💐زیارتنامه حضرت ام البنین سلام الله علیها
بسم الله الرحمن الرحیم
أَشهَدُ أَن لا إلهَ إلا الله وَحدَهُ لاشَرِیکَ لَهُ وَ أَشهَدُ أنَّ مُحَمَّدَاً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ
السَّلامُ عَلَیکَ یَا رَسُولَ الله السَّلامُ عَلَیکَ یَا أَمِیرَ الُمؤمِنین السَّلامُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ سَیِّدَةِ نِسَاءِ العَالَمِین السَّلامُ عَلَى الحَسَنِ وَ الحُسَینِ سَیِّدی شَبَابِ أَهلِ الجَنَّة
السَّلامُ عَلَیکِ یَا زَوجَةَ وَصِیِّ رَسَولِ الله
السَّلامُ عَلَیکِ یَا عَزِیزَةَ الزَّهرَاءِ عَلَیهَا السَّلام
السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّةالمُلَقَّبةُ بِأُمّ البَنِین وَ بَاب الحَوَائِج
أُشهِدُ اللهَ وَ رَسُولهُ أَنَّکِ جَاهَدتِ فی سَبِیلِ اللهِ إِذ ضَحّیتِ بِأَولَادَکِ دُونَ الحُسَین بنَ بِنتِ رَسُولِ الله
وَ عَبَدتِ اللهَ مُخلِصَةً لَهُ الدِّین بِولائکِ لِلأَئِمَّةِ المَعصُومِین عَلَیهمُ السَّلام
وَ صَبَرتِ عَلَى تِلکَ الرَزیَّةِ العَظِیمَة
وَ احتَسَبتِ ذَلِکَ عِندَ الله رَبّ العَالَمین
وَ آزَرتِ الإمَامَ عَلیَّاً فی المِحَنِ وَ الشَّدَائِدِ وَ المَصَائِب وَ کُنتِ فی قِمَّةِ الطَّاعَةِ وَ الوَفَاء وَ أنَّکِ أَحسَنتِ الکَفَالَة
وَ أَدَّیتِ الأَمَانَة الکُبرى فی حِفظِ وَدیعَتَی الزَّهرَاء البَتُول الحَسَنِ وَالحُسَینِ
وَ بَالَغتِ وَ آثَرتِ وَ رَعَیتِ حُجَجَ اللهِ المَیَامِین
وَ رَغبتِ فی صِلَةِ أَبنَاء رَسُولِ رَبِّ العَالَمین.
عَارِفَةً بِحَقِّهِم ،مُؤمِنَةً بِصِدقِهِم ،مُشفِقَةً عَلَیهِم ،مُؤثِرَةً هَوَاهُم وَ حُبَّهُم عَلَى أَولَادکِ السُّعَدَاء
فَسَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین
مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَوَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُومٍ یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون
فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ
لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً
فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ وَ لَقَد أَعطَاکِ اللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات
حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکِ لله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاءوَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِوَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج
فاشفَعِی لِی عِندَ الله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی
فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً
وَ السَّلامُ عَلَى أَولَادکِ الشُّهَدَاء
العَبَّاس قَمَرُ بَنِی هَاشِم و بَاب الحَوَائِج
وَ عَبدالله وَ عُثمَان وَ جَعفَر
الَّذِینَ استُشهِدُوا فی نُصرَةِ الحُسَینِ بِکَربَلاء
وَ السَّلامُ عَلَى ابنَتکِ الدُّرَّة الزَّاهِرَة الطَّاهِرَة الرَّضیَّة خَدِیجَة
فَجَزَاکِ اللهُ وَ جزَاهُم الله جَنَّاتٍ تَجرِی مِن تَحتِهَا الأَنهَارُ خَالِدِینَ فیهَا
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍعَدَدَ الخلائق التی حَصرُها لا یُحتَسَب او یَعُدُّ
و تَقَبَّل مِنَّا یا کریم🌹
#ام_البنین
#مادر_ادب
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🌸 خیر مقدم به اعضای جدید کانال 🌸
ما رو همچنان به دوستان خودتون معرفی کنید 😇🌱
⬇️
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
*💐امشب شب وفات حضرت فاطمه بنی کلاب (جناب امالبنین)مادرحضرت ابالفضل العباس قمربنی هاشم است 🥀*
1⃣👈*چگونه به ام البنین مادر گرامی و گرانقدر ابالفضل العباس متوسل شویم؟*
✍* ((فردا۱۳ماه جمادی الثانی سالروز وفات حضرت ام البنین علیهاالسلام؛مادر گرامی حضرت ابوالفضل العباس است))*
*حضرت ام البنين عليهاالسلام از زنان بزرگواري است كه درگاهش پناهگاه بي كسان و نااميدان است. از اين رو، نزد مسلمانان و شيعيان و دل باختگان آل اللّه عليه السلام، منزلتي والا دارد و كرامت هايي از او نقل كرده اند كه به دو نمونه بسنده مي كنيم*
*1- آيت اللّه العظمي حاج سيّدمحمود حسيني شاهرودي رحمه الله مي فرمود: من در سختي ها، صد مرتبه صلوات براي مادر حضرت عباس عليه السلام جناب ام البنين عليهاالسلام ـ مي فرستم و حاجت مي گيرم*
*۲-آيت اللّه العظمي سيدمحمد شيرازي رحمه الله مي فرمود:*
*شخصي در عالم مكاشفه حضرت قمر بني هاشم عليه السلام را مي بيند و عرض مي كند: آقا من حاجتي دارم؛ به چه كسي متوسل شوم تا حاجتم روا شود؟ حضرت مي فرمايد: به مادرم ام البنين عليهاالسلام*
✅ *ان شاء الله با خواندن دو رکعت نماز {همانند نماز صبح} و اهداء ثواب آن به حضرت ام البنین و خواندن سوره یس و فرستادن حداقل صد صلوات(و البته اگر هزا صلوات بشود بهتر است) حاجات مادی و معنوی خودمان را از ام البنین سلام الله علیها بگیریم*
*✅زنانی که عذر شرعی دارند چون نمی توانند نماز بخوانند همان دو عمل دیگر را انجام دهند {خواندن سوره یس و فرستادن صد یا هزار مرتبه صلوات} هدیه به روح مطهر و منور ام البنین سلام الله علیها*
✅ *ان شاء الله که مورد شفاعت خاص آن بانوی بزرگوار در قیامت قرار بگیریم به برکت صلوات*
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
5706106188.mp3
3.03M
به مناسبت روز تکریم
مادران و همسران شهدا..🙂💔
#دیرکردی
#حسین_حقیقی
هدایت شده از مسجد بلال
کمک رسانی به ساخت مسجد.mp3
4.15M
🔹یکشنبه ۲۶دی( ۶۰۰)
🔸 باقیات الصالحات درساخت مسجد
1⃣قرآن کریم: فقط این است وبه جز این نیست کسانی به تعمیرمساجدمی اندیشند که ایمان به خداوروز قیامت دارند.
2⃣اگرکسی به اندازه لانه کبوتری مسجدبسازدخداخانه ای دربهشت برای او بناخواهد کرد.
3⃣پیشرفت ۵۰درصدی ساخت وساز باهمت وحمایت مردم وتلاش شبانه روزی عزیزان مسئول
✅افرادی بودندکه به رحمت خدارفته لکن قبل از آن درامرساخت مسجدکمک کرده و باقیات الصالحاتی ازخودبه جاگذاشتند
4⃣برگزاری نماز جماعت واستقبال نمازگزاران محترم دراوضاع بنایی وشرایط جوی نامناسب(شرح)
5⃣ مزایده آخرتی ....
✅تهیه پاکت سیمان هرکدام به مبلغ۳۵هزارتومان(مشروح صوت)
🔸عزیزان خداجومیتواننددرراستای کمک رسانی درهزینه های ساخت مسجد،اعم از سیمان-بتن-آجر-آهن آلات مصرفی(دروپنجره ها)موزاییک-سنگ-گچ-تاسیسات-برق-و... کمکهای نقدی خودرابحساب کارت مسجدبلال بشماره۵۸۹۲۱۰۱۲۲۸۹۵۸۶۱۳ واریزیاجهت هماهنگی مصالح ومواردخاص بامسئول پروژه جناب آقای تاجیک باشماره ۰۹۱۵۵۱۷۵۷۱۲ تماس حاصل فرمایند.
🔹 اجرکم عندالله
🔷 درس هایی کوتاه از امیرالمومنین
علی(ع)در حکمت های نهج البلاغه
🔷 شرح به روزاحکام و معارف اسلامی
🔴(توسط حجة الاسلام ساجدی نسب)
✅کانالهای ایتاوتلگرام :
🕌 @MasjedBalal2
✅کانال واتس آپ:
🕌https://chat.whatsapp.com/IyfXOTGpRW2HRhaYZQ2ham
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت150🦋 دو هفته بعد.... میتونم بگم تو این مدت به عدنان و ساره عادت کرد
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت151🦋
گفت.
_خودتو اذیت نکن بلاخره یادت میاد
چادرمو مرتب کردم و گفتم.
_خوب این بلاخره که میگی ممکن خیلی طول بکشه...
نگاهشو از دریا گرفت و گفت.
_خوب بکشه میگه چی میشه؟چرا انقدر زور میزنی یادت بیاد؟گاهی وقتا یادت نیاد بهتره کاش من جای تو حافظمو از دست داده بودم.
گفتم
_چرا؟چرا دوست داری فراموش کنی؟؟
تک سرفه ایی کرد و ابرو بالا انداخت و گفت.
_مهم نیست،مهم تویی که باید حالت خوب بشه...
گفتم
_باشه نگو...
رومو به حالت قهر ازش گرفتم.
که یهو صورتم خیس شد.
جیغ خفیفی کشیدم .
گفت.
_با من قهری؟ها؟با من؟
گفتم..
_نکن.
گفت.
_آشتی کن.
گفتم
_نه
گفت.
_باشه پس موش آب کشیده میشی...
اومد دوباره آب بریزه که گفتم
_باشه باشه تسلیم.
آب توی دستاشو روی زمین ریخت و گفت
_شانش اوردی.
نشست روی زمین.
شن ها بخاطر خیسی بودن به دستاش چسپید.
مشغول جدا کرد شن ها بود .
گفتم
_تو خانوادت کجان؟.
گفت
_مادرم فوت شده پدرم هم فرانسه است.
خواهرم هم ازدواج کرده و سر خونه و زندگیشه...
گفتم
_تنهایی؟
گفت..
_اره
گفتم.
_چرا ازدواج نمیکنی؟؟
ازجاش بلند شد و گفت
_علاقه ایی ندارم
بعدم گفت.
_من باید برم فردا میبینمت...
بلند شدم و گفتم
_باشه خداحافظ ..
لبخندی به صورتم پاشید و رفت.
کاملا مشخص بود یه چیزی رو پنهان میکنه...
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم یکم تو ساحل قدم بزنم....
غرق در افکار خودم بودم که یکی بهم تنه زد ..خودمو عقب کشیدم که دوتا پسر رو دیدم...
لبخند به لب داشتن و یه جور خاصی نگاهم میکردن جوری که حس ناامنی بهم دست داد...
اونی که بهم تنه زد گفت.
_حواست کجاست خوشگله؟؟؟
اخم کردمو گفتم
_حواسم بود شما خوردی به من.
اینو گفتم و برگشتم تا برم سمت خونه..
ولی اونا دست بردار نبودن
یکیشو جلوم ایستاد و گفت.
_کجا ؟بودی حالا؟
گفتم
_برو کنار میخوام برم...
از کنارش رد شدم که دستم از پشت کشیده شد.
ترسیدمو جیغ زدم
گفتم.
_چیکار میکنی عوضی؟؟؟؟؟
خنده ی چندش اوری کرد و گفت.
_جوووون ترسیدی؟
مشتی تو صورتش فرود اومد و من مات زده نگاهش کردم منو رها کرد و دستشو رو صورتش گذاشت و ناله کرد
_چه غلطی کردین؟؟؟؟
صدای عصبی فرهاد بود
شروع کرد به دعوا با اونا خواستم برم جلو تا کاری کنم که یه چیزی جلوی چشمم نقش بست نمیدونم چی ولی شبیه یه دعوا بود
اما سریع محو شد.
سردرد شدیدی گرفتم انگار دنیا دور سرم میچرخید روی شن های گرم ساحل فرود اومدم ....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت152🦋
با حس خیس شدن صورتم بیدار شدم.
اولین چیزی که دیدم چهره ی فرهاد بود که گوشه ی لبش کمی خونی بود و با نگرانی نگاهم میکرد.
_خوبی؟
دستمو روی سرم گذاشتم چون درد میکرد.
نشستم.
که نفس راحتی کشید و روی شن های ساحل پهن شد.
_هووف دختر تو که منو ترسوندی.
گفتم
_اونا کجا رفتن؟
سرشو از رو زمین بلند کرد و گفت.
_منو دست کم گرفتی؟از ترس فرار کردن.
گفتم.
_ولی کتکم خوردی
گفت.
_نه این تقصیر تو بود غش کردی منم حواسم پرت شد مشت خورد تو صورتم وگرنه من اونا رو حریف بودم..
گفتم.
_صحیح.اونوقت شما که رفتی بودی یهو از کجا پیدات شد؟؟؟
نشست رو شن ها و گفت.
_اول تو بگو چرا یهو باتریت تموم شد تا منم بگم.
از حرفی که زد لبخند به لبام اومد..
گفتم
_اول برو تو آب صورتتو تمیز کن تا بگم.
رفت سمت دریا و چند مشت آب ریخت تو صورت خودش.
برگشت و دست به کمر نگام کرد.
گفتم
_هیچی ولی انگار این دعوا ها و کش مکشا واسم آشناست یه جوری شدم
بعدم سرم درد گرفت و همه جا چرخید...
گفت
_چیزی یادت نیومد؟
گفتم
_نه حالا تو بگو...
گفت.
_نمیگم.
گفتم
_یعنی چی؟خودت گفتی اگه من بگم میگی.
گفت.
_خوب من شوخی کردم عمرا بهت نمیگم
.اینو گفت رفت....
حرصم گرفت بلند شدمو افتادم دنبالش.
_وایسا الان میکشمت.
دید دارم میام شروع کرد به دویدن.
و خوب سرعتش زیاد و من بهش نمی رسیدم.
یکم جلوتر ایستاد با نفس نفس بهش رسیدم
قیافش جدی بود و خبری از فرهاد خندون نبود گفت.
_یالا دختر هواتاریک شده زود برو خونه .
گفتم
_نمیخوام میخوام اینجا بمونم
گفت
_شب شده خطرناکه نیم ساعت پیشو یادت رفته؟
گفتم
_نه یادم نرفته ولی میخوام بمونم.
اخم مصنوعی کرد و گفت.
_مگه دست توئه؟برو بچه برو خونتون..
گفتم
_اولا بله دست خودمه دوما بچه خودتی !سوما اونجا خونه ی ساره و عدنانه خونه ی من نیست.چهارما اگه میخوای برم بگو چطوری برگشتی؟
پووفی کشید و گفت.
_از دست تو هیچی نگرانت شدم برگشتم دیدم نیستی یکم این ور و اون ور و نگاه وکردم دیدم اون دور چند نفر وایسادن بعدم صداتو شنیدم.
گفتم
_واو اونوقت چی شد که نگرانم شدی؟
گفت
_جغله چقدر سوال میپرسی؟برو خونه تا گرگا نخوردنت...
تا نزدیک خونه همراهم اومد وقتی رفتم تو اونم رفت...
ساره نگران وارد حیاط شد.
_وایی دریا تو کجا بودی همیشه انقدر نمی موندی...
گفتم.
_خوبم نگران نباش با فرهاد بودم...
گفت.
_پس سرت با آقا فرهاد گرمه...
گفتم
_ساره!
خندید.
_باشه شوخی کردم باز خوبه تو اومدی این فرهاده بیچاره رو سرگرم کرده حس میکنم از افسردگی در آومده!!
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت153🦋
گفتم.
_چرا مگه فرهاد چه مشکلی داره؟؟؟
گفت.
_راستش گسی دقیق نمیدونه ولی خوب دوساله اومده اینجا و همش تو خودشه هر روزم میره دریا.
هر سوالی هم بپرسی درست و حسابی جواب نمیده انگار یه چیزی اذیتش میکنه که نمیخواد به زبون بیاره ولی جالبه از وقتی تو رو دیده و فهمیده چه اتفاقی واست افتاده انگار یه همدرد پیدا کرده فک میکردم حداقل به تو بگه چشه...
گفتم
_نه چیزی نگفت ولی تمام تلاشمو میکنم که بگه.
بعدم رفتم تو اتاقم حالا یه فکر دیگه به فکرام اضافه شد و درگیرم کرده تا بدونم فرهاد چشه...
دو هفته ی دیگه گذشت....
والان یکماه که من اینجام.
دارم عادت میکنم به اینجا نمیدونم چرا شاید بخاطر این باشه که خاطره ایی از قبل ندارم که منو به گذشته وصل کنه و یه جورایی به اینجا وابسته شدم....
منو ساره صبح زود از خونه تا دریا رو پیاده روی میکنیم چون دکتر بهش گفته باید پیاده روی کنه هم برای خودش خوبه هم برای فسقلیشون...
هنوز واسش اسم انتخاب نکردن...
بعضی حرف و رفتارای ساره برام آشناست و حس میکنم توی گذشتم یه ادمی شبیه ساره وجود داشته ...
روزا منو ساره تو خونه تنهاییم
غروب من میرم دریا و فرهادم میاد یکساعتی اونجام تقریبا دو ساعت بعدش عدنان میاد خونه.
برای اینکه راحت باشن من میرم رو پشت بوم هرچند اونا از وجود من ناراحت نیستن ولی بلاخره بازم من یه مهمونم.
روی پشت بوم خیلی منظره ی خوبی داره.
هم به دریا دید داره ولی خوب تو شب زیاد مشخص نیست.
هم به بقیه خونه ها....
اونجا یه صندلی هست با یه لیوان شربت خنک میرم اونجا به منظره نگاه میکنم .
ساره یه گوشی موبایل قبلیشو داده به من گفت میخواسته بفروشتش ولی الان من واجب ترم.
من که کسیو ندارم بهش زنگ بزنم فقط شماره ی ساره و عدنان رو دارم .
و فقط آهنگ گوش میدم.
آهنگای شاد و غمگین ....
اما یه چیزی هست که انگار بهش احتیاج دارم
نمیدونم چی ولی بهش نیاز دارم یه چیزی که بیشتر از این آهنگا حالمو خوب کنه.
خسته وارد اینستا گرام شدمو شروع کردم به گشتن یکساعتی تو گوشی بودم و کلیپ های مختلف میدیدم.
بعضی هاشون واقعا خنده دار بودن.
تو اکسپلور در حال گشتن بودم که یه کلیپ دیدم.
حرم امام حسین بود و یه مداحی قشنگم روش گذاشته بودن.
به خودم که اومدم دیدم تمام صورتم خیسه.
وارد اون پیج شدم و کلی مداحی پیدا کردم
از چندتاشون خیلی خوشم اومده بود و دانلودشون کردم.
هرکدومو چندیم بار گوش دادمو گریه کردم.
جنس گریه هام این دفعه فرق داشت ایندفعه از روی دلتنگی بود دلم برای امام حسین تنگ شده بود...
خیلی جالبه که امام حسینو فراموش نکردم
از دست دادن حافظه چیز عجیبه فقط اسمت و گذشتو کامل فراموش میکنی
ولی میدونی خدایی هست
امام حسینی است
و حتی دلت تنگ میشه...
یاامام حسین خودت کمکم کن تا بیاد بیارم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت154🦋
یک ماه بعد...
دوماه از زندگیم تو این شهر میگذره و انگار دوماهه که تازه متولد شدم.
وقتی از حال و هوام و دلتنگیم براش گفتم
گفت منو میبره هیئت و برد.
هفته ایی دوبار هئیت میریم و اونجا دخترای جوون هستن .
سخنرانی هست.
قرآن میخونیم
دعا میخونیم خانومی اونجا هست که خیلی مهربونه یه طلبه است.
وقتی مشکل منو فهمید گفت که صبور باشمو توکلم به خدا باشه حتما همه چیز به وقتش درست میشه ایت اتفاق حتما لازم بوده که افتاده پس بسپر به خدا.
راستش با این حرفا حالم بهتر شده
دیگه الکی گریه نمیکنم و بهونه نمیارم...
نمازامو میخونم و برای خودم و ساره و عدنان دعا و فرهاد و بچه های هئیت دعا میکنم
ولی همچنان منتظرم تا یادم بیاد بلکه تکلیفم روشن شه بدونم کیم و کجا باید برم....
تقریبا هرشب خواب میبینم
جدیدا خوابای واضح تری میبینم.
بعضی از خوابام من تو هیئت هستم و یه سری ادم دورم هستن که نمیتونم خوب ببینمشون یا صداشونو بشنوم.
اما دیشب یه خواب متفاوت دیدم.
یه خوابی که انگار واقعی بود.
توی خوابم کسی صدام زد اما نمیدونم چی صدام زد فقط گفت بیا.
دنبالش که رفتم رسیدم به اطراف یه بازار که چندباری دیده بودمش وقتی با ساره میرفتیم هیئت چندبار رفتیم اونجا و خرید کردیم.
شب بود و یه نفر دورتر نزدیک قایقا ایستاده بود.
برگشت و نگام کرد
یه مرد جوون و ریش دار بود و صورتش روشن بود انگار نور داشت..
گفتم
_تو کی هستی؟؟؟
گفت.
_داره میاد دنبالت ...
گفتم.
_کی؟؟؟
که از خواب پریدم.
وقتی بیدار شدم نزدیک اذان صبح بود بعد نماز خوابم نبرد و ذهنم درگیر اون خواب بود
اما تا ساعت۸ صبح تو اتاقم بودم تا ساره بیدار بشه نمیخواستم مزاحم خوابش بشم
دوست داشتم برم براش تعریف کنم ولی صبر کردم تا بیدار بشه...
وقتی بیدار شد رفتم و براش تعریف کردم.
گفت.
_قیافش آشنا نبود؟؟؟
گفتم.
_نه ولی یه حس عجیبی داشتم یعنی اون کی بود؟؟؟
گفت
_نمیدونم خواب عجیبیه ولی ان شاءالله که خیره...
گفتم
_آقا عدنان نمیره سرکار ؟؟چرا خوابه؟
گفت
_نه امروز مرخصی گرفته.
گفتم
_حالش خوب نیست؟؟
گفت.
_نه خوبه مرخصی گرفته بریم خرید برای بچه...
گفتم
_به سلامتی ان شاءالله.
ممنونی گفت...
صبحونه رو سه تایی خوردیم و بعد آماده شدیم بریم برای خرید اولش نمیخواستم بیام اما ساره اصرار کرد باهاشون برم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت155🦋
اولش رفتیم یکم گشتیم و بعد برای ناهار رفتیم رستوران...
بعد ناهار دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم خرید.
بعد خرید از یه مرکز خرید زدیم بیرون ساره به زور برام چندتا روسری و پیرهن خرید.
ساره رو به عدنان گفت.
_بریم بازارچه یکم خوردنی بگیریم هم اسباب بازی.
عدنان موافقت کرد و با ماشین رفتیم سمت بازارچه.
بیست دقیقه ایی دور خودمون میچرخیدم.
نگاهم به عدنان و ساره افتاد که عاشقانه مشغول خرید برای دخترشون که قرار بود چندماه دیگه فقط چندماه دیگه بدنیا بیاد بودن
هوا واقعا گرم بود و بازار شلوغ .
چادرنو جلوتر کشیدم تا از سرم نیوفته.
عدنان با خنده رو به ساره گفت.
_بسه دیگه من خسته شدم فردا دوباره میایم خرید دیگه بریم...
ساره نگاهی به خریدای تو دستش کرد و گفت.
_باشه بریم.
رو به من گفت.
_بیا بریم دریا جون...
سری تکون دادمو دنبالشوم راه افتادم.
برای اینکه کمکشون کرده باشم چندتا از خریدا رو از دستشون گرفتم.
صدای پرنده هایی که روی دریا پرواز میکردن واقعا دلنشین بود.
قایق ها لب ساحل پهلو گرفته بودن.
اطرافمون پر از ادم بود.
تصویر خواب دیشبم برام زنده شد.
دیشب دقیقا همین جا رو دیدم با این تفاوت که تاریک بود وخلوت.
همین جور که داشتم راه میرفتم با چشم دنبال جایی گشتم که اون مرد تو خواب ایستاده بود
دقیقا اون نقطه رو پیدا کردم که نگاهم به مردی افتاد که از کنار قایق ماهی گیری که لب ساحل بود عبور کرد.
از حرکت ایستادم چقدر آشناست!
این اصلا شبیه مرد تو خوابم نیستم ولی انگار نسبت به تمام ادمایی که اینجان خاصه.
ولی اون کیه؟
ممکنه منو بشناسه؟؟
اون کیه؟؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم سردرد شدیدی سراغم اومد تو این مدت هر وقت سعی کردم به یاد بیارم سردرد میگیرم.
داره دور میشه باید صداش کنم
ولی اون کیه؟؟
چی باید به بگم؟
پلاستیکای خرید از دستم افتاد.
صدای عدنان رو شنیدم.
_دریا خانم خوبی؟؟
دستمو به سرم گرفتمو گفتم.
_اون.
با دست دیگم به اون مرد جوون که حس میکردم آشناست اشاره کردم. نباید میرفت حس عجیبی داشتم قلبم به شدت به سینم میکوبید عدنان با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت.
_اون چی؟میشناسیش؟؟
_نمیدونم فقط تورو خدا نزار بره جلوشو بگیر
سری تکون داد و با سرعت به سمت مرد دوید و صداش زد. ساره نگران کنارم ایستاد.
مرد ایستاد و برگشت .
عدنان نفس زنان چیزی بهش گفت و به من اشاره کرد مسیر نگاهشو به سمتم تغییر داد.
از اون فاصله تعجل رو میتونستم به وضوح تو صورتش تشخیص بدم. با ناباوری لبخند زد و به سمتم دوید.
این خنده ها آشناست.
اسمی توی سرم تکرار شد.
اون اسمو بلند فریاد زدمو بی جون روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
•●•
#یاسیدتیامالبنینسلاماللهعلیها
هَفت پُشتم را نَظر کردم ،تماماً بوده اند
نوکـرِ عباسِ تو دَربــست ، یا ام البــنین
#ام_البنین🖤
#وفات_ام_البنین 🖤
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
•●• #یاسیدتیامالبنینسلاماللهعلیها هَفت پُشتم را نَظر کردم ،تماماً بوده اند نوکـرِ عباسِ تو د
سلام بر ،
بانویی ڪه خود را نذر کودکان فاطمه کرد!
بانویی ڪه خود را خادم خانه علی خواند!
بانویی سرتاپا عشق به خدا
بانویی ڪه دارایے اش را ، دسته گل هایش را نذر امام زمانش ڪرد
بانویی ڪه عباس را مادر است
عباسی ڪه همراز حسین است
بانویی ڪه دسته گل رشیدی آفرید ڪه به فرزندان فاطمه جز مولا نگفت🖐🏻♥️
عباس پرورێ ڪار هر مادری نیسٺ ...🖤
#ام_البنین 🥀
#وفات_ام_البنین 🥀
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
『🖤͜͡🌿』
حضرت ام البنین «س» فرمودند :
أولادی وَمَن تَحتَ الخَضراء کُلُّهُم فداءُ
لأبی عَبدِاللهِ الحُسین.،
فرزندانموتمام دنیافدایحسین باد♥️😭✨
|📚|تنقیح المقال، ج۳،ص۷۰
#ام_البنین 🖤
#وفات_حضرت_امالبنین 🖤
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
⭕️ یک زن هم میتواند معادلات جهان را تغییر دهد؛ مثل یک مادر شهید...
👤 سيده كاف
#شهیدانه 🇮🇷
#حاج_قاسم 🌹
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
همسر شہید :
خوابشرادیدمازشپرسیدم
راستہڪہمیگنموقعشهادت،
امامحسین﴿؏﴾میادڪنارشهید ؟❗️♥️
شهید :
وقتےتیرخوردم…
قبلازاینڪہروےزمینبيافتم
امامحسین﴿؏﴾منوگرفت...😭🕊
شہیدمحمدتقےارغوانے🖇
#امام_زمان 🕊
#شهیدانه 🇮🇷
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#آیه_گرافی 🌸
خدایا!
و من همان گمراهی هستم
كه راهنمايیاش کردی..🌱😇
تو را سپاس مهربان ترینِ مهربانان ✨
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
288.7K
به یاد همه شما عزیزان هستم🙂💔
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
یاعباس(:✋🏻 ♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
مهمان هم داشتیم...شهید گمنام(:
دعاگوی شما عزیزان بودم🙂
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
مهمان هم داشتیم...شهید گمنام(: دعاگوی شما عزیزان بودم🙂
∞☆🦋∞☆
همیشه میگفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ را میخواهم!
یڪ بار پرسیدم:
شهادتـــــ خودش زیباسـتـــــ ؛
زیباترین شهادتـــــ چگونه استـــــ؟!
در جوابـــــ گفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ این استـــــ ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند :)
#شھیدابراهیمهادے 🙂
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor