#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
وقتی کمال گفت:من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم. اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،.یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود.حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند.کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟گفتم:بله میخونم.کمال گفت:آفرین خیلی خوبه،راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟برم بیارم..زود بلند شدم و گفتم:میرم میام.تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم.با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم.یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود.وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم.مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست….
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت..الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم..موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق... مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد.اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه..خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه.صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_سه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
نیم ساعت بعداز رفتن اونا،ماهم به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم.بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس،اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه..اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه..اون درخت هم محل زندگی اوناست..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید.بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم..دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_چهار
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
دعانویس گفت:همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره..قدرشو بدونید..دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم.بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد..زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه..این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد.دختر بیچاره ی منو دعا کردند..بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم..چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند؟؟فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_پنج
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اون شب که با کمال شام خوردیم آخرین شبی بود که همزادمو دیدم و دیگه به چشمم نیومد..بابا برای اینکه ریشه ی درخت کامل خشک بشه توی باغچه نفت ریخت و بعداز چند وقت داخل باغچه یه نهال و چند تا گل محمدی کاشت..باورم نمیشد که همه چی داشت تموم میشد و با خوشحالی تدارک مراسم عقد و عروسی رو میگرفتیم.،مامان هم خیلی خوشحال بود.همه باهم رفتیم خرید عروسی..بعداز مدتها واقعا از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم،،کمال بقدری مرد خوبی بود که توی خرید هم فکر و ذکرش خوشحال کردن همه بود یعنی مادرش و مادرمو و بخصوص من،برای خرید رفته بودیم شهر کمال اینا.بعداز خرید مادر کمال بزور مارو برد خونشون تا اونجا ناهار بخوریم..چون اولین بار بود میرفتم خونشون جلوی پام گوسفند قربونی کردند و کلی از طرف خانواده اشو استقبال شدیم.همشون خوشحال بودند و خیلی تحویلم گرفتند..بعداز ناهار برای استراحت منو مامان رفتیم داخل یکی از اتاقها،.چند دقیقه بعد کمال در زد و وارد شد و گفت:خیلی خوش اومدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان زود وضو رو بهونه کرد وگفت: سجاده میخواستم که الان خودم از مادرتون میگیرم .اینو گفت و از اتاق رفت بیرون تا وضو بگیره البته بیشتر بخاطر این رفت که منو کمال تنها باشیم.تا مامان رفت کمال از توی کمد یه کادو برام اورد و گفت:خیلی وقته برات خریدم ،منتظر فرصت بودم تا بهت تقدیم کنم.کادو رو گرفتم و تشکر کردم…وقتی باز کردم دیدم یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگله.،کمال اجازه گرفت تا خودش گردنم ببنده،و اون روز شروع عاشقانه ی بین ما بود.چند ساله از خدا یه همسر خوب خواستم که امروز خدا نصیبم کرد.تا روز جشن اونجا موندیم.باورم نمیشد که من هم خوشبخت شدم..صبح روز جشن کمال منو برد آرایشگاه.موهامو آرایشگر رنگ کرد،خدروشکر اون سفیدها رنگ گرفت.،یه سرویس طلا هم کمال خریده بود که آرایشگر کمک کرد تا بندازم،به آرایشگر گفتم:این گردنبند ظریف همراه سرویس باشه بد میشه؟آرایشگر گفت:کدوم گردنبند،،دست کشیدم رو گردنم تا نشونش بدم که دیدم نیست.با تعجب گفتم:وای،گردنبندم نیست.همهمشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم…
ادامه در پارت بعدی 👇🏻
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
همهمشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم..همه جارو زیر و رو کردیم حتی خونه ی کمال اینارو اما پیدا نشد که نشد..خلاصه جشن تموم شد و اسممون توی دفتر ثبت و شناسامه ها نوشته شدو منو کمال زن شوهر قانونی و شرعی شدیم…فرداش کمال منو مامان رو رسوند خونمون..تا رسیدیم و داخل حیاط شدیم چشمم به گردنبندم افتاد که روی گلهای محمدی بود..با خودم گفتم:خدایا..کسی از خونه ی ما اونجا نبود،،پس کی اینو این همه مسیر رو اورده اینجا؟متوجه شدم که اون همزاد همیشه همراهمه و ولم نمیکند..دیگه نمیدیمش اما حضورشو حس میکردم..ناراحتیمو به روم نیاوردم تا کمال متوجه نشه…همسر عزیزم از همون جلوی در خداحافظی کرد و گفت:خیلی زود میام میبینمت..ازش تشکر کردم و لبخند زدم و رفت تا سوار ماشین بشه..تا وقتی که دور بشه ایستادم و رفتنشو تماشا کردم..منو مامان متعجب بودیم و نگران اما خداروشکر هیچ اتفاق خاص و ناراحت کننده ایی نیفتاد..ته دلم نگران بودم و همیشه به جای اون درخت نگاه میکردم و میترسیدم……
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم.شروع کردیم به تدارک عروسی،.جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند..هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید…همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون رقص وپایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم).شمع ها و چراغها روشن شد.مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:بهتره عروس و داماد برت استراحت کنند..مامان قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کرد و من رفتم داخل اتاق نشستم که احساس کردم دوباره اون سایه رو دیدم ...
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_نه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
چراغ روشن روی طاقچه بود..استرس داشتم که حس کردم یکی از پشت به من تکیه داده،از ترسم نتونستم برگردم اما دستهاش با ناخونهای بلندش که پهلو بود خوب دیدم و فهمیدم همزادمه…آب دهنمو به زور قورت دادم ..قلبم به کندی میزد و جرات نداشتم جیغ بکشم تا کسی بیاد پیشم..سرشو از پشت سر تکیه داد به سرم و برای اولین بار حرف زد و گفت:عروسیت مبارک عروس خانم!!من هم همسن توام..منو تو توی شکم مامان بودیم یادته.؟اونجا نه ماه باهم بازی میکردیم،،من تورو میزدم و تو منو..تو زنده موندی و من مرده..انگار روحم سرگردون مونده..با تو زندگی کردم و با تو نفس کشیدم،انگار عمرم به تو وصل بود برای همین نمیخواستم ازدواج کنی..اما تو منو ول کردی…من هم برای همیشه میرم..از شدت ترس لبهام داشت میلرزید..داشتم سکته میکردم..دستشو گذاشت روی دستم که با من من گفتم:با من چیکار داری؟گفت:من که کاریت ندارم..برگشت سمت من و برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…...
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_هفتاد
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…یکی بود شبیه خودم،دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود.موهای خودم بود و لبخند خودم،.خوده خودم بودم..بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت.انگار برای همیشه رفت که رفت…جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته…موهامو نوازش کرد.هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟صدای کمال بود..زود چشمهامو باز کردم و نشستم….خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم..ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم….وقتی فرداش برای مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت:
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_هفتاد_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
وقتی شما بدنیا اومدید و دیدم تو زنده ایی فقط برای زنده بودن تو خوشحال بودم و مردن اون قلت زیاد برام مهم نبود و گریه نکردم..مامان بعداز فهمیدن این قضیه دو بار خواب اون خواهر دوقلو مو دید و باهم گفتند و خندیدند..طبق حساب و کتابی که کردیم مامان درست شبی که همزادم برای اخرین بار رفت،، باردار شد و یه خواهر درست شبیه من بدنیا اورد..شاید باور نکنید ولی من ایمان دارم که روح همون خواهر دوقلوم توی کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال ۸۱ خواهرم بدنیا اومد حتی زودتر از بچه ی من،اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا مثل یه رویا و معجزه بود.همه تعجب کرده بودند که مامان با اون سن و سال بچه دار بشه ولی به لطف خدا شده بود تا بعداز من تنها نمونند.یک سال بعداز بدنیا اومدن رویا خدا به من هم دوقلو دو تا پسر داد…خیلی خوشحال بودم که بچه هام پسر هستند.آخه بقدری سختی و عذاب و حرف و حدیث شنیده بودم که فقط از خدا جنسیت پسر میخواستم نه دختر..واقعا از ته دل همیشه دعا میکردم که دختر دار نشم،
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_آخر
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون،،رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد..کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم..پسرامو با عشق بزرگ کردم.رویا رو خونه ی بخت فرستادیم در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت..کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه....این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم..کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم…..
این بود سرگذشت پراز درد و رنج من..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از سختی چه بعداز سختی…….
در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.
#پایان🌹🍃
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor