#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_بیست_دو
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
نهال دوباره بلاکم کرد..با خودم گفتم:از لج تو هم شده یه ازدواج موفق میکنم تا چشمت در بیاد..یه کم فکر کردم و بعدش زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم:کجایی؟گفت:فلان محله بچهها یه پارتی گرفتند اونجام،.دوست داری بلندشو بیا…یا دوباره ازدواج کردی و قفل زنجیر به پات بستی؟؟گفتم:نه….فعلا به قید وثیقه آزادم…گفت:بدو بیا که حسابی جات خالیه…گفتم:الان حاضر میشم میام..یادم نبود که اخر هفته است…زود حاضر شدم و به طرف ادرسی که برام پیامک کرده بود راه افتادم…اون شب خیلی خوش گذشت و همه بخاطر پولم مثل پروانه دورم چرخیدند.حس خیلی خوبی داشتم،درست مثل زمان نوجوونی..هر کی چپ نگاهم میکرد از دایره ی توجهم خارج میکردمش و هر کی بهم بها میداد داخل دایره بود…هیچی مصرف نکردم حتی مشروب چون میخواستم متوجه ی اطرافم باشم و بدونم چه خبره..دلم میخواست با حواس جمع یکی رو انتخاب کنم و تا قبل از اینکه مامان دختری رو پیدا کنه باهاش خوش باشم اما هیچ کدوم از دخترای اون مجلس به دلم ننشست…نیمه های شب شد و کم کم دختر و پسرا آماده شدند تا برند…...
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_بیست_دو
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
پیشنهاد حامد رو قبول کردم و گفتم باشه تو برو سرکار.. منم با بچه ها میرم خونه ی بابام.... حامد منو دخترا رو سوار آژانس کرد و راهی خونه ی بابام شدیم خودشم رفت... حامد که از ما دور سريع زنگ زدم به آقای طاهری و گفتم من فکر میکنم حامد امشب بره پیش فریبا... شما امشب کجایی؟ آقای طاهری گفت : من امشب خونه ی خودم هستم ولی اگه همچین فکری میکنم سرزده میرم ببینم اونجا چه خبره..... ساعت نه شب بود که آقای طاهری بهم پیام داد و گفت : من دارم میرم... دعا کن اونی نباشه که فکر میکردیم. خودمم از ته دل از خدا میخواستم که اشتباه کرده باشم و حامد اونجا نباشه... آقای طاهری رفت خونه ی فریبا... کلید انداخت و درو باز کرد... و با صحنه ای مواجه شد که نباید میشد.... حامد و فريبا در بدترین وضع وسط پذیرایی... بودند.حامد وقتی آقای طاهری رو میبینه ميدوعه سمت بالکن تا از اونجا فرار کنه.... خونه ی فریبا طبقه ی سوم بود. میبینه از سه طبقه نمیتونه بپره پایین... تصمیم میگیره از بالکن طبقه ی سوم بره بالکن طبقه ی دوم.... ولی دستش ول میشه و از طبقه سوم پرت میشه پایین رو آسفالت...... آقای ی طاهری که از بالا داشت نگاه میکرد. سریع زنگ میزنه به پلیس 110و اورژانس 115بعدش هم زنگ زد به من.
ادامه در پارت بعدی 👇
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈