#جبران_ناپذیر
#سرگذشت-ملیحه
#پارت_پنجاه شش
بچه ایی که توی شکمم بود روز به روز رشد میکرد و من باید هر چه زودتر یه کاری میکردم…..
تمام کارهای سخت مامان رو انجام میدادم…..وقتی مامان نبود از بلندی میپریدم…..دبه های سنگین رو از دست مامان میگرفت و میگفتم:مامان !تو کمرت درد میکنه بده به من…..
دو تا دوتا بلند میکردم ….خلاصه هر کاری که شنیده بودم بچه رو میندازه رو انجام میدادم اما انگار اون بچه قصد نداشت از جاش تکون بخوره و روز به روز جاشو محکمتر میکرد……
وارد ماه سوم که شدم ،،،،حس کردم شکمم یه کم اومده بیرون…..از اون موقع یه چادر برداشتم و بستم دور کمرم……
یه روز مامان گفت:چرا جدیدا چادر دور کمرت میبندی؟؟؟
گفتم:خودت چرا میبندی؟؟؟حس میکنم لازمه که ببندم ….مثلا هر وقت بهمن اومد سریع باز میکنم و سر میکنم ،،،مثل خودت…..
مامان یه کم قربون صدقه ام رفت و گفت:ماشالله….دخترم دیگه خانمی شده برای خودش…..
با قربون صدقه های مامان غمم بیشتر شد…..شکمم روز به روز بزرگتر میشد اما هنوز کسی خبر نداشت…..
مامان برای مریم از فامیلامون چند تا پیراهن بارداره گرفته بود و هواشو داشت و بهش رسیدگی میکرد اما من همچنان شکممو با شال و روسری محکم میبستم تا کسی متوجه نشه…..
اون روزها مامان چند تا النگویی رو که داشت رو سه تاشو برای جهاز مریم فروخت و دو تاشو هم برای سیسمونی و هر روز میرفت و یه سری وسایل میخرید……
رابطه ی دختر بهمن با مریم خیلی خوب بود و منتظر به دنیا اومدن بچه بود وخوشحال بود که صاحب خواهر یا برادر میشه……
همه چیز رو به راه بنظر میرسید بجز حال دل من…….چند بارخواستم خودکشی کنم و فقط بخاطر مامان اینکار رو نکردم…..حتی جرأت نداشتم واقعیت رو به مامان بگم تا شاید راه حلی داشته باشه……
چند وقت هم گذشت ……
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت-ملیحه
#پارت_پنجاه هفت
یه روز لوله ی آب سوراخ شده بود و کل ساختمون نم برداشته بود برای همین مامان مجبور شد یه لوله کش برای تعمیر بیاره……
لوله کش با دستیارش اومد و گفت:چون باید کف حیاط کنده بشه و من نمیتونم ،شاگردم اینکار رو میکنه که دستمزدش جداست……
شاگرد لوله کش یه پسر جوون و قدبلندی بود………..یه روز کامل کار کردند و مابین کارشون مامان براشون چایی برد…..
لوله کش ،لوله رو درست کرد و بعد به مامان گفت:خانم !!کف حیاط باید یه روز بمونه تا خشک بشه و بعد پرش کنم و موزائیکهازو سر جاش بچسبونم….
مامان هم کفت:اشکالی نداره فردا هم تشریف بیارید……
من که مثل هر روز درگیر خودم و بچه ی داخل شکمم بودم و هزار تا فکر و نقشه میکشیدم و حواسم به حیاط و لوله کش نبود…..
فردا بعداز ظهر اومدند و کارشونو انحام دادند……مامان به من گفت:ملیحه !!یه کم گوجه و خیار و پنیر آماده کن تا به این بنده خداها ببرم بخورند……….
من هم برای شستن خیار و گوجه ها رفتم حیاط و بعداز سلام کارمو انجام دادم و برگشتم و آماده کردم و دادم مامان براشون برد…..
خلاصه لوله کش و شاگردش رفتند…..
فردا نزدیک ظهر شنیدم زنگ میزنند……مامان رفت و در رو باز کرد،….از پنجره ی اتاق دیدم که لوله کشه…..
با خودم گفتم:انگار این لوله کش دست بردار نیست…..توی دلم خنده ام گرفته بود و فکر کردم برای مامان خواستکار پیدا شده…..آخه هرازگاهی از این موارد پیش میومد……
مامان بعداز اینکه چند کلمه با لوله کش حرف زد ،لوله کش رفت و مامان هم خوشحال برگشت داخل اتاق…..
همینطوری به صورت مامان خیره بودم تا خودش بگه چه خبره اما حرفی نزد ،،،،،همچنان چهره ی مامان شاد بود مجبور شدم و پرسیدم:مامان !کی بود؟؟؟
مامان گفت:لوله کش…..
گفتم:وا…..چیکار داشت؟؟؟
گفت:اومده بود خواستگاری…..
با لبخند گفتم:چشم بابا دور…..حالا چی جواب دادی؟؟؟
مامان اخمی کرد و گفت:از تو خواستگاری میکرد برای شاگردش…..
ادامه دارد…..
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_پنجاه هشت
با این حرف مامان دنیا روی سرم خراب شد و با رنگ و روی پریده گفتم:اما من که میخواهم درس بخونم…..
مامان گفت:اگه میخواستی درس بخونی نصفه و نیمه ولش نمیکردی…….اونطوری که لوله کش تعریف میکرد شاگردش هیچ کسی رو نداره و تنهای تنهاست اما یه خونه از مادر و پدرش براش مونده…..کارش هم لوله کشیه و خیلی هم خبره شده و میخواهد برای خودش یه مغازه ی جدا بزنه…..پس انداز خوبی هم داره….
با گفتن این شرایط و ظاهر مناسب اون پسر با خودم گفتم:اگه داییها بدونند حتما نظرشون مثبت و من بدبخت میشم…..
سرمو انداختم پایین……مامان گفت:چرا ناراحتی؟؟؟حالا میاند خواستگاری بعد اگه خوشت نیومد جواب منفی میدیم…..ولی بنظر من مورد خیلی خوبیه و خوشبخت میشی…..
نمیدونستم چی بگم….؟؟؟اون شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم…..از یه طرف خوشحالی مامان رو نمیتونستم نادیده بگیرم و از طرف دیگه حاملگیم….
با خودم گفتم:اگه حامله نبودم میتونستم به خواستگارم بگم که یه روز منو دزدیدند و بخاطر همون دختر نیستم و حتی کلانتری پرونده هم دارم و میتونه تحقیق کنه…..
اون شب تا صبح خدارو صدا و گریه کردم…..به خدا گفتم:خدایا تو که گفتی آبروی بنده امو نمیبرم پس چی شد؟؟؟الان آبروی من نمیره؟؟شاید من بنده ی تو نیستم و گناهکارم…..خدایا میدونم گناه کردم ولی خودت برای بازگشت از گناه راهی گذاشتی و من توبه کردم……بعد بابایی رو که هرگز ندیده بودم رو صدا کرد و گفتم:بابایی!!!….بابایی!!!منم دختر زشتت….منم ملیحه…….اصلا منو میشناسی بابا!!؟؟؟؟؟همه میگند شبیه توام……همه میگند خیلی مرد خوب و شرفی بودی…..میبینی چقدر بدبخت شدم؟؟؟میبینی چه عذابی کشیدم و میکشم؟؟؟؟تو که به خدا نزدیکتری ازش بخواه کمکم کنه…..
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_پنجاه نه
اینقدر گفتم و گریه کردم تا دم دمای صبح خوابم برد…..مامان در طول روز بقدری کار میکرد که شبها میفتاد و عمیق میخوابید و متوجه ی گریه ها و ناله های من نمیشد……
صبح وقتی بیدار شدم دیدم ساعت دهه……مامان هم صبحونه رو آماده کرده و رفته…..حدس زدم که این بار با دلی شاد رفته سراغ خاندایی تا ازش بخواهد در مورد این خواستگار تحقیق کنه…………….
تحقیقات انجام شد و مورد تایید داییها قرار گرفت و روز خواستگاری رو تعیین کردند…..
لال تا کام حرف نمیزدم و سپرده بودم دست خدا و بابا …..
سه روز قبل از خواستگاری مامان با یه لباس خوشگل که از سر کوچه برام قسطی گرفته بود شاد و سرحال اومد خونه و منو صدا زد….
گفتم:بله مامان جان(از وقتی باردار شده بودم رفتار و اخلاقم خیلی بهتر از قبل شده بود و قدر مامان رو بیشتر از قبل میدونستم هر چند از وقتی خودمو شناخته بودم عاشق مامان بودم و هر کاری براش انجام میدادم)……
هنوز چهره ی شاد و خوشحال اون روز مامان جلوی چشمم هست…..مامان لبخندی زد و گفت:ملیحه جان برات لباس گرفتم ،بیا بپوش ببین اندازه ات یا ببرم عوض کنم…..؟؟؟
تشکر کردم و ازش گرفتم و رفتم اتاق مهمون تا بپوشم…..وقتی پوشیدم از شکم اصلا تنم نرفت آخه حدودا پنج ماهه بودم…..
بلند گفتم:نه مامان….اندازه ام نیست و تنگه….فکر کنم چاق شدم……
مامان متعجب گفت:مگه میشه؟؟؟؟
من در حال در اوردن لباس از تنم بودم که مامان یهو وارد اتاق شد در حالیکه میگفت:صبر کن ببینم……
وای خدای من…..اندامم نسبت به قبل لاغرتر شده بود و شکمم به وضح دیده میشد…..مامان با دیدنم شوکه حرفش نیمه و دهنش باز موند……
زود چادر رو گرفتم جلوی شکمم……مامان یهو پاهاش سست شد و افتاد زمین و نشست……دویدم سمتش و گرفتمش و گفتم:چی شد مامان..؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان با لکنت گفت:تو حامله ایی؟؟؟
دیگه جای انکار و دروغ نمونده بود…..با خودم گفتم:شاید کار خداست تا مامان برام یه کاری انجام بده…..
ادامه دارد…
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_شصت
مامان یهو اومد داخل اتاق و با دیدن شکم من هنگ وایستاد…..یه کم که گذاشت گفت:ملیحه تو حامله ایی؟؟؟
سرمو انداختم پایین…..لال شده بودم…..همونجوری روبروی مامان وایستاده بودم و نگاه میکردم…..
مامان تکرار کرد:بچه توی شکمته؟؟؟؟
حتی نتونستم سرمو بلند کنم همونطوری مونده بودم و سکوت و سکوت…..
مامان وقتی دید هیچی نمیگم مطمئن شد و گفت:دلم میخواست بشنوم مریضی یا بگی معده ام ورم کرده و غیره اما ……
یهوحمله کرد به من و شونه هامو گرفت و تکون داد و گفت:ملیحه!!با توام؟؟؟بگو سرطان داری؟؟بگو درد و مرض داری اما نگو که حامله ایی!!!
تو همون حالت که سرپا بودم اشکهام میریخت روی پاهام…..اصلا قدرت حرف زدن نداشتم….
بعد مامان انگار که کنترلشو از دست داده باشه شروع کرد به فحش دادن…..منو فحش داد….مریم رو فحش داد و حتی بابا رو کلی ناله و نفرین کرد…….
برای بار اول بود که منو میزد….همینطوری مشت و لگد بود که با تمام قدرتش به من میزد….
مامان در حالیکه کتک میزد گفت:ای خدااااااا منو از دست اینا بکش……خداااااا….چقدر من بدبختم………دختر چه غلطی کردی…….به خودت رحم نمیکردی به من رحم میکردی…….خدااااا………من دیگه تحمل ادامه دادن رو ندارم…….منو ببر پیش اون شوهر بی وفام……..ببرم پیش اون شوهر فلان فلان شدم که منو با دوتا دختر تنها گذاشت……
مامان به لکنت افتاد و با لکنت کامل فقط فحش میداد،،،جوری لکنت گرفته بود که فقط صدایی نامفهوم از حنجره اش بیرون میومد…….اینقدر کتکم زد که تمام بدنم کبود و زخمی شد،،،درسته بچه بودم اما مادر هم بودم و حس مامان رو کاملا درک میکردم…..
بدون اینکه تکون بخورم یا از خودم دفاع کنم ایستادم تا کتک بخورم…..مثل مجسمه….نه حرفی و نه حرکتی……اجازه دادم هر چقدر توان داره کتکم بزنه چون حقم بود…..
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_شصت یک
اما مامان انگار هر چی میزد دلش آروم نمیشد…..بعداز اینکه از درد کتکها افتادم زمین،مامان شروع کرد به خودزنی……
به سرو صورتش میزد و گریه میکرد و کلمات نامفهومی میگفت که فقط خدا رو من تشخیض میدادم……
اون روز گریه های مامان تمومی نداشت….اینقدر گریه کرد تا دیگه نایی براش نموند….همونجا داخل اتاق مهمونی درازکشید و نیم ساعتی بیصدا موند….من هم اینطرفتر افتاده بودم…..
بعداز نیم ساعت یهو مامان بلند شد و نشست ،،انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:بچه مال کیه؟؟چرا لال شدی؟؟میگم بابای بچه کیه؟؟؟
با من من و گریه گفتم:نمیدونم…..
مامان دوباره عصبانی شد و گفت:ای خاک بر سرت….خاک عالم تو سرت کنند…..ببین چطوری بدبختمون کردی؟؟؟
اروم با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:اون روز که منو دزدیدند دو نفر از اون پسرا بهم تجاوز کردند…..
مامان گفت:ذلیل مرده…چرا همون روز نگفتی تا شکایت کنم….چرا زودتر نگفتی تا یه خاکی به سرم میریختم و نمیزاشتم بچه تا این حد بزرگ بشه؟؟؟؟؟؟الان من این بی آبرویی رو چطوری جمعش کنم،،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان دوباره همونجا دراز کشید و با تنفر گفت:یه قرص بده بخورم سرم داره مترکه….
سریع رفتم براش قرص اوردم…..تا صبح مامان خوابید ….من هم سرو صدا نکردم تا خوب بخوابه……
صبح که بیدار شدم صبحونه آماده بود ولی مامان اصلا باهام حرف نزد……
دو روز دیگه قرار خواستگاری داشتیم و اصلا نمیدونستم چیکار کنم…..یه کم ارومتر بودم چون تمام امیدم به مامان بود…..
از طرفی همون روز دل درد و کمر درد هم به مشکلاتم اضافه شده بود چون خیلی از مامان کتک خورده بودم…..انتظار داشتم با اون همه کتک خونریزی بیفتم اما حتی یه لکه خون هم ندیدم……….
ادامه دارد…..
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_شصت دو
همون روز ساعت ۱۱صبح بود که زنگ خونه رو زدند من در حالیکه چادر دور شکمم بود رفتم و در رو باز کردم….مریم بود …..
چند وقتی بود که مریم دیگه اون روحیه ی شاد و رضایت اوایل ازدواجشو نداشت …..اون روز هم گرفته و ناراحت بود…..
مریم بهم نگاه کرد و گفت:مریضی؟؟؟
گفتم:نه….چطور؟؟؟
گفت:قیافه ات چند وقتی هست که یه جوریه………..
سرمو انداختم پایین چون تصورم کردم الان که بره پیش مامان،حتما مامان ماجرا رو براش تعریف میکنه…..
مامان تا صورت گرفته مریم رو دید گفت:مریم !!چیزی شده.؟؟؟؟
مریم حرفی نزد و یه گوشه دراز کشید…..
مامان با اینکه با من حرف نمیزد اما انگار با دیدن مریم غم منو یه لحظه فراموش کرد و اومد سمتم و گفت:خواهرت چشه؟؟؟چرا چشمهاش سرخه؟؟؟؟
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:نمیدونم مامان!!!به من هم حرفی نزد…..
مامان دوباره رفت سمت مریم و دلواپس پرسید:چی شده مریم؟؟؟
مریم اشکش جاری شد و گفت:بچه دوقلو هست…..چون از حرکاتشون و اینکه دو طرف قلب میزنه حس میکتم…..
مامان گفت:خیره انشالله….قدمشون مبارک میشه حتما….
مریم اون روز کلی گریه کرد و تمام درد و دلشو که این چند وقت بخاطر غرورش مخفی میکرد گفت……از اعتیاد بهمن و از سختی زندگی توی یه اتاق و غیره گفت و گفت…..
مریم اینقدر درد و دل کرد تا سبک شد اما برعکس مامان گرفته تر شد…..
مریم گفت:من میرم خونه و دختر بهمن الان از مدرسه میاد….میشه بیام اینجا شب رو بمونم،،،؟؟؟؟البته با دختر بهمن،،،چون نمیتونم تنهاش بزارم،….
مامان لبخند زورکی زد و گفت:برو بیار……..
مریم رفت و بعد از یک ساعت با دختر بهمن اومد……ناهار خوردیم و جمع کردیم و غیره اما مامان در طول این چند ساعت یه کلمه هم حرف نزد…..
همش منتظر بودم بره و خواستگاری رو کنسل کنه اما هیچ جا هم نرفت….
بالاخره شب شد….
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_شصت سه
مامان بعداز مختصر شامی که خورد خیلی مهربون و با لبخند به من گفت:ملیحه مامان!!!یه قرص مسکن برام میاری؟؟؟؟
وقتی لحن حرف زدن مامان دیدم که مثل همیشه لست از خوشحالی دلم میخواست بشکن بزنم……….
گفتم:چشم مامان جان!!!!
به حالت دو رفتم و براش یه مسکن اوردم…..مامان قرص رو با آب خورد و گفت:کسی کاری به کار من نداشته باشه ،….میخواهم همینجا تا صبح بخوابم…..
مامان تا دراز کشید سریع براش پتو اوردم و روش کشیدم…..
بعد به مریم گفتم:بریم اتاق مهمون تا مامان راحت بخوابه…..
مریم با سرش تایید کرد و هرسه باهم رفتیم اون اتاق….
دختر بهمن خوابید و مریم با من تا نیمه های شب درد و دل کرد و از زندگیش و بدبختیش گفت………..اولین باری بود که بعنوان خواهر با من حرف میزد و درد و دل میکرد……
من اون شب هراز گاهی به مامان سر میزدم تا ببینم خوابه یا بیدار؟؟؟نمیخواستم صدای مارو بشنو و ناراحت بشه….
بالاخره وقتی ساعت ۳نیمه شب شد خوابمون گرفت…..مریم کنار دختر بهمن خوابید و من هم بلند شدم رفتم حیاط برای سرویس بهداشتی وقتی برگشتم داخل اتاق اول به مامان نگاهی کردم و دیدم اروم خوابیده…..
رفتم کنارشو و از صورتش بوسیدم و اروم گفتم:منو ببخش…..
مامان یه کوچولو تکون خورد و پتو رو جابجا کرد و دوباره خوابید…..
من هم کنارش خوابیدم……
صبح یه لحظه از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۷صبحه ولی مامان هنوز خوابه…..
آخه هر روز آفتاب نزده بیدار میشد و صبحونه اماده میکرد و میرفت نون میخرید….
با خودم گفتم:اشکالی نداره یه روز بیشتر بخوابه……..
اینو گفتم و دوباره خوابیدم…….
ادامه دارد…..
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_شصت چهار
یک ساعت بیشتر نتونستم بخوابم و دوباره بیدار شدم و دیدم ساعت ۸شده اما مامان همچنان خوابه…..
با خودم گفتم:مامان مظلوم من انگار غصه هاش توی این دنیا تمومی نداره….حتما حال و حوصله نداره و میخواهد بیشتر بخوابه…..
بعد خودم بسختی بلند شدم چون واقعا کمرم شدید درد میکرد،،،،رفتم زیر کتری رو روشن کردم…..
منتظر شدم تا آب جوش بیاد به نیم ساعت نرسیده آب کتری جوشید و چای دم کردم…..
از سرو صدای من مریم هم از خواب بیدار شد و توی جای خودش نشست…..
مریم گفت:مامان هنوز خوابه؟؟؟
گفتم:اره آبجی!!!فکر کنم بخاطر قرص مسکن دیشبه….بزار یه کم بیشتر بخوابه…..
مریم فرز از جاش بلند شد و در حال جمع کردن رختخوابها گفت:نه بیدارش کن،نکنه حالش خوب نیست که این همه خوابیده؟؟؟؟
مامان صورت خودش همون نیمه شب با پتو پوشونده بود رفتم سمتش و پتو رو کنار زدم و دیدم پوست صورتش مثل گچ سفیده…..دستمو روی صورتش کشیدم و گفتم:مامان خوبم!!!مامان جان!!!…(بچه بودم و تشخیص نمیدادم)…..
بعد دستشو گرفتم دیدم یخ کرده….از ترس ول کردم که دستش افتاد…..
یهو یه جیغی با تمام وجودم زدم و تکونش دادم و گفتم:ماماااااااااان…….!!!
مامان با تکونهای من از پهلو به پشت شد و گردنش همون سمت موند…..
بقدری بلند جیغ کشیده بودم که مریم و دختر بهمن شوکه اومدند سمت مامان….
من با اون جیغ افتادم و از حال رفتم…..
هنوز هم هنوزه وقتی یاد اون لحظه میفتم تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنه و اشکم خود بخود جاری میشه…..مامان از بین ما رفت…..مامان رو من کشتم….مامان رو مریم کشت….مامان رو نامردیهای مجتبی کشت…..مامان رو کلکها و برنامه های از قبل پیش بینی شده ی بهمن کشت…..حتی مامان رو داییها که نیومدند بهش سربزنند کشت…….وقتی به هوش اومدم دل درد و کمر درد شدیدی شبیه درد زایمان داشتم…..تمام همسایه ها خونمون بودند….
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_شصت پنج
هیچی به من توجهی نداشت و مریم رو که بار دار بود گرفته بودند و هواشو داشتند….
بقدری درد رفتن مامان برام سخت بود که میتونستم دردی شبیه زایمان رو تحمل کنم….همه ی مادرا میدونند که دردی وحشتناکتر از درد زایمان توی دنیا وجود نداره اما برای من تحملش بهتر و راحتر از نبود مامان بود….
تا خواستم بلند شم حس خیسی بین پاهام کردم و سریع خودمو رسوندم حیاط و داخل دستشویی شدم…..
اونجا بود که بچه ام سقط شد….خیلی سخت بود اما برای اینکه کسی متوجه نشه صدامو در نیاوردم…..گریه کردم و اشک ریختم ولی برای مظلومیت مامان….
بچه کامل بود اما مرده….حتی جنسیتش هم مشخص بود….یه پسر تقریبا تپل….
زود چادر دور شکممو باز کردم و بچه رو بهش پیچوندم و با احتیاط از دستشویی در اومدم و از گوشه ی حیاط یه مشبا برداشتم و بچه رو با همون چادر داخلش گذاشتم و بعدپشت بشکه ی نفت قایم کردم و رفتم داخل اتاق…..
کنار جسم بی جون مامان نشستم وتا میتونستم گریه کردم….اصلا نمیخواستم و نمیتونستم قبول کنم که مامان رفته و مدام به خدا میگفتم یه معجزه کن تا مامان زنده بشه…..
بخوددم گفتم:کاش الان از خواب بیدار میشدم و میدیدم که همش یه خواب و کابوس بود…..
هی مامان رو تکون میدادم و صداش میکردم مامااااان….بیدارشو….صبح شده……ماماااااااااان!!مگه هر روز صبح زود بیدار نمیشدی؟؟؟؟
هر چی جیغ میکشیدم فایده نداشت و مامان صدای منو نمی شنید…..
وقتی دکتر مامان رو معاینه کرد گفت:سکته ی قلبی کرده…..
قلب مامان طاقت اون همه سختی و بی ابرویی رو نکرد و ایستاد…..
بهمن رفت سراغ هفت تا داییهام….خیلی سریع خودشونو رسوندند اما من دیگه ازشون بدم میومد…..ولی به خودم اجازه ندادم بی احترامی کنم چون مطمئن بودم مامان ناراحت میشه………….
همون روز با کلی درد وغم مامان رو به خاک سپردیم….غم مامان بیشتر از اون بود که خونریزی و دردزایمان بخواهد منو از پا در بیاره…..
توی وضعیت و شرایط خیلی بدی بودم و فقط مامان رو میخواستم…..
ادامه دارد….
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_شصت شش
داییها بهترین مراسم رو برای مامان گرفتند اما چه فایده؟؟؟نوش دارو بعداز مرگ سهراب…..
روز فوت مامان قرار خواستگاری داشتیم که خاندایی به لوله کش خبر داد و اونطوری که شنیدم لوله کش و شاگردش(موسی)هم برای مراسم اومدند…………
بعداز اینکه خونه خلوت شد و بهمن هم رفت سرکار…..یاد بچه افتادم…….
منتظر موندم تا مریم بخوابه آخه باردار بود و بیشتر وقتها خواب بود واستراحت میکرد….تا مریم خوابید زباله های خونه رو برداشتم و رفتم حیاط…..
سریع مشبا رو برداشتم و گذاشتم داخل کیسه ی زباله و زدم بیرون….وقتی رسیدم نزدیک یه جوی اب بزرگ سریع پرتش کردم داخل جوی و آب برد……………
بعد از اینکه آب برد دلم گرفت….باز به یاد مامان اشک ریزان برگشتم خونه…..بچه بودم…..بخدا بچه بودم😭😭😭😭……..
مریم بعداز فوت مامان کلا موند پیش من….بهمن هم صبح میرفت میدون و شب برمیگشت پیش ما….
چهلم مامان برگزار شد و یکهفته بعدش خاندایی اومد خونمون…..
خاندایی بعداز فاتحه به مامان گفت:دخترم !!دیروز اوستای اقا موسی اومده بود پیشم….من میگم برای خوشحالی مامانت هم شده اجازه بده بیاندخواستگاری چون مامانت روزی که از من خواست تحقیق کنم خیلی بخاطر موسی خوشحال بود و حتم داشت که تو باهاش خوشبخت میشی…..
حرفی نزدم…..بخاطر مامان چیزی نگفتم و با خودم گفتم:هر وقت اومدند خواستگاری با موسی تنهایی حرف میزنم و بهش میگم که باکره نیستم،یا قبول میکنه یا نه………خلاصه میکنم که موسی اومد خواستگاری و من به خاندایی گفتم:میخواهم چند دقیقه با اقا موسی تنهایی حرف بزنم…..
خاندایی قبول کرد و رفتیم حیاط و بهش جریان رو جوری گفتم که مثلا منو دزدیده بودند و ازش خواستم فلان کلانتری بره و پرونده امو در بیاره یا حتی فلان بیمارستان هم بستری بودم میتونه از اونجا هم تحقیق کنه…..
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#جبران_ناپذیر
#سرگذشت ملیحه
#پارت_آخر
موسی یه کم گرفته شد ولی خیلی زود گفت:من مشکلی ندارم چون اون اتفاق ناخواسته بوده و خواست خودت نبوده و توی اون ماجرا دخیل نبودی….
و اینجوری شد که منو موسی بعداز سالگرد مامان با خواست خودم بدون مراسم ازدواج کردیم و رفتم خونه ی موسی…..
مریم هم خونه ی احاره اشو پس داد و وسایلش اورد خونه ی مامان و همونجا زندگی کردند…….بچه ی دوقلوی مریم یه دختر و یه پسر بود و بعداز اون هم خدا بهش یه دختر و یه پسر دیگه هم داد،،،یعنی با دختر بهمن شدند ۷نفر….
۵سال بعداز فوت مامان مریم بهکمک خواهرشوهرش بهمن رو بردند کمپ و ترک دادند و چسبید به کارش…..
من هم در عرض ده سال یعنی تا ۲۶سالگی صاحب ۴تا دختر شدم…..موسی کم کم برای خودش مغازه گرفت…..من هم که به کارکردن از بچگی عادت داشتم برای همسایه ها و مشتریهام ترشی ومربا و غیره درست میکردم تا دخترام هیچ وقت کمبود نداشته باشند…..
الان حدود ۴۰سال از فوت مامان میگذره و من تمام این چهل سال رو هر هفته سر مزارش رفتم و کلی گریه کردم…..هیچ هفته ایی بدون گریه برنگشتم…….
الان سه تا از دخترام ازدواج کردند و دوتا هم نوه دارم…..
با اتفاقات ناگواری که خودم توی دوران نوجوونی تجربه کردم نسبت به دخترام حساس بودم وهیچ وقت اجازه ندادم تنهایی جایی برند و کسی بهشون چپ نگاه کنه…..
دوتا از دخترا و یه پسر مریم هم ازدواج کردند و پسر کوچیکه هم سربازه…..
دختر بهمن یه ازدواج خیلی موفق کرده و همسرش کارخونه داره و خوشبخت شده و همیشه به باباش و مریم کمک مالی میکنه……………
ولی حال دل من بعداز فوت مامان هیچ وقت خوب نشد چون خیلی خودمو مقصر میدونستم…..
اینم بگم که بعداز گذشت ۴۰سال از این موضوع فقط خودم و قسمت بارداری رو هم مامان روز آخر فهمید و هنوز هیچ کسی از گذشته ی من خبر نداره……
سرگذشتمو تعریف کردم شاید یه کم دلم اروم بشه و درس عبرتی برای جوونا و نوجوونای کشورم باشه که گاهی اتفاقات جبران ناپذیرند………
تمامی اسامی مستعار هستند……
پایان
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor