🔴 ترک غیبت
راهکار آیت الله بهجت برای درمان اخلاق زشت غیبت کردن، به ویژه برای کسانی که این کار برایشان به صورت یک عادت درآمده این است که قبل از هر چیز بر زبان و صحبت هایشان نظارت دقیق داشته باشند و از دوستانی که آنها را به غیبت تشویق می کنند و همچنین از مجالسی که به نظر می رسد برای غیبت آماده شده اند، پرهیز کنند.
راه دیگر ایشان، توجه به این نکته است که غیبت کردن یکی از نشانه های ناتوانی، فقدان شخصیت و عقده خود کم بینی است. فرد با غیبت کردن، پرده از این صفات خود برمی دارد و قبل از اینکه شخصیت اجتماعی دیگری را بشکند، شخصیت خودش را درهم می شکند. و موجبات سلب اعتماد دیگران را فراهم می آورد.
همچنین غیبت کننده باید به این نکته توجه کند که نیروهای انسان محدود است؛ بنابراین اگر نیرویی را که برای ریختن آبروی اشخاص و شکستن موقعیت اجتماعی آنها صرف می کند، در رقابت های صحیح و سازنده به کار بگیرد، در زمان کوتاهی از رقیبان خود پیشی می گیرد بدون اینکه ضربه ای بر افراد وارد کند.
📚کتاب در محضربهجت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚#داستان_کوتاه
سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...
حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»
این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
مجلهی بانوان ایلای
پدر منصور: «ـ لعيا رو فرستادم كه روي دوستت كار كنه و از زير زبونش حرف بكشه. مي دونستم به زودي مي خو
تازه به خودش مياد. به زحمت مي گه:
ـ تـرنـم!
صداي مهران رو مي شنوم. مهران:
ـ امير يه دفعه اي چي ش...
مهران هم با ديدن من حرف تو دهنش مي مونه با . چشماي گرد شده نگام مي كنه .نمي دونم چند دقيقه گذشته، امير و مهران مات و مبهوت به
من زل زدن و با ناباوري بهم نگاه مي كنند. نگاهي به نريمان و پيمان مي ندازم. اونا هم منتظر حركتي از جانب من هستن. آهي مي كشم و
دستمو جلوي صورت امير مي برم و تكون مي دم.
ـ امير چته؟! منم، ترنم، دوست ماندانا.
امير با حركت دست من تازه به خودش مياد و با لكنت مي گه:
ـ تـرنـم تـو كـه مـرده بـودي!
شونه اي بالا مي ندازم.
ـ حالا كه مي بيني زنده ام.
چنگي به موهاش مي زنه و دوباره با دقت براندازم مي كنه. امير:
ـ آخه چطور ممكنه؟ !
لبخند تلخي مي زنم و مي گم:
ـ تو اين روزا عزرائيلم بنده رو جواب كرده.
انگار اصلا صداي من رو نشنيده؛ چون همون جور ادامه مي ده:
ـ اما، آخه ... تو ... دره ... ماشين ماندانا...
دستش رو بالا مياره و بازوم رو لمس مي كنه.
ـ امير من ترنمم. اون كسي كه توي ماشين بود من نبودم، من زنده ام.
دستش رو جلوي دهنش مي گيره و نفس عميقي مي كشه:
ـ ترنم واقعا خودتي؟!
چشمامو مي بندم و به نشونه ي تائيد باز مي كنم. امير:
ـ يعني بايد باور كنم تو زنده اي؟
مي خندم.
ـ اگه دوست داشتي آره، باور كن.
خنده ام ادامه داره. شايد از هزار تا زهرخند به اين دنيا هم بدتره. يه خنده ي تلخ كه توش پر از حسرته. نه داداش باور نكن، من خيلي وقته مردم،اين ادعاي زنده بودن رو دوست ندارم. اشك گوشه ي چشمش جمع مي شه. نگاهش رو از من مي گيره و مي گه:
ـ ترنم باورم نمي شه كه زنده اي، كه سالمي، كه نفس مي كشي!
زنده نيستم امير، زنده نيستم. روحم رو كشتن، جسمم رو داغون كردن. فقط نمي دونم با چه جوني دارم تو اين هواي آلوده نفس مي كشم! فقط
اين رو نمي دونم !امير:
ـ ترنم باور كنم نمردي؟ زنده اي، نفس مي كشي، ته دره نرفتي! يعني باور كنم؟!
اين همه ناباوري برام عجيبه. هر چند نبايد عجيب باشه س. ري تكون مي دم و هيچي نمي گم. امير:
ـ ولي ... ولي ...
امير:
ـ آخه تو كه با ماشين ماندانا به ته دره رفته بودي! من خودم شناساييت كردم، خودت بودي، حتي طاه...
وسط حرفش مي پرم:
ـ همه اش نقشه ي برادر مسعود بود. اون شخص من نبودم.
مهران كم كم از حالت بهت خارج مي شه و لبخندي رو لباش مي شينه. مهران:
ـ باورم نمي شه!
امير هم ميون اون همه آشفتگي لبخندي مي زنه و با صداقتي كه از كلامش كاملا پيداست مي گه:
ـ من هم باورم نمي شه. ترنم باورم نمي شه كه جلوم وايستادي و داري باهام حرف مي زني. ماندانا داشت از نبود تو دق مي كرد ك. جا رفته بودي
ترنم؟ آخه كجا رفته بودي؟
با لحن غمگيني مي گم:
ـ من نرفتم امير، مثل هميشه با زور برده شدم.
امير:
ـ خيلي خوش حالم ترنم، خيلي خوش حالم كه الان اين جايي. خيلي خوش حالم برگشتي.
آهي مي كشم و لبخند تلخي مي زنم. نباش امير، خوش حال نباش. خيلي چيزا رو واسه ي اين زنده بودن از دست دادم. از امروز تا آخر عمرم فقط
مي تونم به پاك بودنم افتخار كنم؛ به پاك بودني كه هيچ كس باورش نداشت. پهلوم دوباره تير مي كشه. بر اثر ضربه هايي كه به پهلوم وارد شده يكي از كليه هام مشكل پيدا كرده. هر چند اين جور كه دكتر مي گفت اين درد ناشي از ضربه شصت هاي پدرمه و بعد به خاطر كتك هاي بيش از اندازه اي كه از منصور و دار و دسته اش خوردم وضعم بدتر شد. فقط مي تونم خدا رو شكر كنم كه كليه ام رو از دست ندادم. هر چند اي كاش يكي از كليه هام رو از دست مي دادم. اين درد قابل تحمل تر از درديه كه الان در سينه دارم. تازه متوجه مهران مي شم كه مشغول حرف زدن باپيمان و نريمان هست.
ـ امير من زياد حالم خوب نيست، اجازه مي دي برم داخل؟...
ادامه دارد...
🍃🍃🍂🍃
⭕️پندانه
🔰در خانه بزرگ دنیا چه نقشی داری؟
✍️رفیقی میگفت: دنیا یک خانه بزرگ است و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند. بعضی کارد هستند؛ تیز، برنده و بیرحم.بعضی کبریت هستند؛ آتش به پا میکنند.بعضی کتری هستند؛ زود جوش میآورند. بعضی تابلوی روی دیوار هستند؛ بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.بعضی قاشق چایخوری هستند؛ فقط کارشان برهم زدن است.بعضی رادیو هستند؛ فقط باید بهشان گوش کرد.بعضی تلویزیون هستند؛ بدجور نمایش اجرا میکنند. اینها را فقط باید نگاه کرد.
بعضی قندان هستند؛ شیرین و دلچسب.
بعضی قابلمه هستند؛ برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد، فقط پر باشند کافیست. بعضی دیگر نمکدانند؛ شوخ و بامزه.بعضی یک بوفه شیک هستند؛ ظاهری لوکس و قیمتی دارند اما در باطن تکهچوبی بیش نیستند.بعضی سماور هستند؛ ظاهرشان آرام ولی درونشان غوغایی برپاست.بعضی یک توپ هستند؛ از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.بعضی یک صندلی راحتی هستند؛ میشود روی آن لم داد ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
بعضی کلاه هستند؛ گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.بعضی چکش هستند؛ کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است. و اما... بعضی ترازو هستند؛ عادل و منصف، حرف حق را میزنند، حتی اگر به ضررشان باشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و به سوی خانه دويد.
در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت :
و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما
و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.
پروین اعتصامی :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح را ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا !
كاروانهاي اميد در كنار بارگاه تو فرود آمده اند و پرندگان آرزو بر گرد بام تو پرواز مي كنند .
#خداي من !
بال پرنده اميد را با تير ياس مشكن و در كوچه اشتياق ، مرا به بن بست نوميدي مكشان.
شولاي گرم اميد بر كتفهاي لرزانم بيفكن و از گرماي خويش جرعه اي به جگر سرما زده ام
بنوشان.
#خداي من !
مرا به جامهاي پياپي از شراب دو جهان مهمان كن ، مرا شايسته عنايت سبحان كن ،
درد هجران را درمان كن ، مشمول لطف خودت در آينده و الان كن ، در غريب و قريب و آجل و عاجل مرا سزاوار انعام رحمان كن
و مكاره نقم هر لحظه را تو خود جبران كن
اي نهايت مهرباني !.
ترنم سبز "لك الحمد"سيد مهدي شجاعي.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجلهی بانوان ایلای
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم #یاس __بریم خونه __ اگه منظورت خونه شماست نه بابا نمیتونم به مامان نگف
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
_آنلاین_کیمیا
به قلم #یاس
دکتر مثل همیشه روی صندلی راک کنار شومینه نشسته بود
و چشماشو بسته بود
با سر و صدای کیمیا و سبحان چشماشو باز کرد
و کیمیا را پدرانه در آغوش کشید
بوسهای از وسط پیشانیاش برداشت و گفت
_ دیگه نمیتونم جایی بند باشم
فقط دلم میخواد ایران باشم و پیش تو
خوبی عزیز دل بابا
کیمیا با لبخند گفت
____ممنون بابایی منم دلتنگتون میشم نمیشه فقط اینجا کار کنید
دکار لبخندی زد و گفت کاش میشد
_سبحان میگفت بازم برام خرید کردی
و دکتر انگار که خوابش بیاید خمیازهای کشید و گفت
_ تو اتاقتون هستش
برو بپوشش
دوست دارم ببینم چه شکلی میشی
تا دیدمش یاد تو افتادم
کیمیا دوباره دستهای پدرش رو تو دستش گرفت و گفت
_ آخه چرا این همه زحمت میکشی
قربونت برم بابا وجود تو برای من همه چیزه
دکتر با خنده گفت
_ برو بپوش بیا
و کیمیا بدو بدو پلههارو بالا رفت
و با دیدن لباس خیلی ملوس و خوشگل روی تخت با هیجان لباسهاشو کند و خیلی سریع پیراهن جدید را پوشید
دقیقاً شبیه ملکهها شده بود
کلاه ستش را روی موهایش گذاشت و آبشار موهای فرش را دورش ریخت
و با هیجان به طبقه پایین برگشت
دکتر و سبحان مشغول صحبت بودند و اصلاً متوجه کیمیا نبودند
دکتر سرش را بلند کرد با دیدن کیمیا تو لباس سفید که گاه گاهی گلهای ریز زرد رنگ داشت با اون پارچهی عجیب و غریبش واقعا زیبا شده بود
سبحان خنده بلندی کرد و گفت
_ جای صدیقه خالی اگر خونه بود الان با اسپند دورت میچرخید و میگفت
____کور بشه چشم حسود
سبحان دقیقا ادای صدیقه رو در میاورد
و کیمیا و دکتر با قهقهه میخندیدن
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️◍⃟🍃ꕥ࿐❤️