فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💚•
فضــــائل مــــولا ؛ 🌿!
#عید_غدیر
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
-عـزیـزیمیگفـت:
اکثرمآموقعبدگفتنازیهنفرمیگیم
"غیبتنشههآ؛خدآیاماروببخش"
درحآلیکهخودمونوزدیمبهاونرآه؛
غیبتجنبهحقالنآسدآره
خدآهمازحقمردمنمیگذره...!🚶♂️
پسخودمونوگولنزنیم:/
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
_ میشه از پروفایل کانالتون سبز رنگ شو برام بزارین
+ سلام علیکم🌱
بله الان می فرستم، بفرمایید👆🏻
#کربلا
معلمگفت:ضمایررانامببر.
گفتم:من،من،من . .
گفت:پسبقیہچہشدند؟!
گفتم:همہرفتندڪربلا
‹فقطمنجاماندھام!(:💔-›
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═🍃🌸🍃═┄
🧕به دلیل #حجاب و فعالیت های مذهبی هنگام بازگشت از مسجد ربوده شد دشمنان چادرش را به گلویش گره زدند و آن قدر گره چادرش را کشیدند تا به شهادت رسید، بعد از ۳ روز پیکر غرق به خونش پیدا و با چادرش در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
📜 #وصیتنامهشهـــید:
از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید. هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید. همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید
تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد. نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی (عج) باشید.
#زینب_کمایی
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- چرا باید عیدغدیر اطعام داد!؟
#غدیر|استادپناهیان🍃
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
#جانم_میرود 🙃 پارت ۳۵ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟چرا عمامه اشو برداشته مریم سرش
#جانم_میرود🙃
پارت ۳۶
نرجس غذاها را آورد
ناهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود
دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم
همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند
مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد
مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند
همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند
محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند
محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید
شهین خانم__قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن
محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم
ــــ شهین جونم بالخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش
ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم
مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت
ــــ خوشگل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد
مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد
مهیا از جایش بلند شد
شهین خانم به طرفش دوید
ــــ وای چی شد
مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند
ــــوای سوختی مهیا
محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد
ـــ دخترم حالت خوبه
مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید
ــــ ول کن مانتومو پارش کردی
ـــ بده به فکرتم
ـــ نمی خواد به فکرم باشی
رو به بقیه گفت
ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودن...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود 🙃
پارت ۳۷
محمدآقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انباری رفت
ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟
.ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ می خوای بیای؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلی ممنون داداش .
ـــ خواهش میکنم
ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان
ـــ دوست دارن بیان؟؟
ــــ آره
ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید او با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود🙃
پارت ۳۸
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
بیدار شو دیگه تنبل
مهیا دست مریم را پس زد
ـــ ول کن جان عزیزت
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
ـــ بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم
مهیا سر جایش نشست
بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد
ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی
مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ فداتشم واسه نماز بیدارتون کردم
مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد
ــــ مریم دخترا کجان؟؟
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن
مهیا با تعجب گفت
ـــ زهرا پیششونه؟؟
ـــ آره دیگه
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد...
همراه مریم به سمت سرویس رفتن
با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود
به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد
ــــ الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گالب می داد احساس خوبی به مهیادست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت
مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد
یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی
مریم خندید و بر سر مهیا کوبید
ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود🙃
پارت ۳۹
آخه الان وقت صبحونه است
ـــ غر نزن...
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش میکرد به طرف در خانه رفت
ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر
ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
به محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی
ـــ سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض
شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد
ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دستش را کشید
ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
ـــ مریم بگو
ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد..
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
‹💚✨›
˼ دخترخانومآۍِخبرخوش😻! ˹
خـفـنتـررریـن ڪآنـالـہ ایتـٰا افتتـاح شـد'
↵ پـرازادیـتهاۍدلبـر🤤ッ
↵ محـآفـلۍدارهمحـشـر💥˘˘
↵نگمبـراتوناصـلا💎‹:
➺https://eitaa.com/joinchat/794362018C6557b3903f
#جـویـندخۍخـفـنـااجـبـارییییییۍ⭕️
#بـدوجـانمـونۍ🏃♀
•••🌤️
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْأَعْلامِ الْباهِرَةِ
سلام بر تو ای فرزند پرچمهای خوشنما
•••
اول مقنعه بود
بعد شد روسری...
بعد شد شال....
الانم که دیگه روبان میبندن :|
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
جالبہوقٺےپیشکسیهسٺیم
کہدوسٺمونداره '
دائمحواسمونهسٺکارےنکنیم
کہناراحٺبشہ '' :( ''
وبرعکسکارےکنیمکہ
دوسٺداشٺہباشہتابیشٺر
دوستمون داشته باشه...
پسچرا...
ماییکہمےخوایمخداعاشقمونبشہ
بااینکہمےدونیممےبینہ!'
بازمگناهمےکنیم..؟
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor