#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_چهل_ششم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
همش به بهونه ی دیدن طاهره از خونه میزدم بیرون و میرفتم سر قرارم با حامد....هر چی بیشتر میدیدمش علاقه ام بهش بیشتر میشد... حامد اینقدر
بهم توجه و محبت میکرد که حسابی منو دلبسته ی خودش کرده بود.... هربار به بهونه های مختلف سورپرایزم میکرد و برام هدیه میخرید..... هربار منو میبرد یه رستوران ...جديد.... میرفتیم برام خرید میکرد یه وقتایی دوتایی میرفتیم شهربازی و کلی بهمون خوش میگذشت... اینقدر باهاش خوش بودم که اصلا دوست نداشتم ازش دور باشم.... هربار که با حامد بود حواسمو جمع میکردم حامد متوجه نشه بابا مامانم جدا زندگی میکنن..... یا
اینکه اخلاق مامانم چجوریه و خیلی از ضربههایی که تو زندگی مون خوردیم بخاطر اخلاق بد مامانم بوده... همش میترسیدم متوجه این مسائل بشه و بذاره بره پشت سرشم نگاه نکنه.....
چیزی به عروسی داداش هام نمونده بود. خانوادهها باهم به توافق رسیده بودن جشن عروسی دوتا داداش هام توی یه روز باشه......
دیگه طاهره و علی رو کمتر میدیدیم.... ما دوتا بیشتر باهم بودیم... اون دوتا هم مشغول خرید عقد و آماده شدن برای جشن عقد بودن .... یه روز که با حامد قرار داشتم و الکی به مامانم گفته بودم میخوام برم به بابا سر بزنم
سرگرم لباس پوشیدن و آماده شدن بودم که تلفن خونمون زنگ خورد.. مامان طاهره بود. با مامانم حسابی گرم گرفتن و سلام و علیک کردن..... چند دقیقه ای که باهم حرف ،زدن مامان طاهره مارو برای جشن عقد طاهره دعوت کرد و تاریخ جشن رو بهمون گفت.... مامانم خیلی ابراز خوشحالی کرد
و براشون آرزوی خوشبختی ..کرد...
ادامه درپارت بعدی 👇
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈