eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
547 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ یک زن هم می‌تواند معادلات جهان را تغییر دهد؛ مثل یک مادر شهید‌... 👤 سيده كاف 🇮🇷 🌹 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
همسر شہید : خوابش‌را‌دیدم‌ازش‌پرسیدم راستہ‌ڪہ‌میگن‌موقع‌شهادت، امام‌حسین‌﴿؏﴾میادڪنار‌شهید ؟❗️♥️ شهید : وقتےتیر‌خوردم‌… قبل‌از‌اینڪہ‌روےزمین‌بيافتم امام‌حسین‌﴿؏﴾منو‌گرفت...😭🕊 شہیدمحمدتقےارغوانے🖇 🕊 🇮🇷 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🌸 خدایا! و من همان گمراهی هستم كه راهنمايی‌اش کردی..🌱😇 تو را سپاس مهربان ترینِ مهربانان ✨ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
288.7K
به یاد همه شما عزیزان هستم🙂💔 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
179.9K
یاعباس(:✋🏻 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
مهمان هم داشتیم...شهید گمنام(: دعاگوی شما عزیزان بودم🙂
∞☆🦋∞☆ همیشه‌ می‌گفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ را می‌خواهم! یڪ بار پرسیدم: شهادتـــــ خودش‌ زیباسـتـــــ ؛ زیباترین‌ شهادتـــــ چگونه‌ استـــــ؟! در جوابـــــ گفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ این‌ استـــــ ڪه جنازه‌اے هم‌ از انسان‌ باقے نماند :) 🙂 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
💝🌸صبحت بخیر مولای من🌸💝
آنچه در بیت‌الزهـــرا گذشت... حلال کنید خسته تون کردیم🙃 شبتون مهدوی✨ یاعلی🍀
🌷بســمِ رَبِّ شهداءِ و صدیقین🌷
اَلسَّلامُ علیکَ یا حجة الله فی اَرضه(:✋🏻
Hamed Zamani - Sobhe Omid[TikTaraneh][128].mp3
4.23M
صبحت بخیر آقای من🙂✋🏻 به رسم ادب صبح مونو با نام آقا امام زمان(عج) شروع میکنیم... ان شاءالله آقا تو همه جا خودشون بهمون کمک کنن(: رفیق یادت باشه...امام زمان سرباز باسواد و فعال میخواد✌️🏻 ♡اینجا بیت‌الزهـــراست(:♡ @Misaghezuhoor
۞﴿اِلٰهی اَقطَعُ رَجائی مِنکَ و قَد اَولَیتَنی ما لَم اَساَلهُ مِن فَضلِک﴾۞ پروردگارا! آیا امیدم را از تو بِبُرم در حالی که از روی احسان، آنچه که از تو نخواسته ام به من عطا فرمودی...؟!♥️ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
تازمیـن‌درگردش‌وآسمـٰان‌درچرخش‌است؛ یادِیـٰاران‌چون‌شمادرقلـب‌ماآرامـِش‌اسـتシ! ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
. میگفت: همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون داشته باشید.. پرسیدیم چرا؟ گفت اینا چشماشون معجزه میکنه! هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه یه نگاهتون بهشون بخوره.. میگفت.. بنده‌ها فراموش کارن.. یادشون میره یکی اون بالا هست که همه چیزو میبینه.. ولی این شهدا انگار انعکاس ِ نگاه خدان.. انگار با نگاهشون بهت میگن.. ما رفتیم که تو با گناهات ظهور و عقب بندازی؟ ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟ میگی جوونم؛ منم جوون بودم شهید شدم.. بهتر نیست یه بهونه بهتر بیاری؟! میگفت : خیلی جاها جلوتونو میگیرن...✨ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🤎!“••• همیشہ‌میگفت:بھتره‌شبـازود‌بخـوابیم‌تـا نمازصبح‌رواول‌وقـت‌و‌سرِحـٰال‌بخـونیم ڪسۍڪہ‌نمـازظـھر‌و‌مغرب‌روسروقت‌ بخونہ‌هنرنڪردھ‌چـون‌بیـداربودھ! آدم‌بـاید‌نـمازصبح‌هم‌اولِ‌وقت‌بخونہ ↵‌‌‌‌شَهیـد‌ابـراهـیم‌هـاد؎‌•• 💭⃟📻¦⇢ •• ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
چهار صلوات به نیت فرج آقا امام زمان (عج) بفرستیم رفقا🌹✨... (:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
چهار صلوات به نیت فرج آقا امام زمان (عج) بفرستیم رفقا🌹✨... (:
🌺السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَ الرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ 🌺 🌹🍃 الّلهُمَّ 🌸🍃 صَلِّ 🌹 🍃 علی 🌸 🍃 مُحَمَّدٍ 🌹 🍃 وَآل 🌸 🍃 مُحَمَّد 🌹🍃وَعَجِّل 🌸🍃 فَرَجَهُم 🌹🍃 الّلهُمَّ 🌸🍃 صَلِّ 🌹 🍃 علی 🌸 🍃 مُحَمَّدٍ 🌹 🍃 وَآل 🌸 🍃 مُحَمَّد 🌹🍃وَعَجِّل 🌸🍃 فَرَجَهُم 🌹🍃 الّلهُمَّ 🌸🍃 صَلِّ 🌹 🍃 علی 🌸 🍃 مُحَمَّدٍ 🌹 🍃 وَآل 🌸 🍃 مُحَمَّد 🌹🍃وَعَجِّل 🌸🍃 فَرَجَهُم 🌹🍃 الّلهُمَّ 🌸🍃 صَلِّ 🌹 🍃 علی 🌸 🍃 مُحَمَّدٍ 🌹 🍃 وَآل 🌸 🍃 مُحَمَّد 🌹🍃وَعَجِّل 🌸🍃 فَرَجَهُم
همراه اولیا دوشنبه سوری یادتون نره:) *۱۰۰*۶۴# 😁
🛑بیچاره‌اند کسانی که غیبت می کنند❗️ ✅از سوى خدا به موسى وحى شد: 🔸هر كننده‏ اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به وارد می‏شود . 🔸هر غيبت ‏كننده ‏اى كه بر آن داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل می‏گردد. 💢 وَ أَوْحَى اللَّهُ إِلَى مُوسَى علیه السلام : مَنْ مَاتَ تَائِباً عَنِ الْغِيبَةِ فَهُوَ آخِرُ مَنْ يَدْخُلُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ مَاتَ مُصِرّاً عَلَيْهَا فَهُوَ أَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ النَّار 📕إرشاد القلوب إلى الصواب جلد‏1صفحه 116 👈 جالب اینجاست که اگر کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین وارد بهشت می‌شود، غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمی کند و اگر روزی توبه کنید باز در صحرای قیامت تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید. ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿 🌸🍃 اے‌ڪـٰـاش‌ڪه‌ازقافلہ‌اش‌باز‌نمانیم هر‌روز‌برای‌فَــرجَـٰـش‌عہد‌بخ‌ـوانیم...! تاآ‌ن‌ڪـٰـہ‌بیاید‌بـہ‌جھان‌منجے‌و‌سـٰـرور آن‌عھد‌ڪہ‌بستیم‌سر‌قــٰـول بمانیم' ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🕊🌿 🌸🍃 یہ‌وقتایۍ لازمـہ‌از‌خودمـون‌بپرسیـم‌؛ اگہ‌امام‌زمـان‌ نگات‌ڪنہ‌این‌ڪار‌رو‌میڪنۍ؟! ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🕊🌿 🌸🍃 آقابیـابہ‌جانِ‌ࢪقیـہ‌هواپَـس‌اسٺ-! دَسٺم‌بہ‌دامنت‌بہ‌خداشیعہ‌بۍڪس‌اسٺ💔! ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
تفاوت ایشاالله،انشاالله و ان شاءالله چیست؟؟؟! 🤔😱 درست بنویسیم ان شاءالله ✅ 👌 ⚠️ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت155🦋 اولش رفتیم یکم گشتیم و بعد برای ناهار رفتیم رستوران... بعد ناها
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت156🦋 متوجه صدا های گنگ اطرافم شدم. چشم باز کردم داخل اتاق سفید رنگی بودم که حدس میزنم بیمارستان باشه... من اینجا چیکار میکنم؟؟ اون خواب و بازارچه و مردی که دیدم همه و همه برای چند لحظه از جلوی چشمام عبور کرد. ناخودآگاه اسمی رو زبون آوردم. _برسام... _جانم؟؟؟ پرده کنار رفت و قامت نگران همون مرد جلوم نمایان شد.... پاهامو جمع کردم و کمی عقب تر رفتم. گفت‌ _حالت خوبه؟؟؟منو میشناسی؟؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. اخم کرد وگفت‌ _یعنی نمیشناسی؟همین الان اسممو صدا زدی. گفتم. _نمیشناسم میشه ساره بیاد پیشم؟؟؟ ناراحت شده بود باشه ایی گفت و ناامیدانه رفت ... گفتم‌ _منو میشناسید؟؟؟؟ ایستاد و برگشت. _معلومه که میشناسم خیلی خوبم میشناسم. گفتم‌ _واقعا ؟اسم من چیه؟خانوادم کجان؟ گفت. _یعنی باور کنم اسم خودت یادت نیست ولی اسم منو میدونی؟؟؟ اخم کردمو گفتم‌ _من دروغ دارم به شما بگم؟من تو بازار دیدمتون آشنا بودید بعدم فقط یه اسم یادمه همین.... دید عصبی شدم گفت. _باشه باشه فهمیدم اسمت دلرباست برات آشنا نیست؟؟؟ دلربا؟؟؟ دلربا؟؟؟؟؟ چشمامو بستم. دلربا.... آشنا نیست ولی یه جوریه انگار فقط همین اسم بهم میاد... گفتم‌ _من خانواده ایی دارم؟؟ گفت. _تقریبا اره وهمه منتظرتن. گفتم. _کجان؟چرا دنبالم نگشتن؟چرا افتادم تو آب؟؟؟ با ورود ساره و عدنان و پزشک نتونست حرفی بزنه... حس عجیبی بهش داشتم. نمیدونم اون کیه و چرا دنبالم اومده؟ با حرف های دکتر از فکر بیرون اومدم این دکتر همون دکتریه که وقتی بهوش اومدم دیدمش. گفت. _خوب دخترم حالت چطوره؟؟ گفتم. _خوبم سرم درد میکنه. گفت. _شنیدم یه چیزی یادت اومده؟ گفتم. _فقط یه اسم که ظاهرا اسم این آقاست... پسره که تا اون لحظه سر به زیر بود نگاهم کرد ولی نگاهشو گرفت انگار فکرش درگیر بود... دکتر گفت. _خوبه انگار داره حافظت برمیگرده یکم زمان بره ولی برمیگرده. بعد دادن یه سری دارو و توصیه رفت و ما موندیم. با کمک ساره از تخت پایین اومدم و همه سوار ماشین عدنان شدیم پسره که اسمش برسام بود نمیخواسن بیاد ولی عدنان گفت بیا حرف بزنیم ببینیم تکلیف‌ چیه... وقتی رسیدیم یه راست رفتم سمت دستشویی و یه آبی به دست و صورتم زدم. حالم یکم جا اومد... استرس دارم و نمیدونم اون کیه و چی از من میدونه یکم از شنیدن واقعیت میترسم... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت157🦋 اومدم بیرون عدنان و برسام کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن. اما من فراری بودیم. تند تند رفتم تو آشپزخونه پیش ساره. استرسمو که دید گفت.. _چیه دختر؟همچین زرد کردی انگار خواستگاریته... حرفش باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم اما سریع لبخندمو جمع کردمو گفتم. _میترسم واقعیتو بشنونم. صدای زنگ در بلند شد.... منو و ساره از تو آشپز خونه خارج شدیم.. عدنان رفت درو باز کرد . برسام هم همراهش رفت... منو ساره سوالی بهم نگاه کردیم.. در باز شد و برسام پشت بندش یه پسر جوون دیگه و بعد عدنان اومد.. پسره با دیدن من لبخند زد و گفت. _سلام دلربا خانم وای خداروشکر که زنده ایید ما رو کشتین از ترس ....وقتی برسام زنگ زد گفت باورم نشد اومدم خودم ببینم.. تند پرید و برسامو بغل کرد و گفت. _خدایا شکرت برسام من شیرینی میخوام... خیلی هیجان زده شده بود و انگار کنترل خودش دست خودش نبود.. از بغل برسام که بیرون اومد تازه متوجه ساره شد و سلام کرد... عدنان همه رو دعوت کرد بشینن. همه که نشستن. منو ساره کنار هم روی مبل دونفره نشستیم و محکم دست ساره رو گرفتم. تپش قلبم بالا رفته بود... پسره رو به من گفت‌ _مثل اینکه شما واقعا حافظتونو از دست دادید باز جای شکرش هست که زنده ایید.... حتما منو نمیشناسید‌... من آرشم پسر عمه ی برسام. گفتم. _خوشبختم ولی با من چه نسبتی دارید؟چرا کسی از اعضای خانوادم نیومدن؟؟؟؟. آرش آب دهنشو قورت داد و گفت.. _من تمام مدارک شناساییتون رو آوردم. بلند شد و یه پوشه بهم داد. با دقت به کاغذا نگاه کردم. شناسناممو باز کردم. عکس خودم بود دلربا رستگار... با خوندن برگه های بعدی مغزم سوت کشید ته دلم میدونستم یه چیزایی تو گذشتم هست که دونستنش منو خوشحال نمیکنه... من پدرومادرمو تو ۸ سالگی از دست دادم و توی تهران توی یه پرورشگاه بزرگ شدم. اشکام سرازیر شد... گفتم‌ _ظاهرا خانواده ایی ندارم پس شما کی هستید؟؟من کجا زندگی میکردم؟چطوری افتادم تو دریا؟؟؟ برسام میخواست حرفی بزنه که آرش مانعش شد و گفت. _توضیحش سخته و نمیدونم میتونید همشو هضم کنید یا نه و طولانی هم هست. شما تو خونه ی بی بی زندگی میکردید و میکنید اونجا همیشه خونه ی شماست. بی بی مادربزرگ منو برسامه. خونش هم تهرانه اون پیچاره تو این مدت خیلی اذیت شد بعد ناپدید شدن شما خیلی اوضاع خراب شد. الانم فقط من و برسام از پیدا شدن شما خبر داریم چون فک میکردیم شما مردید... و الان نمیشه یهویی این خبرو بهشون داد. گیج شده بودم من تو خونه ی مادربزرگ اینا چیکار میکردم؟؟؟؟ گفتم‌ _چرا من تو خونه ی مادربزرگ شما زندگی میکردم؟؟؟ لبشو با زبونش تر کرد و گفت. _والا روم نمیشه بگم...راستش برسام... برسام حرفشو برید و گفت. _من سر فرصت میگم. آرش گفت. _اره راست میگه الان حدیث خانم و مهسا و بی بی خیلی دلشون تنگ شده فردا میریم تهران اونا رو ببینید و کم کم همه چیز درست میشه.... اخم کردمو بلند شدم‌ _فردا؟بریم تهران؟؟ گفت. _خوب اره دیگه خونه ی شما حرفشو بریدم. _یعنی من با شما دوتا که نمیشناسم فردا برم تهران؟؟؟ببخشید ولی نمیشه... برسام اخم کردو گفت. _یعنی چی؟؟مگه تو اسم منو یادت نیست؟پس میشناسیم میریم خونه دیگه کمتر به این بندگان خدا زحمت بدیم... گفتم. _چه ربطی داره من فقط یه اسم یادم اومده همین چمیدونم تو کی هستی و چه نیتی داری اصلا معلوم نیست حرفاتون راست باشه شاید شما ها منو انداختین تو آب معلوم نیست چه اتفاقی افتاده.... صورت برسام یه جوری شد حس کردم بغض کرده. گفت. _من؟دلربا منو میگی؟من تو رو انداختم تو آب؟ سرمو انداختم پایین. گفت. _نمیایی؟؟؟ گفتم‌ _نه‌ عدنان و ساره وارد بحث شدن‌ _لطفا بیشتر از این بهش فشار نیارید خوب یادش نمیاد و این رفتارا طبیعیه راحتش بزارید.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت158🦋 برسام چند لحظه نگاهم کرد. بعدم از بقیه خداحافظی کرد و رفت. عدنان تلاش کرد نگهشون داره ولی گفتن میرن هتل یا مسافر خونه و صبح برمیگردن... دست و پاهام شل شده بود با کمک ساره رفتم تو اتاقم سرمو گذاشتم رو بالش‌. ساره پیشونیمو بوسید و گفت. _نگران نباش درست میشه ما هواتو داریم... ممنونی گفتمو رفت. با گریه خوابم برد... _دلربااااااااااااااااااا با ترس از خواب پریدم. نفس نفس میزدم بازم کابوس دیدم اما اینبار یه نفر اسممو فریاد زد.. صداش شبیه صدای برسام بود.. چرا منو صدا میزد؟؟ نگاهم به پنجره افتاد . صبح شده بود.. لباس مناسب پوشیدم روسریمو سرم کردمو چادری که ساره بهم داد بود و گل های نیلی رنگ داشت رو روی سرم تنظیم کردمو رفتم بیرون.... ساعت ۹صبح بود ... عدنان نرفته بود سرکار حتما به خاطر من نرفته تا تکلیفم مشخص بشه... با شرمندگی رفتم تو آشپزخونه... سلام کردم. جوابمو با خوشرویی دادن و منو شرمنده تر کردن. گفتم‌ _معذرت میخوام مدام بهتون زحمت دادم و شمارو از کار و زندگی انداختم. عدنان گفت. _دلربا خانم شما جای خواهر من هستید هرکاری میکنم وظیفه است راحت باشید... صبحونه مختصری خوردمو به ساره تو انجام کارا کمک کردم. زنگ در به صدا در اومد و منو به استرس انداخت. عدنان رفت سمت آیفون و جواب داد. _کیه؟ بااسترس گفتم. _اونان؟؟ گفت. _فرهاده. گفتم‌ _فرهاد؟؟؟ بعدم قفل در زد و گفت. _بیا تو فرهاد بعدم آیفونو گذاشت‌ _دلربا خانم میگه تو نمیاد با شما کار داره... گفتم. _باشه.. چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون.. توی حیاط بود. _سلام. نگام کرد و گفت‌ _سلام خوبی؟ گفتم‌ _اره چیزی شده ؟؟. جلوتر اومد و نگام کرد. _برای من نه ولی اتفاق های زیادی واسه تو افتاده شنیدم دیروز حالت بد شده و انگار یه کسایی رو پیدا کردی... گفتم. _اره خوب ولی... گفت. _بیا بریم دریا اونجا حرف بزنیم. باشه ایی گفتمو رفتم داخل و چادر بیرون به همراه موبایل برداشتم و از ساره و عدنان خداحافظی کردم... .پیاده تا دریا رفتیم گفت. _بیا بریم زیر سایبون افتاب داغه اذیت میشی.. همراهش رفتم که دیدم یه زیر انداز پهن کرده و یه یخدون اونجاست. کفشمو در اوردمو نشستم اونم جلوم نشست. گفتم _کی اینارو اوردی؟؟. گفت‌ _چند دقیقه پیش. از تو یخدون یه لیموناد گرفت سمتم و گفت _بخور خنک شی.. تشکر کردمو ازش گرفتم. خودشم یکی برداشت... مشغول خوردن شدیم. گفت‌ _تعریف کن‌ همه چیزو براش تعریف کردم. گفت‌ _خوب اون دوتا نگفتن چرا خونه ی مادربزرگشون زندگی میکردی؟اصلا چرا افتادی تو اب؟ گفتم. _نه نمیدونم درست و حسابی جوابمو ندادن حرفاشونو میپیچوندن نگرانم. گفت. _نگران نباش درست میشه... گوشیم زنگ خورد. ساره بود. جوابش و دادم. _جانم؟ گفت. _کجایین؟ گفتم‌ _تو ساحل اتفاقی افتاده؟ گفت‌. _این پسرا اومدن بعد سراغ تورو گرفتن ما گفتیم نیستی خیلی سوال کردن از دهنم در رفت گفتم با فرهاد رفتی ساحل. اون پسره برسام اتیشی شده بود دارن میان اونجا گفتن بهت بگم حواست باشه... گفتم‌ _ای بابا باشه . هنوز قطع نکرده بودم نگاهم افتاد به اون دوتا که از دور میومدن‌ گفتم‌ _وایی. فرهاد گفت. _چی شده؟؟؟ گفتم. _اوناهاش دارن میان اینجا وخیلی عصبی ان ساره گفت از دهنش در رفت گفت پیش توام. گفت. _اوه پس غیرتی شدن داستان داره جالب میشه.. گفتم‌. _چی؟؟فرهاد دیونه شدی؟؟الان بیان که دعوا میشه... خندید و گفت. _بیان اتفاقا بدم نمیاد از نزدیک ببینمشونو باهاشون آشنا بشم... مضطرب به چهره ی ریلکس فرهاد خیره شدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت159🦋 قیافمو که دید خندید و گفت. _نترس دختر چیزی نمیشه... حرفش تموم نشده بود که متوجه دوتا سایه روی شن های ساحل شدم... برگشتمو نگاهشون کردم... از چهره هاشون چیزی مشخص نبود و نمیتونستم حدس بزنم الان در چه وضعیت ذهنی هستن... سلام کردم که جفتشون جوابمو دادن. فرهاد هم سلام کرد. برسام خیره نگاهش کرد و جواب سلامشو داد.. اما بعد برگشت و منو نگاه کرد. از جام بلند شدم که فرهاد هم پاشد. گفتم‌ _شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟ آرش جواب داد. _فراموش کردید تو چه موقعیتی هستیم؟ گفتم. _نه اینو فراموش نکردم ولی نمیدونم الان باید چیکار کنیم؟؟؟ فرهاد پرید تو حرفمونو گفت. _پس شما همون دونفر هستید؟ خوب بفرمایید نوشیدنی به تعداد هست... آرش گفت. _ببخشید ولی مزاحم نمیشیم. فرهاد گفت‌ _مزاحم چیه بفرمایید بعدم رو به من گفت. _دلربا بشین. اومدم بشینم که برسام گفت. _نشین. وایسادم رو کرد به فرهاد و گفت. _شما کی هستید؟؟؟ فرهاد لبخندی زد و گفت. _اتفاقا منم این سوالو از شما داشتم پس بهتره بشینیم حرف بزنیم... برسام ابرویی بالا انداخت و خیره شد تو چشمای فرهاد انگار میخواست با چشماش فرهاد رو قورت بده گفت. _باشه ولی اسمشو خالی صدا نزن بگو دلربا خانم. فرهاد چشماشو باز و بسته کرد و گفت. _اونوقت شما تعیین میکنید کی چجوری صداش کنه؟؟؟ خیلی جدی جواب داد. _اره من تعیین میکنم مشکلی داری؟؟ فرهاد گفت. _چرا؟ گفت. _اونش به خودم مربوطه بعدم رو کرد به من گفت‌ _دلربا من و تو باید باهم حرف بزنیم. گفتم. _درچه مورد؟ گفت. _هرچیزی که باید بدونی. گفتم‌ _خوب همینجا بگو. کلافه نگاهم کرد... اینبار نگاهشو ازم ندزدید صاف به چشمام خیره شده و نگاهش اصلا شبیه نگاهی که به فرهاد کرد نبود... برای چند لحظه غرق دریای آبی تو چشماش شدم. چقدر این چشما قشنگن. ضربان قلبم رفت بالا و صورتم گُر گرفت. آب دهنمو به سختی قورت دادمو نگاهمو دزدیدم. چرا اینجوری شدم؟ این چه حسی بود؟؟؟ با تک سرفه ی فرهاد به خودم اومدم. گفتم. _چی میخوای بگی بگو.. دستی به موهای خوش حالتش کشید و انگشتشو با حالت تذکر به سمتم گرفت وگفت. _هیچی نمیگم من دیگه هیچی بهت نمیگم صبر میکنم تا یادت بیاد... انقدر اینجا میمونم تا همه چیز یادت بیاد. دیگه علاقه ایی ندارم توضیح بدم... از جیب شلوارش دفترچه ی بنفش رنگی به سمتم گرفت با تعجب دفترچه رو گرفتم صبر رو جایز ندونست و همراه آرش رفت. متعجب به دفترچه ی توی دستم خیره شدم. فرهاد کمی نزدیک تر شد و گفت. _نباید بگم ولی اون عاشقته. برگشتمو نگاهش کردم. _چی؟؟؟ گفت _واقعا نشنیدی؟گفتم که اون حرفشو بریدم. _چرا شنیدم ولی چرا این حرفو زدی؟؟ گفت. _ما مردا خوب همو میشناسیم از حرص خوردناش و تعصبش و نگاهاش به تو خیلی راحت میشه فهمید عاشقته و یه حس مالکیت نسبت بهت داره اما تو حافظتو از دست دادی پس نمیدونم تو هم عاشقش هستی یا نه.... گیج حرفای فرهاد بودم. حالا که دارم دقت میکنم میبینم راست میگه. نگاهش یه جوری بود اما من رو هم به وجد اورد. _حالا اون دفترچه رو باز کن مردم از فضولی. باصدای فرهاد از عالم فکر و خیال بیرون اومدم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: