#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی
راحله ... راحله بیا سفره رو جمع کن..
از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. با اینکه دکتر بهم استراحت داده بود کم کم بهشون کمک میکردم تا جمع و جور کنن.
زهره همچنان در حین کار از شوهرداری خودش تعریف میکرد...
نفسی تازه کرد و روبه مادرش گفت؛ مامان عطى هفتهی قبل که رفتم خونه مادر سهراب تموم خونهشو دسته گل درست کردم و اومدم انقدر دعام کرد که نگو،گناه داره پیرزن..
مامان عطی با افتخار نگاهی بهش کرد و گفت؛تو تربیت کرده ی منی دختر، هرکی ببینتت نشناخته میدونه دختره عطیه ای... بکن مادر،خودت خیر میبینی..
زهره رو به راحله گفت؛ همه فامیل میگن تو کجا و بقیه جاریهات کجا...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی ودو
زیر شکمم کمی درد گرفته بود، رفتم تو اتاق تا کمی استراحت کنم. زهره به بهونهی خوابوندن بچه اش اومد کنارم و گفت؛ خسته شدی شکیبا ؟
آروم گفتم؛ نه ... یکمی درد داره زیرشکمم دکتر بهم استراحت داده بود.........
زهره مکثی کرد و گفت؛ تا میتونی خودتو حفظ کن زنداداش بخاطر خودت میگم...
پرسیدم؛ یعنی چی منظورتو نمی فهمم؟
زهره چشماشو ریز کرد و گفت؛ زن باید زرنگ باشه تو این نه ماه نزدیک داداشم نشو، هم برا خودت خوبه هم بچه ات، بعد از زایمانم بیشتر قدرتو میدونه... من که موقع بارداری سامیار همین کار و کردم. بعد زایمان سهراب مثل پروانه دور سرم میچرخید.لبخندی زدم و چیزی نگفتم. روزا به سرعت میگذشتن، اسد هروز ناامیدتر از روز قبل از وضع بعد قصابی مینالید، چک زیادی دست مردم داشت و استرس وضع مالیمون باعث شده بود فشارم بالا بره و هربار مجبور شم به درمانگاه برم...
تو راه برگشت از درمانگاه طلبکار زنگ زده بود، اسد گوشیشو جواب نداد؛ نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ تا کی جواب نمیدی؟ حداقل جواب بده نزار از این جریتر شن..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی وسه
اخمی کرد و گفت؛ بیخیال شکیبا به اندازه کافی مغزم درگیر هست... بزار ببینم چه خاکی تو سرم میریزم..
حرصم گرفته بود از کاراش، گفتم؛ خب یه مدت نرو باشگاه همه ی آدما که صبح تا ظهر نمیان گوشت و چرخ کرده بخرن عزیز من از پنج عصر میبندی میری باشگاه تا فردا صبح، عملا داری شیفتی کار میکنی... خب معلومه که بعد چندماه هنوز مغازه پا نگرفته..
اسد خیره به خیابون گفت؛ از اولم میدونستی که باشگاه و بدن سازی عشق منه، علاقه ی منه.. نمیتونم ازش دست بکشم..
پوزخندی زدم و گفتم؛ انگار از یه دنیای دیگه به همه چی نگاه میکنی اسد جان، ما باید بخاطر زندگیمون ،پا گرفتن اوضاع مالیمون از بعضی لذتا و علایق مون چشم پوشی کنیم، نمیگم نرو باشگاه، برو اما این تایم از کمک مربی بودن با اون چندرغاز پولی که رفاقتی دوماه در میون میگیری نمیصرفه..
اسد عصبانی گفت؛ تو الان چیت کمه؟یخچالم که شکر خدا پر خورد و خوراکتم که به راه.
بهم برخورده بود با چشمای پراز اشک نگاش کردم و گفتم؛ یعنی درکت در همین حده؟ من چیم کمه؟ نمیدونی شریک زندگیتم نگرانتم؟ همه چی خورد و خوراک؟
..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی وچهار
اسد متوجه بغضم شد و دستی به صورتش کشید بعداز مکث کوتاهی گفت؛ آخه قربونت برم میبینی وضع منو بدتر رو مخم رژه میری، تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم
سکوت کردم و از پنجره ی ماشین به رهگذرای بیرون چشم دوختم...
شب بعد از شام اسد بهم نزدیک شد، ازش فاصله گرفتم، سوالی نگاهم کرد، نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم؛ میدونی که شرایطمو عزیزم...
اسد کلافه با دستاش سرش رو گرفت. از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
تا وقت خواب عذاب وجدان داشتم؛ اما با حرفای دکتر و زهره، سلامت بچه ام برام مهمتر بود..
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی اسد از خواب پریدم.
از صحبتاش متوجه شدم دوباره چکش برگشت خورده ...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی وپنج
نخواستم حرفی بزنم به آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم.
اسد همینطور که با شخصی پشت خط بحث میکرد اومد رو میز نشست. بعداز قطع کردن تلفن نگاه درمونده ای بهم انداخت.
چای رو گذاشتم جلوش و گفتم؛ میخای به بابا فرامرز بگم؟ شاید بتونه کمکمون کنه...
اسد نفسش رو فوت کرد و گفت؛ چه کمکی عزیزم، حقوق مخابرات كفاف خرج خودشونو به سختی میده، نه نگرانش نکن.
گفتم؛ خب الان کی بود که زنگ زد؟
اسد نگاهشو ازم دزدید و گفت؛ رفیق شمالم بود میگفت آشناشون راضی نشده و حکم جلبمو گرفته...
ترسیده گفتم؛ ای وای اسد....
اسد خنده مصنوعی کرد و گفت؛
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی و ششم
نترس عزیزم، چه بهتر اصلا! وقتی بندازنم زندان میفهمن هیچی ندارم و مجبورن قسط بندی كنن....
نتونستم خشممو کنترل کنم، با صدای بلندی گفتم؛ چه بهتر؟ همین؟ اصلا به فکر من و این بچهی تو شکمم هستی؟ فکر خودت و آبروت چطور؟ منو دست کی بسپری؟ کی بره دنبال کارات؟ بله .. بایدم بگی چه بهتر..
اسد گفت: کاری که شده، حالا میگی چکار کنم؟
درمونده گفتم؛ حداقل ماشین و طلاهامو بفروش بزنی به یه زخمی..
اخماشو توهم کشید و گفت؛ عمرا ... با این اوضاع قیمتا پیاده شیم دیگه به این زودیا نمیتونیم ماشین بخریم، طلاتم به اندازه ای نیست که بخاد دردی دوا کنه...
با صدای آرومی گفتم؛ پس تا کی باید این وضع ادامه پیدا کنه، حداقل با خانوادت درمیون بزار اسد..
دستم رو گرفت و گفت؛ چی بگم بهشون مامان عطى مريضه، حرص و جوش من بدترش میکنه، به هرکی رو زدم نداشت. تو خودتو ناراحت نکن برا بچه ضرر داره..
از جاش بلند شد و آماده شد تا بره.
پرسیدم؛ کجا میری حالا؟
اسد گفت؛ جلبمو دارن خونه نباشم بهتره، مغازه ام که نمیتونم برم، میرم ببینم میتونم از کسی پول قرض کنم..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی وهفتم
رفت، بعد از رفتنش بیحال رفتم رو کاناپه دراز کشیدم، حس خوبی نداشتم و میدونستم تو دردسر بدی افتادیم...
تا ظهر خودم و مشغول کارای خونه کردم، با وجود بیحالیم اما نسبت به کارا تر و فرز بودم.......
نهار و آماده کردم و منتظر شدم تا اسد برگرده، ساعت از دو گذشته بود یادم افتاد که شاید نخاد بخاطر جلبش برگرده خونه. با گوشیش تماس گرفتم، خاموش بود، دوبار ، سه بار ...
نگاهی به ساعت انداختم ،از پنج عصر گذشته بود، از جام پا شدم، مقدار کمی از قیمه و برنج برا خودم کشیدم و مشغول شدم اما ذهنم درگیر بود.
شاید گوشیش باتری تموم کرده، شایدم بخاطر طلبكارا خاموشش کرده... اما سابقه نداشت بهم خبر نده، نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟
دلشوره ی بدی به جونم افتاد، مثل دیوونهها با خودم صحبت میکردم. زمستون بود و هوا زود تاریک شده بود. تو خونه راه میرفتم، از بیخبری و استرس قلبم داشت از دهنم بیرون میزد، میترسیدم دوباره فشارم بره بالا.
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی وهشتم
گوشیم و برداشتم و شماره زهره رو گرفتم؛ بعداز دو بوق جواب داد؛ الو سلام آبجی زهره خوبی؟ و براش توضیح دادم اسد از صبح نیومده خونه و گوشیش خاموشه، تا سهراب رو بفرسته دنبالش حدودا دو ساعت بعد، زنگ خونه به صدا دراومد.
در و باز کردم زهره و سهراب بودن، تعارف کردم اومدن داخل. رو بهش پرسیدم؛ خب چی شد آبجی خبر داری ازش ؟
سهراب بجاش جواب داد؛ اره شكيبا خانوم.. خوشحال گفتم کجا مونده پس؟
سهراب ادامه داد رفتم در مغازش پرس وجو کردم گویا همون اول صبح رفت مغازه تا چیزی برداره ، مامور اومد بردتش...
درمونده گفتم؛ گرفتنش؟ ای وای... زهره گفت: زنداداش تو نباید به ما میگفتی اسد تا خرخره تو قرضه؟ یعنی ما انقد غریبه بودیم؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی ونهم
لبخندی به روش زدم و گفتم؛ نه زهره جان این چه حرفیه، حقیقتش خواست اسد بود نمیخواست ناراحتتون کنه.
زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ الان بهتر شد؟ خوشحالمون کردین؟ والا زن گرفته ازمون جدا که نیفتاده؛ این حرفا بهونس..
سهراب پرید وسط حرفش و گفت؛ زهره جان، قبلا بهم گفته بود که چک داره دست مردم ،اما نمیدونستم تا این حد، حالا اتفاقی که افتاده..
زهره گفت؛ باید به مامان عطی بگیم خودش بشنوه از دستمون ناراحت میشه..
روبه سهراب گفتم: حالا چی میشه آقا سهراب؟ ما باید چکار کنیم؟
سهراب گفت: فعلا که کاری از دستمون برنمیاد، فردا میرم سراغ طلبکاراش و باهاشون حرف میزنم..
زهره گفت؛ پاشو شکیبا، وسايلتو جمع کن بريم خونه مامان عطی.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم. با همدیگه راه افتادیم سمت خونه مامان عطیه.
وقتی رسیدیم مامان عطی با دیدنمون گفت؛ خیر باشه شما باهم این وقت شب؟
روبهم پرسید؛ اسد کجاست شکیبا؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#چهلم
زهره انگار منتظر بود برسه ؛ در جوابش گفت؛ اسد و گرفتن مامان........
مامان عطی با دستاش چنگی به صورتش انداخت و گفت؛ خاک عالم چرا؟ مگه بچم چکار کرده؟
زهره گفت؛ چک داده دست مردم...
بعدشم همه چیز و براش توضیح داد. مامان عطى صورتش از حرص قرمز شده بود و با عصبانیت با خودش حرف میزد.
راحله رفت به سمت جعبه قرصاش و بهش دوتا قرص داد...
رو بهم گفت؛ نباید به ما میگفتی دختر؟
سرمو پایین انداختم و گفتم؛ خودش اینطور خواسته بود..
مامان عطی عصبانی گفت؛ چی رو خودش خواسته بود، تو زن اون خونهای وقتی میبینی داره با سر میره تو دیوار نباید جلوشو بگیری ؟ چون خودش میخاد؟
راحله گفت؛ آخر این بلند پروازی هاتون کار دست خودتون داده..
نمیدونستم از چی حرف میزنن، فقط نگاشون میکردم، متوجه منظورشون نمیشدم.
سهراب متوجه سنگینی جو شد و خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهل ویکم
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم، میدونستم از شام خبری نیست... زهره گفت؛ مامان تخم مرغ هست املت درست کنم؟
مامان عطی گفت آره مادر نمیدونستم میای اگر نه یه چیزی درست میکردم..
رو بهم پرسید؛ چقدر قرض داره دقیقا... گفتم؛ نمیدونم..
مکثی کرد و دوباره پرسید؛ طلبکاراش کی هستن کجایی ان؟ جواب دادم نمیدونم اصلا نمیشناسم، کاراشو به من توضیح نمیداد...
راحله همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت؛ زنای الان فقط پول میخوان، اینکه از دهن شیر میاد یا از زیر سنگ مهم نیست...
جواب دادم؛ یعنی فکر میکنی بخاطر من افتاده تو قرض؟
راحله با پررویی زل زد تو چشمام و گفت؛ نیفتاده؟!خواستم جوابشو بدم که زهره گفت: خیلی خب حالا دادگاه و محاکمه تون رو بزارین واسه بعدا فعلا بزارین یه لقمه غذا کوفت کنیم...
اشتهام کور شده بود اما بخاطر اینکه کشش ندم رفتم سر سفره و دو لقمه خوردم.نمیدونم اینهمه کینه از کجا میومد.
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهل و دو
بعداز شام دوباره بحث ها پیش کشیده شد و بیشتراز اینکه نبودن اسد مهم باشه ،بفکر این بودن که با رفتن اسد به زندان دشمن شاد شدن و فامیلا دلشون خنک شده..
بعداز رفتن زهره و سامیار ، رفتم تو اتاق مجردی اسد و رو تختش دراز کشیدم. چشمم افتاد به عکس بدنسازای مختلف رو دیوار،دلم هواشو کرد و بغض گلومو گرفت ... من به اندازه کافی حساس شده بودم؛ چطور میتونستم نبودش رو طاقت بیارم... تصمیم گرفتم فردا به مامان زنگ بزنم و باهاشون در میون بزارم..
نیمه شب تشنه ام شده بود رفتم به آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم، نگام افتاد به مامان عطی که تشکش رو کنار بخاری گذاشته بود و خواب هفت پادشاه و میدید...بی سر و صدا برگشتم به اتاقم، هرکاری کردم خوابم نمیبرد، اونقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم که خسته شدم. هوا گرگ و میش بود که از شدت سردرد خوابم برده بود.....
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•