت مي خواد بكن. دايي عزيزم هوام رو داره. سرادار جونم كه مثل تو نيست. قربونش برم ماهه، ماه. صداي بسته شدن در رو مي شنوم. پيمان: ـ حالت رو مي گيرم. وايستا و تماشا كن. نريمان: ـ حالا نمي شه نشسته تماشا كنم؟پيمان ماشين رو راه مي ندازه و جواب نريمان رو نمي ده. نريمان: ـ خب بابا. حالا ببين چه حرصي مي خوره؟ ـ... نريمان: ـ قهر كردي عمويي؟ ـ... نريمان: ـ شكلات بدم آشتي مي كني؟ ـ... نريمان: ـ چه نازي هم مي كنه واسه ي من. خوبه دختر نشدي. ـ... نريمان: ـ اين ترنم هم بيدار نمي شه يه خرده باهاش حرف بزنم. از بس ساكت يه جا نشستم دلم پوسيد. صداي پوزخند پيمان رو مي شنوم. نريمان: ـ بگم غلط كردم مشكل حل مي شه؟ پيمان: ـ نه، فقط با خفه شدنت مشكل حل مي شه. نريمان: ـ شرمنده، اين يه مورد رو نيستم. پيمان: ـ ديگه هيچ وقت اجازه نمي دم با من تو يه ماموريت باشي. نريمان: ـ هر دفعه همين رو مي گي. پيمان: ـ همه اش تقصير توي نره خره. چرا هميشه خودت رو به من مي ندازي؟ تو نمي خواي آدم شي؟ نريمان: من چي كار كنم، بابات من رو با تو مي فرسته. پيمان: ـ آره جون خودت. نريمان: ـ جون تو راست مي گم. پيمان: ـ بي خودي از جون من مايه نذار. من كه مي دونم هر بار مي ري كلي تو گوش بابا مي خوني تا راضي مي شه تو رو يه جوري تو گروه من جا كنه. نريمان: ـ خوبه تا الان سردار بود. ترفيع مقام دادي شد بابا. پيمان: ـ دوست دارم با دستاي خودم خفت كنم. نريمان: ـ مي بينم كه پيشرفت كردي. قاتل هم كه شدي! بايد با دايي صحبت كنم، اين جوري نمي شه وضعت بحرانيه! پيمان: ـ وقتي همه ي خراب كاري هات رو گزارش كردم اون موقع مي فهمي وضع كي بحرانيه! نريمان: ـ تا سردار جون رو دارم غم ندارم. يه خرده خودم رو مظلوم كنم كار حله. پيمان: ـ من موندم چه غلطي مي كني كه بابا اين قدر هوات رو داره! حالا من بدبخت سه ساعت مي رم التماسش مي كنم اين سرخر رو با من نفرستين مياد در جوابم مي گه مسئله ي كار و روابط خونوادگي از هم جدا هستن. نريمان: ـ بالاخره بايد هواي داماد آينده شو داشته باشه دي . گه فكر كنم مي ترسه دخترش بترشه. پيمان: ـ مطمئن باش اين حرفت رو به گوش پرنيا مي رسونم. نريمان: ـ برسون برادر من. كي حرف تو رو باور مي كنه؟ من همه رو انكار مي كنم..... ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍂🍃
📚👇 دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند ، یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد ، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد! ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است!؟ شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌سوخت از او پرسید : کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟! شیر دوم پاسخ می‌دهد : توی یکی از ادارات دولتی!! هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد ، پس چطور شد که گیر افتادی؟! شیر دوم پاسخ می‌دهد : اشتباها آبدارچی را خوردم چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند! 👤پیتر اوانز 📚توسعه یا چپاول ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قرار نیست آدمیزاد همیشه خوب باشد! همدیگر را درک کنید! گاهی آدم بی دلیل بد است! اینقدر روی این سوال پافشاری نکنید که چرا حالت بد است؟! چرا امروز بی حوصله ای؟! خب اگر خودش دلیل حال بد اش را میدانست که چاره ای پیدا میکرد! بعضی حال ها را آدم نمیفهمد چرایش را نمیداند شاید بعدا بفهمد اما در حال حاضر حوصله جواب دادن به هیچ سوالی را ندارد! به خدا اگر کمی یکدیگر را درک کنیم زمین جای قشنگتری برای زندگی میشود! 🎙"مرتضی‌خدام 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88