مجلهی بانوان ایلای
❤️❤️ #ترنم من بيشتر عزيزم. اصلا مي خواي امير رو بفرستم و خودم بمونم؟ ماندانا لبخند شادي مي زنه و م
❤️❤️
#ترنم
اين كه امير همه چيز رو در مورد اتفاقايي كه افتاده بهش گفته ولي اون مدام اصرار داره كه وقتي مرخص شدم تو بايد از اول تمام ماجرا رو برام
تعريف كني .اميرارسلان بيچاره هم كه اين مدت پيش مادر امير بوده و هيچ خبري ازش ندارم. نريمان هم يه بار به همراه پيمان و دو بار تنهايي
بهم سر زد .آخرين بار بهم گفت وقتي حالم بهتر شد من رو بايد جايي ببره كه يه نفر رو ببينم. هر چقدر هم اصرار كردم كي رو، هيچي نگفت و
فقط خنديد. اول فكر كردم منظورش خونوادمه ولي بعد فهميدم ربطي به خونوادم نداره. خيلي كنجكاوم تا بدونم اما در مورد خونوادم به جز طاها از
بقيشون هيچ خبري ندارم. دلم بيشتر از قبل از همشون گرفته .مخصوصا طاهر كه حتي يه بار هم به دنبالم نيومد. طاهايي كه اون همه اذيتم كرد
بارها و بارها سر راهم ظاهر شد تا باهام حرف بزنه، ولي طاهري كه فكر مي كردم از همه بهم نزديك تره به كل فراموشم كرد. هر چند من با
طاها هم نتونستم حرف بزنم. چون وقتي جلوي من ظاهر ميشه، من ياد اون روزا ميفتم .واسه همين مي ترسم يه حرفي بزنم كه بعد شرمنده ي
خودم بشم. مني كه تو اون چهار سال حرمت همه رو نگه داشتم، دلم نمي خواد تو اين روزا حرمت بشكونم .توهين كردن و زير سوال بردن شخصيت افراد، كار من نيست.
توي آينه به خودم نگاهي مي ندازم :
-ترنم بايد قوي باشي. فكر نكن همه چيز درست شده. هر چقدر هم كه توي دادگاه بي گناهيت ثابت شده باشه، به خاطر حرفا و شايعه هاي
فاميل، تو، توي اين جماعت گناهكار شناخته ميشي. پس بايد قوي باشي.
و در آخر ياد سروش ميفتم. كي فكرش رو مي كرد سروشي كه مي خواست با عشق جديدش ازدواج كنه، حالا هر روز و هر روز، براي يه لحظه
صحبت كردن با من، جلوي درِ اين خونه منتظر بمونه. من واقعا نمي تونم دركش كنم.
يادديروز ميفتم كه وقتي مهران رفت سر كار، من هم يه سر به بيمارستان رفتم تا به ماندانا يه سر بزنم ولي وقتي برگشتم سروش طبق معمول
اين يه هفته، دوباره سر راهم ظاهر شد .
"سروش - ترنم ... ترنم؟
-سروش چي از جون من مي خواي؟
سروش - عزيز دلم به خدا هيچي. فقط يه فرصت واسه ي اين كه حرفامو بزنم.
-من عزيزِ دلِ تو نيستم سروش. اين رو بفهم! حرفي هم با تو ندارم. اگه براي طلب بخشش اومدي، من همون چهار سال پيش بخشيدمت. هر
كسي جاي تو بود، همون كار رو مي كرد. حالا هم برو زندگيت رو كن.
سروش - ترنم من حرفاي زيادي واسه گفتن دارم. من اين جور بخشيده شدن رو نمي خوام.
-متاسفم سروش! من مي خوام گذشته ها رو فراموش كنم. مي خوام زندگيم رو بسازم. تو هم برو پي دلت. ببين سروش همه ي با هم بودنا به
عشق ختم نميشه .من ادعاي اين رو ندارم كه عاشقت نيستم. هم خودت، هم خودم خوب مي دونيم كه از اين ادعا مسخره تر وجود نداره! من
ميگم اگه من عاشقم دليل بر اين نيست كه تو هم عاشق من باشي. من فكر مي كردم اون با هم بودنا اگه براي من به عشق ختم شد، براي تو
هم همين طور بوده اما وقتي حقيقت رو فهميدم پام رو واسه ي هميشه از زندگيت بيرون كشيدم. تويي كه عشق جديدي رو تجربه كردي پس
دليلي نداره كه بخواي از روي ترحم و دلسوزي به سمت من برگردي سروش - ترحم و دلسوزي چيه ترنم؟
-شايد هم براي چزوندن آلاگل !
سروش - ترنم داري اشتباه مي كني. اون چهار سال بهترين سال هاي عمر من بودن. اگه تو عاشق شدي، من صد برابر تو عاشق شدم.
-من بريدم سروش، من بريدم. به آخر خط رسيدم. چرا داغون تر از قبلم مي كني؟ تمومش كن. اين حرفا رو تموم كن! تا وقتي آلاگل بود، من يه
آشغال هرزه بودم، حالا كه آلاگلي در كار نيست، من شدم فرشته ي پاك و مهربون ؟!
سروش - تو هميشه فرشته ي پاك و مهربون بودي. اين منِ احمق بودم كه نديدم ترنم. جبران مي كنم. فقط يه فرصت بهم بده".
آهي مي كشم و دستي به سر و روم مي كشم. لباسام رو مرتب مي كنم و به سمت در ميرم. همين كه در رو باز مي كنم با مهران رو به رو ميشم.
با اخم نگاهم مي كنه.
مهران - خيره سرت قرار بود زود بياي. من صبحونم رو خوردم تموم شد، تو هنوز پيدات نيست!
-شرمنده! داشتم لباس مي پوشيدم.
مهران - نه بابا؟! راست ميگي؟! من فكر كردم داشتي با خودت قايم موشك بازي مي كردي!
مي خندم و ميگم:
-تا تو لباسات رو عوض كني، منم ميرم صبحونم رو بخورم و ظرفا رو بشورم.
مهران - اطاعت خانم كدبانو.
با لبخند به سمت آشپزخونه ميرم. قراره من رو خونه ماندانا بذاره و خودش بره سر كار. از اون جايي كه اين روزا امير درگير مانداناست، مهران
دست تنها شده و سرش اين چند وقت خيلي شلوغه. من هم براي اين كه كاري براي جبران زحمتاش بكنم، نهار و شام درست مي كنم كه آقا
هم ياد گرفته هي بهم ميگه كدبانوة !حالا خوبه فقط غذاي سوخته و بي نمك به خوردش ميدم.
پشت ميز مي شينم و تند تند شروع به خوردن صبحونه مي كنم.
مهران - چه خبرته دختر؟ خفه نشي!...
ادامه دارد..
🍃🍃🍃🍂🍃
و خدا دست هایت را آفرید
تا دستهایِ مرا محڪم بگیری!
تنهایے دستها را
خدا ، خوب مۍ فهمد...
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
🔘 داستان کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
طرف اشتباه میکند؛
دست و دلش می لرزد بگوید "ببخشيد"
عاشق یک نفر شده؛انگار جانش را میگیرند
بخواهد بگوید "دوستت دارم"
کاری برایش انجام میدهی؛
انگار از بند دلش کنده می شود
بگوید " خیلی ازت ممنونم لطف کردی" و ...
حرفهای خوب مالیات ندارد
اما گاهی نگفتنشان هزینه های هنگفتی
به اطرافیانمان تحمیل میکند
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
اشتباهاتم را دوست دارم.
آنها همان تصمیماتی هستند که خودم گرفتهام
و نتیجهاش را هر چه باشد میپذیرم
اشتباهاتم را گردن کسی نمیاندازم
میپذیرم که انسانم و اشتباه میکنم
نه فرشتهام و نه شیطان
و نه انسان کامل
تا زندهام برای انتخابِ راهِ درست، فرصت هست.
وقتی زمین میخورم، بلند میشوم خود را میتکانم و ادامه میدهم
اشتباهاتم را دوست دارم.
آنها حباب شیشهای غرورم را میشکنند
هر زمان به اشتباهاتم پی بردم، بزرگتر شدهام
اشتباهاتم را دوست دارم.
آنها گرانترین تجربههایم هستند،
چرا که برایشان هزینه گزافی پرداختم
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️