eitaa logo
مجله‌ی بانوان ایلای
8هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1 فایل
💥ِانَّ مَعَ العُسرِیُسرا💥 کپی برداری از روایت های منتشر سده در کانال حرام میباشد نویسنده راضی نیست و در صورت مشاهده پیگرد قانونی و الهی دارد⚖ ⭕️رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
با انگیزه بودن هیچ هزینه‌ای برای‌تان ندارد اما می‌تواند همه چیز را برای شما فراهم کند. ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نگید "بمون نرو"مثل بهش بگید؛ 🕊♥️گر مرا ترک کنی ، من ز غمت میسوزم♡♡ آسمان را به زمين ، جان خودت 🕊♥️می دوزم♡♡ گر مرا ترک کنی ، ترک نفس خواهم کرد 🕊♥️بی وجودِ تو بدان خانه قفس خواهم کرد ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقضای دوست داشتنت💕 پایان جان من است پایبندم تا پای به تمامت..💕 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍀وقتی گلی شکوفه نمی دهد، گل را عوض نمی کنند، بلکه شرایط رشدش را فراهم می سازند. 🍀اگر موفق نشدی، هدفت را تغییر نده مسیر حرکتت راعوض کن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ .... ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــﺖ ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــﺖ ❣عشق ، انسان را داغ میکند ! و دوست داشتن ، انسان را پخته میکند ! هر داغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای، دیگر خام نمیشود ....! ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجله‌ی بانوان ایلای
آره داداش. پيمان : ـ چه بي سر و صدا. ما اصلا متوجه نشديم. ـ ديدم دارين حرف مي زنيد گفتم مزاحم نشم
پيمان: ـ ترنم چته؟ آه تلخي مي كشم. -چيزيم نيست كه؛ فقط گذشته ام درد مي كند، حالم مي سوزد و آينده ام مرده است! چيزيم نيست كه... پيمان به سختي مي گه: ـ ترنم اون روز كه ما نبوديم و منصو... منظورش رو مي فهمم، سريع مي پرم وسط حرفش و مي گم: ـ اتفاقي نيفتاد. از نفس عميقي كه پيمان مي كشه به وضوح مي فهمم كه خيالش راحت تر از قبل شده. عذاب وجدان رو از چشماي پيمان مي بينم. ازش دلگير نيستم، اون مقصر نيست. با قطره هاي باروني كه به شيشه هاي ماشين مي خورن به خودم ميام. شيشه ي ماشين رو پايين مي كشم و يه خرده دستم رو از ماشين بيرون مي برم . »دير آمدي باران، خيلي دير! آتشش ريشه هايم را هم سوزاند«. پيمان: ـ ترنم با توام. ـ چي؟ پيمان: ـ مي گم دستتو بيار داخل و آدرس خونتون رو بده. كوش آدرس، آدرس كجا؟ آخه من كه توي شهر دود گرفته جايي رو ندارم. دستمو كه از قطره هاي بارون خيس شده داخل ميارم و آه عميقي مي كشم. نريمان: ـ چي كار به بچه داري؟ عمو جون دستتو بده بيرون، آفرين. پيمان: ـ نريمان مسخره بازي در نيار. ترنم با توام. نريمان: ـ خانم كوچولو سمعك بدم خدمتتون؟ بي توجه به شوخي نريمان آدرس خونه ي ماندانا رو زمزمه مي كنم. نريمان با صداي گرفته اي مي گه: ـ ترنم چي شده؟ چرا چند روزه ناراحتي؟ چرا هيچي نمي گي؟ پوزخندي رو لبام مي شينه. حق داره ندونه. فكر مي كنه حرفاي دكتر رو نشنيدم. فكر مي كنه از هيچي خبر ندارم. پيمان: ـ نمي خواي چيزي بگي؟ ـ ناراحت نيستم. حالم خوبه. نريمان به عقب بر مي گرده و مي گه: ـ درد داري؟ ـ نه . پيمان: ـ اتفاقي افتاده؟ ـ نه. نريمان: ـ از دست ما ناراحتي؟ ـ نه. پيمان با عصبانيت مي زنه رو ترمز و با داد مي گه: ـ پس چته؟ نريمان: ـ پيمان! پيمان با خشم زمزمه مي كنه: ـ چرا مثل روزاي قبل به حرفاي اين دلقك نمي خندي؟ نريمان: ـ ممنون بابت اين همه لطف. پيمان: ـ ترنم با توام، ما چيزي گفتيم كه بهت برخورده؟ ـ نه نه نه، اصلا مشكل از شماها نيست. من حالم كاملا خوبه. فقط من رو برسونيد به همون آدرسي كه گفتم. پيمان عصبي نفسش رو بيرون مي ده و چنگي به موهاش مي زنه. وقتي مي بينه جوابي بهش نمي دم ماشين رو روشن مي كنه و اون رو به حركت در مياره. نريمان چشماش رو باريك مي كنه و مي گه: ـ ترنم. ـ ديگه چيه؟متفكر نگام مي كنه و مي گه: ـ تو اون روز بيهوش نبودي درسته؟ پيمان بهت زده به عقب بر مي گرده كه باعث مي شه نريمان داد بزنه: ـ پيمان ! پيمان: ـ اَه، واسه ي آدم حواس نمي ذارين. نريمان: ـ ببين مي توني به كشتنمون بدي. پيمان: ـ ترنم تو اون روز بيهوش نبودي؟ لبخند تلخي مهمون لبام مي شه. نريمان: ـ پس موضوع اينه. پيمان: ـ براي چيزي كه معلوم نيست عزا گرفتي؟ اشكي از گوشه ي چشمم سرازير مي شه. نريمان: ـ دكتر گفت شايد، نگفت كه حتما! ـ مهم نيست. پيمان : ـ ترنم. ـ بي خيال. با بدتر از ايناش كنار اومدم، اين كه ديگه چيزي نيست. نريمان: ـ ترنم بهش فكر نكن. ـ دارم همه ي سعيم رو مي كنم. پيمان سري تكون مي ده. نريمان: ـ تقصير ما بود. بايد بيشتر حواسمون رو جمع مي كرديم. پيمان هم به نشونه ي تائيد سري تكون مي ده. پيمان: ـ حماقت كرديم.... ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍂🍃
پرسید میخورے یا میبَرے؛ من گرسنه پاسخ دادم میخورم. . . چه میدانستم؛؛!!! لذت ها را میبرند... حسرتها را میخورند... 🖊حسین پناهی ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ... ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ... ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ... ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿلت 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 روایت کیمیا..... 🍃🍃🍂🍃
مجله‌ی بانوان ایلای
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم #یاس بعد از تموم شدن همه خرده کارها کیمیا سفت و سخت به درسش چسبیده بود
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم همه چیز به سرعت می‌گذشت مهر سبحان چنان به دل کیمیا نشسته بود اگر یک روز همدیگر رو نمی‌دیدند کیمیا خودش معترض می‌شد همه ترس‌هایش فراموش شده بود بالاخره حسین آزمون وکالت داد و همانطور که کیمیا انتظار داشت قبول شد آقای احمدی طبق قولی که داده بود قبول کرد که حسین پیش آقای احمدی کارآموزی کند و همین امر باعث شده بود که کم کم آشنایی خانواده حسین با خانواده آقای احمدی بیشتر شود آقای احمدی علاوه بر مدیریت یک کارخانه مواد غذایی دفتر حقوقی داشت و اینجور که بر میومد علاقه‌اش به وکالت بیشتر از علاقه‌اش به مدیریت کارخانه بود همسرش یک دختر از اهالی غرب کشور بود بسیار زیبا و دلنشین انگار نه انگار که صاحب همه این تجملات او بود بسیار خودمانی رفتار می‌کرد دختر شادی بود که خنده از روی لبانش نمی‌رفت ولی با اشارات آقای احمدی حسین کم و بیش از گذشته ایلای خبر داشت نزدیک عید بود و همه در تب و تاب عید بودند کیمیا هر روز به جز چند ساعت استراحت و کمک به مادرش که اون هم به اصرار کیمیا بود مطالعه می‌کرد و هر سوالی و مشکلی که داشت از پدرش می‌پرسید صدای ویبره گوشی تمرکز کیمیا رو به هم زد عکس سبحان روی گوشی آخرین مدل یک برند خارجی که کادوی پدرش بود نقش بست لبخندی به عکس سبحان زد و لباشو به نشونه بوسیدن غنچه کرد بعد دکمه پذیرش رو زد و گفت _من مطمئنم تو قصدت قبول نشدن من در آزمون تخصص هست که در اوج تمرکزم بهم زنگ می‌زنی سبحان خنده سرمستانه‌ای زد و گفت ____برای امروز بسه دو روز دیگه عیده تو هنوز دست بردار نیستی بیا بیرون منتظرتم _ آره دیگه دیدی رقیبت غدره داری به این روش حواسشو پرت می‌کنی تا از تو جلو نزنه _ من از بچگی دکتر قلب بودم چطور می‌خوای از من جلو بزنی کیمیا بادی به گلوش انداخت و گفت _نخییر آقا جوجه رو آخر پاییز می‌شمارند سبحان با خنده گفت __ زود بیا خیلی حرف‌ها باهات دارم کیمیا گوشی رو قطع کرد کتاب‌هاش رو جمع کرد شالش رو که آزادانه رو سرش گذاشته بود دوباره با گیره محکم کرد و بیرون اومد جلوی در کتابخونه سبحان با یک بلوز سبز و زرد با نوارهای قهوه‌ای داشت ایستاده بود کیمیا تا به سبحان رسید گفت _تو سرما نمی‌فهمی برو تو تا سرما نخوردی سبحان خنده‌ای کرد و گفت _ببخشید خانم منتظر نامزدم بودم خواست کیمیارو بغل کنه که کیمیا معترض گفت __سبحان زشته سبحان خندید و گفت _به منم گفتی زشت نخیر خانم دکتر من خیلیم خوشگلم بعد درو برا کیمیا باز کرد کیمیا باخنده در حالی که قربون صدقه سبحان میرفت سوار شد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️