eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
549 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت123🦋 چادرمو مرتب کردمو بله ایی گفتم. بعد سریع وارد حال شدم. روی ویلچر نشسته بود و به پنجره ی بزرگی که حیاط خلوت رو نشون میداد خیره شده بود. گفتم‌ _بله؟ به مبلی که نزدیکش بود اشاره کرد و گفت‌ _میشه بشینید؟؟؟ باشه ایی گفتمو روی مبل نشستم. کمی با چرخ های ویلچر بازی کرد تا تونست اونو به سمت من تنظیم کنه. دستاشو توهم گره زد و سر به زیر گفت. _من خیلی ازتون ممنونم‌ گفتم‌ _بابت؟ گفت.. _اون حرفایی که تو بیمارستان زدین من واقعا بهتون مدیونم. گفتم‌ _من کاری نکردم باید اون حرفارو میزدم.ببخشید اگه تند حرف زدم . گفت‌ _نه لازم نیست معذرت خواهی کنید. چیزی نگفتم که گفت. _میترسم. گفتم‌. _از چی؟ نفس عمیقی کشید و گفت. _که نتونم مثل قبل بشم مدام با خودم درگیرم یه دقیقه به خودم امید میدم یه دقیقه از همه چی بدم میاد دو روزه به این امید بیدار میشم که همه چیز خواب بوده و من میتونم راه برم ولی.... حرفشو بریدم و گفتم. _من جای شما نیستم ولی میتونم خودمو تو شرایط شما تصور کنم و تا حدودی درک کنم شما چه حالی دارید.تصورشم ترسناکه راستش منم بودم میترسیدم ولی گاهی ترسیدن یه بخشی از شجاعته ترس به موقعش خوبه ولی زیادیشم ادمو میکشه. گفت‌ _اره حق با شماست. بی بی صدام زد. ببخشیدی گفتمو بلند شدم‌ رفتم تو آشپزخونه. _بله بی بی؟ گفت‌. _مادر بیا گفتم‌ _چیزی شده؟ گفت‌ _شب قبل تصادف برسام من قراره یه خواستگاری گذاشتم قرار بود اون شب به برسام بگم که اینطور شد... الان زنگ زدن گفتن خواستگاری کنسله گفتم چرا گفتن ما داماد سالم میخواییم. نمیدونم چرا اینطوری شد چرا هرموقع میخوام این بچه رو زن بدم همه چیز خراب میشه دلربا میترسم برسام دیگه نتونه ازدواج کنه. رفتم جلو و دستای بی بی رو گرفتم‌. _بی بی انقدر خودتونو اذیت نکنید چرا یه جور دیگه به ماجرا نگاه نمیکنید؟شاید قسمت برسام یکی دیگه باشه یکی که خیلی برسامو دوست داشته باشه و براش مهم نباشه برسام میتونه راه بره یا نه‌... گفت‌ _چی بگم مادر خدا از دهنت بشنوه من که جز دعا کاری از دستم برنمیاد... از بی بی جدا شدم و از آشپزخونه رفتم بیرون و وارد حال شدم. _شما چیزی لازم ندارید؟ اب دهنشو قورت داد و گفت. _آرش بیمارستانه میشه به محمد حسین زنگ بزنید زود بیاد اینجا؟، گفتم‌ _چیزی شده؟. گفت‌ _نه ولی بگید بیاد ممنون. به محمد حسین زنگ زدمو گفتم بیاد. بعد که اومد متوجه شدم برسام دستشویی لازم بوده و محمد حسین کمکش کرد تا وارد دستشویی بشه خوب من که نامحرمم نمیتونم بلندش کنم... کاش محرمش بودم و خودم کمکش میکردم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت125🦋 کیف و گوشیمو برداشتم سریع از پله ها رفتم پایین. تقریبا آخرین نفر از خونه خارج شدم. برسام جلو نشسته بود. بی بی و مهسا هم عقب منم رفتم عقب و نشستم‌ آرش با دیدن من صلواتی فرستاد و چه عجبی گفت‌ واقعا حرص در میاره‌... راه افتاد جلوتر که رفتیم ماشین محمد حسین رو دیدم. آرش بوقی زد و راه افتادیم سمت دربند. از شیشه بیرونو نگاه میکردم. شیشه ی ماشین بخار کرده بود. یه قلب خوشگل روش کشیدم‌ مهسا نزدیک گوشم پچ زد. _خانم عاشق داری از دست میری ها... گفتم‌ _کمتر مغز منو بخور تو حدیث فقط بلدید سر به سرم بزارید منم بلدم تلافی کنما. خندید . آرش آز آینه نگاهی کرد و گفت. _خانوما جک تعریف میکنید؟بگید مام بخندیم. مهسا آبرویی بالا انداخت و گفت. _مناسب سن شما نبود وگرنه میگفتم. بعدم خندید. آرش خیره نگاهش کردم محو شده بود. جوری که حس کردم نه اون نه مهسا نفس نمیکشن. برای اینکه حال آرشو بگیرم بلند گفتم‌. _خیره نگاه کردن نامحرم کار زشتیه عیبه آقا آرش. مهسا و آرش سریع خودشونو جمع و جور کردن. برسام متعجب نگاهی به آرش کرد بعدم برگشت مارو نگاه کرد . نگاهمون باهم یکی شد. حس کردم ضربان قلبم داره بالا میره سریع نگاهمو گرفتم‌... چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. با ترمز ماشین. پیاده شدیم منو و مهسا و حدیث کنار هم قدم میزدیم. وارد محوطه ی رستوران شدیم‌ فضای قشنگی بود. فضای سبز و قشنگ و ساختمون نورانی رستوران رُست. وارد شدیم. مردی دم در بود مارو به سمت میز خالی هدایت کرد. یه میز بزرگ ۸ نفره. آرش و برسام و محمد حسین کنار هم نشستن.البته برسام نیازی به صندلی نداشت چون خودش ویلچر داشت. ماهم به ترتیب رو به روشون نشستیم. بی بی هم بالای میز نشسته بود... بعد سفارش غذا مشغول حرف زدن بودیم. گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. آیکون سیز رو لمس کردمو گوشیو کنار گوشم بردم. _بله؟؟؟ جوابی نشنیدم. بعدم قطع شد. متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم. _کی بود؟ حدیث بود که این سوالو پرسید و توجه همه رو جلب کرد‌. گفتم‌. _نمیدونم فک کنم اشتباه گرفته بود‌. مهسا زد به بازومو گفت. _بریم دستامونو بشوریم.؟ نگاهی به حدیث انداختم انگار اونم موافق بود. هرسه بلند شدیم. نگاهم به تابلوی سرویس بهداشتی افتاد..با دست بهش اشاره کردم. راه افتادیم. برای رسیدن به اونجا باید از جلوی در وردی عبور میکردیم. گوشیم زنگ خورد. گفتم‌ _شما برید من میام‌... جواب دادم و گشیو کنار گوشم نگه داشتم‌ _بله؟؟؟ جوابی نشنیدم همون جور قدم زدم از رستوران خارج شدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت124🦋 دو هفته بعد..... امروز رفتیم گچ دست برسامو باز کردیم خداروشکر دستش جوش خورده. آرش گفت از هفته ی دیگه میبرتش فیزیوتراپی. تو این مدت که دستش تو گچ بود گاها من بهش غذا دادم از یه طرف خجالت میکشیدم اونم بدتر از من از یه طرفم خوشحال بودم که بهش کمک میکنم. اما از امروز دیگه خودش میتونه غذا بخوره آرش تو این مدت خونه ی خودشون نمیره تا به برسام کمک کنه. محمد حسینم خیلی کمک کرد.. تو این دو هفته حدیث و مهسا همش کنارم بودن. همه چیز خوبه اما برسام گاهی عین بچه ها میشه و بهونه گیری میکنه. امشب آرش گفته میخواد برای شام بریم دربند محمد حسین و حدیث هم میان. مهسا رو که آرش به صورت ویژه دعوت کرده دیگه اونم گلوش گیر کرده. نمیدونم چرا حس همه دوطرفه است جز من!؟ گاهی فکر میکنم برسام اصلا بهم فکر نمیکنه شاید به نظرش یه دختر بی خانواده که جای خوابشم خودش بهش داده برای زندگی مناسب نباشه اما بعد به خودم میگم نه برسام چنین ادمی نیست. شاید از من خوشش نمیاد. گاهی انقدر تو مغزم با این سوالا بازی میکنم گیج میشم و فقط دلم میخواد فرار کنم... به همین خاطر برای خودم تو ذهنم رویا میسازم تو رویاهام برسام عاشقمه و خیلی خوب باهم زندگی میکنیم. اون مدام بهم لبخند میزنه و میگه دوستم داره منم تو جوابش میگم که منم خیلی دوستت دارم . گاهی تو خیالم باهم خرید میریم. بعد من هوس بستنی میکنم و اون برام یه بستنی بزرگ میخره. گاهی هم یه خیابون خلوت تو ذهنم پیدا میکنم شب باشه بارون نم نم بباره من باشمو برسام که دست همو گرفتیمو تو تاریکی قدم میزنیم... تو تصوراتم پاهای برسام هم خوب شدن‌... گاهی هم به آب بازی کنار دریا دلمو خوش میکنم انقدر به هم آب میپاشیم که جفتمون خیس خیس بشیم و روی شن های گرم ساحل دراز بکشیم.... با صدای در چشم از آینه برداشتم خیلی وقته به آینه خیره شدم ولی خودمو ندیدم انقدر رفته بودم تو خیال که یادم رفت باید حاضر شم.. رفتم سمت در و درو باز کردم. آرش بود . گفتم‌. _بله؟ گفت‌ _شما هنوز حاضر نشدید؟؟؟ گفتم. _الان حاضر میشم. گفت‌. _پس زود باشید من میرم ماشینو روشن کنم‌ باشه ایی گفتم و در اتاقو بستم‌.. که صدای اخش بلند شد. ترسیده در اتاقو باز کردم دیدم داره دماغشو ماساژ میده. گفتم‌. _چی شد؟؟؟ گفت‌ _سرکار خانم شما میخوای درو ببندی نگاه نمیکنی من هنوز جلو درم؟؟ گفتم‌ _ خودتون گفتین زود حاضر شو منم رفتم زود حاضر شم والا من مسئول بینی شما نیستم. درو بستم. قیافش الان دیدنیه. تند تند رفتم سمت کمد و لباس هایی که از قبل آماده کرده بودمو برداشتمو پوشیدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت124🦋 دو هفته بعد..... امروز رفتیم گچ دست برسامو باز کردیم خداروشک
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت125🦋 کیف و گوشیمو برداشتم سریع از پله ها رفتم پایین. تقریبا آخرین نفر از خونه خارج شدم. برسام جلو نشسته بود. بی بی و مهسا هم عقب منم رفتم عقب و نشستم‌ آرش با دیدن من صلواتی فرستاد و چه عجبی گفت‌ واقعا حرص در میاره‌... راه افتاد جلوتر که رفتیم ماشین محمد حسین رو دیدم. آرش بوقی زد و راه افتادیم سمت دربند. از شیشه بیرونو نگاه میکردم. شیشه ی ماشین بخار کرده بود. یه قلب خوشگل روش کشیدم‌ مهسا نزدیک گوشم پچ زد. _خانم عاشق داری از دست میری ها... گفتم‌ _کمتر مغز منو بخور تو حدیث فقط بلدید سر به سرم بزارید منم بلدم تلافی کنما. خندید . آرش آز آینه نگاهی کرد و گفت. _خانوما جک تعریف میکنید؟بگید مام بخندیم. مهسا آبرویی بالا انداخت و گفت. _مناسب سن شما نبود وگرنه میگفتم. بعدم خندید. آرش خیره نگاهش کردم محو شده بود. جوری که حس کردم نه اون نه مهسا نفس نمیکشن. برای اینکه حال آرشو بگیرم بلند گفتم‌. _خیره نگاه کردن نامحرم کار زشتیه عیبه آقا آرش. مهسا و آرش سریع خودشونو جمع و جور کردن. برسام متعجب نگاهی به آرش کرد بعدم برگشت مارو نگاه کرد . نگاهمون باهم یکی شد. حس کردم ضربان قلبم داره بالا میره سریع نگاهمو گرفتم‌... چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. با ترمز ماشین. پیاده شدیم منو و مهسا و حدیث کنار هم قدم میزدیم. وارد محوطه ی رستوران شدیم‌ فضای قشنگی بود. فضای سبز و قشنگ و ساختمون نورانی رستوران رُست. وارد شدیم. مردی دم در بود مارو به سمت میز خالی هدایت کرد. یه میز بزرگ ۸ نفره. آرش و برسام و محمد حسین کنار هم نشستن.البته برسام نیازی به صندلی نداشت چون خودش ویلچر داشت. ماهم به ترتیب رو به روشون نشستیم. بی بی هم بالای میز نشسته بود... بعد سفارش غذا مشغول حرف زدن بودیم. گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. آیکون سیز رو لمس کردمو گوشیو کنار گوشم بردم. _بله؟؟؟ جوابی نشنیدم. بعدم قطع شد. متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم. _کی بود؟ حدیث بود که این سوالو پرسید و توجه همه رو جلب کرد‌. گفتم‌. _نمیدونم فک کنم اشتباه گرفته بود‌. مهسا زد به بازومو گفت. _بریم دستامونو بشوریم.؟ نگاهی به حدیث انداختم انگار اونم موافق بود. هرسه بلند شدیم. نگاهم به تابلوی سرویس بهداشتی افتاد..با دست بهش اشاره کردم. راه افتادیم. برای رسیدن به اونجا باید از جلوی در وردی عبور میکردیم. گوشیم زنگ خورد. گفتم‌ _شما برید من میام‌... جواب دادم و گشیو کنار گوشم نگه داشتم‌ _بله؟؟؟ جوابی نشنیدم همون جور قدم زدم از رستوران خارج شدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت126🦋 _چرا جواب نمیدی؟کی هستی.؟ بازم سکوت بود .... رفتم جلوتر. عصبی گفتم‌ _اگه یه بار دیگه مزاحم بشی شمارتو میدم به پلیس. قطع کردم و به درختی کنارم بود تکیه دادم. _بیا شمارمو بده به پلیس.... سام بود که از کنار درخت پرید جلوم و باعث شد گوشیم از دستم بیوفته .از ترس دهنم قفل شد چسپیدم به درخت و با چشمای ترسیده نگاهش کردم. خندید و گفت‌. _سلام عزیزم دلم خیلی واست تنگ شده بود..... قفسه ی سینم از شدت ترس بالا و پایین میشد. نزدیک تر اومد اونقدر نزدیک که نفس هاش با صورتم برخورد میکرد. آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم خودمو نبازم ولی انگشتام حسابی یخ کرده بودن و پاهام جونی واسه ایستادن نداشتن.. به سختی گفتم‌. _چته ؟چی از جون من میخوای؟ گفت‌ _خودتو. چشمام پر از اشک شد گفتم‌ _چرا اذیتم میکنی؟مگه من چیکارت کردم؟ گفت‌ _خودت نمیدونی؟ گفتم _اگه برسام بفهمه برات بد میشه من الان زن برادرتم. پوزخندی زد و گفت‌. _اون بازی واسه رد کردن کیانا بود منو که نمیتونید گول بزنید. گفتم‌. _تو اصلا برات مهمه چه بلایی سر برادرت اومده؟ندیدم بیایی بهش سر بزنی! تو برادرشی ولی دوستاش مراقبشن. گفت. _تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن کوچولو.. خندید و گفت. _نترس امشب باهات کاری ندارم امشبو خوش باش شاید اخرین باری باشه که با این جمع اومدی تفریح پس لذت ببر. تصویه حساب من و تو بمونه واسه یه شب دیگه... سرشو جلوتر اورد تا گونمو ببوسه که من سریع نشستم رو زمین و دستامو جلو صورتم گرفتم. خندید و رفت. تمام تنم میلرزید چشمامو محکم بسته بودم و روهم فشارشون میدادم. صداش و حرفاش مدام توی گوشم میپیچید (امشبو خوش باش شاید آخرین باری باشه که با این جمع اومدی تفریح پس لذت ببر تصویه حساب من و تو بمونه واسه یه شب دیگه) علف های خیس روی زمین کل چادرمو خیس کرده بود. _دلربا خانم؟؟؟؟؟؟؟ صدای نگران و ترسیده برسام به گوشم خورد اون کی اومد؟ _دلربا چی شده؟؟؟؟چرا اینجانشستی؟؟؟؟؟؟؟ نفس نفس میزد بغضم گرفت. صداش بلند‌ شد. _دستتو از رو صورتت بردار ببینم‌.!!!!! دستامو برداشتمو چشمامو باز کردم. جلوم بود روی دیلچر نشسته بود و با چشمای نگران بهم خیره شده بود. چطوری عاشق تو شدم و باعث آرامشم ولی دقیقا یکی با همین چهره هست که ازش متنفرم ازش میترسم. اشکام راه خودشونو پیدا کردن و زدم زیرگریه. _دلربا چی شده؟؟؟کسی اذیتت کرد؟؟؟ توروخدا یه چیزی بگو؟؟؟؟ نگاهش کردم. اما چیزی نتونستم بگم. گفتنش چه فرقی میکنه وقتی دوستم نداری... سکوتمو دید گفت. _دارم سکته میکنم تورو به امام حسین یه چیزی بگو. با هق هق گفتم‌ _هیچی کلا خوشی به من سازگار نیست. با صدای لرزونی گفت‌. _نمیفهمم چی میگی؟رنگ و روت پریده داری گریه میکنی و اینجا رو زمین خیس نشستی تو این چند دقیقه چه اتفافی افتاده؟؟؟ با درد هق زدم گفتم‌ _مگه برات فرقی هم میکنه؟چرا همش وانمود میکنی نگرانمی؟؟؟ازم دور شو حالم از این نگرانی های الکیت بهم میخوره. مات نگاهم کرد. دلم میخواست سرش فریاد بزنم و بگم همش تقصیر توئه که دلمو اسیر کردی ولی قلبت از سنگه. دستمو به درخت تکیه دادمو ازجام بلند شدم. تازه متوجه مردمی شدم که دور اطراف ما بودن و با تعجب بهمون خیره شده بودن. چند قدم که برداشتم پاهام سست شد تمام سعیمو کردم نیوفتم‌ _دلربا؟؟؟ اهمیتی بهش ندادم رفتم سمت رستوران‌ وارد که شدم رفتم سمت میز تا کیفمو بردارم. بقیه با دیدنم تعجب کردن . _دلربا چی شده؟؟.؟ صدای یا امام حسین بی بی به گوشم خورد. به کیفم چنگ زدم ولی جونی تو دستام نمونده بود کیف از دستم ول شد.. سرم گنگ شده بود صدای ترسیده ی مهسا به گوشم خورد. _دماغت داره خون میاد. همه چیز تار شد و با زمین سرد برخورد کردم‌ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت127🦋 •برسام• دیدم با تلفنش درگیره و رفت بیرون رستوران... آرش رو نگاه کردم. ولی حواسش نبود. با آرنجم زدم به بازوش که نگام کرد. آروم گفتم‌ _رفت بیرون. گفت‌. _خوب! گاهی وقتا خیلی خنگ میشه یعنی همه چیز یادش رفت. با حرص گفتم‌ _قرار بود امشب چی بشه؟ گفت‌ _اها یادم اومد خوب الان برو تنهاست بهترین موقعیته. گفتم‌ _استرس دارم میترسم کل تصوراتم بهم بریزه.! اخم کردو گفت. _ما قبلا راجبش حرف زدیم بلاخره باید مطمئن بشی ازش. سری تکون دادمو با چرخ های ویلچر ور رفتم تا حرکت کنه بی بی گفت‌ _کجا مادر؟ گفتم. _الان میام بی بی جون نگران نباشید‌..... رفتم سمت در و بلاخره از در رفتم بیرون. سرعتم از لاکپشت کمتر شده. چشم چرخوندم تا پیداش کنم‌. چشمم خورد به یه دختر که چادر سرشه و روی چمن کنار درختی نشسته و با دستاش صورتشو پوشنده. دقت که کردم متوجه شدم خودشه. چرا اونجوری اونجا نشسته. سعی کردم سریع تر حرکت کنم. قلبم به تپش افتاد. تا رسیدن بهش کلی فکر جورواجور به ذهنم خطور کرد.... صداش زدم _دلربا خانم؟؟؟؟ حرکتی نکرد متوجه لرزشش شدم. انگار ترسیده بود... گفتم. _دلربا چی شده؟؟؟؟چرا اینجا نشستی؟؟؟ حرف زدنم دست خودم نبودم و دیر فهمیدم که دلربا خطابش کردم دلربای خالی. هیچ حرکتی نکرد. اعصابم بهم ریخت سعی در کنترل صدام داشتم ولی خیلی موفق نشدمو صدام بالا رفت. _دستتو از رو صورتت بردار ببینم!!! دستاشو برداشت و نگاهشو بهم دوخت. قلبم ریخت..رنگ و روش پریده بود..انگار هیچ خونی تو صورتش نبود... مطمئنم اگه دستاشو لمس میکردم متوجه ی یخ بودنشون میشدم. چشماش قرمز شده بود. یهو شروع کرد به گریه کردن. حالمو بدتر کرد. گفتم‌. _دلربا چی شده؟؟؟؟کسی اذیتت کرده؟؟؟ توروخدا یه چیزی بگو؟؟؟ نگاهم کرد یه جوری که انگار تو چشماش کلی حرف نگفته داشت جوری که نفسم بند اومد. طاقت نیاوردم گفتم. _دارم سکته میکنم تورو به امام حسین یه چیزی بگو... انگار قسمم کارساز بود چون با هق هق لب باز کرد. _هیچی کلا خوشی به من سازگار نیست. گفتم‌ _نمیفهمم چی میگی؟رنگ و روت پریده داری گریه میکنی و اینجا رو زمیگ خیس نشستی تو این چند دقیقه چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟ صدای گریه اش بلند تر شد. با حرص جوری که انگار من مقصر باشم گفت. _مگه برات فرقی هم میکنه؟؟چرا همش وانمود میکنی نگرانمی؟؟؟؟ ازم دورشو حالم از این نگرانی های الکیت بهم میخوره..... دهنم بسته شد اخه دختر تو از من چی میدونی؟ که قضاوتم میکنی؟ با کمک درخت بلند شد. به اطراف نگاه کرد. به اطرافم نگاهیی کردم متوجه نگاهای مردم شدم. راه افتاد خیلی سست راه میرفت هر لحظه امکان افتادنش بود نگران صداش زدم. _دلربا؟؟؟؟ ولی اون توجه نکرد و ادامه داد.... اومدم برم که نگاهم به گوشیش افتاد که رو زمین بود برش داشتم. صفحه اش خورد شده بودد.... مطمئنم اتفاق بدی افتاده ولی سوالم بی جواب موند... چرخ هارو هل دادمو دنبالش راه افتادم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت128🦋 دلربل وارد رستوران شد. من عقب مونده بودم. وقتی رسیدم. صدای بلند مهسا خانم که گفت‌ _دماغت داره خون میاد. به گوشم خورد بعدم دلربا روی زمین سقوط کرد. صدای جیغ بلند شد. بقیه افرادی که تو رستوران بودن از صندلی ها بلند شدن و دور گرفتن تا بفهمن داستان چیه. کارکنای رستوران هم جمع شدن‌. من همون جوری نشسته بودم و توان هیج حرکتی نداشتم. آرش رو دیدم که بالا سر دلربا نشست سرشو بلند کرد و نگاهم کرد. طاقت نیاوردم از رو ویلچر بلند شدمو دویدم سمتشون. کنارشون نشستم‌. با صورت خونی دلربا روبه رو شدم.. صداش زدم‌. _دلربا؟؟؟؟؟؟ بقیه انقدر غرق دلربا بودن که متوجه ی من نشدن. آرش رو به محمو حسین گفت. _زنگ بزن اورژانس. بعدم داد زد. _دورشو خلوت کنید.... کارکنای رستوران شروع به پراکنده کردن مردم کردن‌ رو به آرش گفتم‌ _خوب میشه؟ گفت‌. _ضربان قلبش خوبه اما باید بریم بیمارستان. صدای گریه های بی بی و حدیث و مهسا به گوش میخورد. حدیث دلربا رو تکون میداد و صداش میزد.... دستام یخ زده بود . دستمالی از جیبم در آوردم و صورتشو پاک کردم... چرا آمبولانس لعنتی نمیاد...؟؟؟.. کلافه مشتی به زمین کوبیدم‌ صدای آژیر آمبولانس به گوشم خورد..و بعد چند دقیقه بعد دیدم محمد حسین داره پرستارا رو هدایت میکنه‌ رسیدن بالاسرش آرش اومد و منو نگه داشت و گفت‌. _نگران نباش خوب. دلم آشوب تر از این حرفا بود که با یه جمله آروم بشه.... تن بی جون دلربا رو روی برانکارد گذاشتن و بردن بیرون‌‌. منو آرش تند سوار ماشین آرش شدیم که دنبال آمبولانس بریم‌. محمد حسینم گفت بقیه رو میاره‌ پشت ماشین حرکت کردیم‌ گفتم‌ _کاش میرفتم تو آمبولانس‌ گفت. _آروم باش‌. گفتم. _چرا از دماغش خون اومد؟چرا ؟ گفت‌. _من باید اینو از تو بپرسم رفتی پیشش چی شد؟قبلش که خوب بود. گفتم‌ _منظورت چیه؟آرش درمورد من چه فکری میکنی؟ . گفت‌. _منظوری نداشتم فقط میخوان بدونم چی شده... هرچی شد رو براش تعریف کردم. ___ چندبار طول راهرو رو طی کردم. قلبم داشت تکیه تکیه میشد‌... از طرفی باید جواب بقیه رو بدم بابت پاهام‌. میدونم الان بی بی و بقیه برسن باید جواب پس بدم‌.. دکتر اومد بیرون‌. منو آرش به سمتش هجوم بردیم‌. گفتم‌. _چی شد؟. نگاهمون کرد و گفت‌ _چه نسبتی باهاش دارید‌. آرش گفت‌ _من برادرشم به من اشاره زد و گفت‌. _ایشونم همسرشه. گفت. _شکر خدا الان حالش خوبه ولی درکل حالش مساعد نیست استرس و اضطراب براش اصلا خوب نیست فشارش خیلی پایین بود و بینیشم به خاطر فشار روحی و روانی که بهش وارد شده خون ریزی کرده‌. رو کرد به ما گفت‌. _شما خانوادش هستید باید بیشتر مراقبش باشید نزارید ناراحت بشه این حالات خطرناکه اگه ادامه پیدا کنه وضعش بدتر میشه به فکر درمانش باشید بازم میگم اگه قراره تو محیطی باشه که دچار تنش و اضطراب باشه ممکنه مشکلی قلبی پیدا کنه یا اعصاب .... رو کرد بهم و گفت‌. _شما شوهرشی باید بهش آرامش بدی بیشتر براش وقت بزار و باهاش حرف بزن اگه چیزی اذیتش میکنه سعی کن دورش کنی.... ممنونی بهش گفتمو دکتر رفت. .روی صندلی ولو شدم.. آرش کنارم نشست‌. گفت‌. _وقتی بهوش اومد هم باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده هم باید بهش بگی. .سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. ته راهرو بی بی و بقیه بودن که به سمتمون میومدن‌. گفتم‌ _آرش ماجرای پاهام نقشه ی خودت بود پس خودت بهشون توضیح بده بعدم بهشون بگو فعلا چیزی به دلربا نگن تا خودم بگم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت128🦋 دلربل وارد رستوران شد. من عقب مونده بودم. وقتی رسیدم. صدای بلن
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت129🦋 •دلربا• پلک هامو باز ‌کردم ولی هم سرم هم پلک هام درد میکرد... نگاهی به اطراف انداختم. مهسا کنار تختم خوابیده بود. آروم نشستم. سرم توی دستمو آروم در اوردم. همه چیزتا لحظه ی سقوطم مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد. سرم تیر کشید. خدایا چرا من انقدر تنهام؟ تورو به فاطمه ی زهرا منو از دست سام نجات بده دیگه خسته شدم. اشکام پشت هم میریختن اما سعی کردم صدام بالا نره تا مهسا بیدار نشه. حالم از هوای اتاق بهم خورد. آروم از رو تخت رفتم پایین و کفشامو که پایین تخت بودن پوشیدم. چادرم کنار تخت بود برداشتمشو سرم کردم. چشمم به آینه ی روی دیوار افتاد. چشمام و دماغم وقرمز شده بودن. از صد کیلومتری داد میزنه که گریه کردم. اشکامو پاک کردمو از اتاق خارج شدم. توی راهرو خلوت بود. نگاهم به صندلی های راهرو افتاد. برسام روی ویلچر خوابش برده بود. آرشم روی صندلی . آروم از کنارشون عبور کردم. همه جا ساکت بود. فقط صدای صحبت های ریز پرستارا و صدای تی نظافت چی به گوش میخورد. چشمم به ساعت خورد. ساعت ۵ صبحه. اروم رفتم تو حیاط. روی نیمکتی نشستم. حالا باید چیکار کنم؟ همین لحظه ی صدای آمبولانسی که با سرعت وارد حیاط بیمارستان شد توجه منو جلب کرد. از بخش آورژانس چندتا پرستار با برانکارد نزدیک آمبولانس شدن‌ در پشتی آمولانس باز شد. دختر جونی روی غرق خون روی تخت دراز کشیده بود و یه پسر جوون هم همراهش بود که دست و پاهاش زخم شده بود لباساش پاره بود و از سرش خون میومد اما اون فقط نگران حال دختر بود. درحال بردنش به آورژانس بودن که یهو پرستاری داد زد. _وایسا ضربانش رفت. پرستاری با سرعت دستاشو روی سینه ی دختر قفل کرد و شروع به احیا کرد. با ترس از جام بلند شدمو خیره نگاهشون کردم. پسر اسم دختر رو فریاد زد و سعی کرد نزدیکش بشه اما راننده ی آمبولانس نگهش داشت تا جلو نره و سعی در آرام کردنش داشت. اما پسر گریه میکرد و تقلا میکرد ولش کنه. پرستار داد زد _فایده نداره شوک. دستگاه شوک رو نزدیک کردن و بهش شوک زدن. ۱بار ۲ بار ۳ بار بلند شو اشکام سرازیر شد. پسر بلند فریاد زد. _پریااااا جوووون من بلند شوووووو توروخدا تنهام نزاررررر من میمیرم پریااااااااا شوک گفتن پرستار مدام تکرار میشد.. شوک شوک شوک پرستار دیگه ایی با ناراحتی گفت. _بسه مریم ازدستش دادیم دیگه شوک فایده نداره. پرستاری که فهمیدم اسمش مریم بود روی زمین نشست‌ پسر فریاد زد. _نههههه اون زندست توروخدا دوباره شوک بده من میدونم زندست بلند شوووو پریاااااااااااااا. راننده ی آمبولانس و چندتا مرد دیگه سعی در آروم کردن پسر داشتن ولی فایده نداشت اون محکم به سر و صورت خودش میکوبید و اسم دختر رو فریاد میزد. اشکام پشت هم میریخت. سوزش شدیدی توی قلبم حس کردم. پارچه ی سفیدی روی صورت دختر کشیدن و اونو بردن. پسر التماس میکرد که دختر رو نبرن. باورش سخت بود دختری که تا چند لحظه ی قبل کنارش بود حالا دیگه نفس نمیکشه. صدای گریم بلند شد. _خدا بهش صبر بده.... برگشتم که با برسام مواجه شدم این کی اومد چهرش ناراحت بود انگار اونم مثل من شاهد این داستان غم انگیز بود. صدای ناله های پسر تو کل فضا میپیچید. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت130🦋 چرخ ویلچر رو چرخوند و بهم نزدیک شد‌. _خیلی درد ناکه ... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم قلبم میسوخت روی صندلی نشستم. گفت‌. _نباید این صحنه رو میدیدی حالت خوب نیست یکم بفکر خودت باش الانم گریه نکن حالت بد میشه‌.‌‌‌‌.... گفتم. _مهم نیست بلاخره باید بمیرم... عصبی گفت. _واسه چی همچین حرفی میزنی؟؟؟چرا همش دنبال مردنی؟ بس کن... نگاهش کردم . _زندگی خودمه پس به خودم مربوطه که دلم میخواد بمیرم یا نه.!!! جلوتر اومد و با حرص گفت. _تو همچین حقی نداری کی گفته زندگی خودته؟کی گفته؟؟؟ با حرص گفتم‌ _من گفتم من عصبی تر شد و گفت‌ _تو غلط میکنی‌!!!! با دهن باز نگاهش کردم خودشم انگار از حرفی که زد متعجب بودسرشو انداخت پایینو گفت‌ _ببخشید اهمیت ندادمو راه افتادم تا از بیمارستان خارج بشم‌ داد زد.. _وایسا کجا داری میری؟؟؟؟ ادامه دادم. که چادرم از پشت با شدت کشیده شد و روی زمین نشستم و هینیی کشیدم. مات نگاهش کردم‌ اصلا جا خوردم. گفت‌ _کجا واسه خودت راه افتادی داری میری؟چرا همش لج میکنی؟نمیزاری دو کلمه حرف بزنم. خستم کردی هر کار دلت میخواد انجام میدی اصلا به حرف ادم گوش نمیکنی... خیلی عصبی بود خیلییییی ترسناک شده بود و باورم نمیشد این برسام باشه.... لال شده بودم. گفت‌ _بگو بیرون اون رستوران لعنتی چه اتفاقی برات افتاد که اونجوری بهم ریختی؟ که به خاطرش تا ۵ صبح تو بیمارستان زیر سرم بودی....... ساکت نگاهش کردم که داد زد. _بگووووووووووووووووووو از ترس چشمامو بستمو اشکام سرازیر شد. صدای آرشو شنیدم. _برسام آروم باش یه دقیقه بیا اینور... برسام داد زد. _آرش برو کنار حرف نزن. بعدم با صدای کنترل شده ایی گفت‌ _گریه نکن حرف بزن... با عصبانیت داد زدم گفتم‌ _اگه حرف نزنم چیکار میکنی؟اصلا به تو چه؟ از کی تو کارای من دخالت میکنی؟؟؟؟مگه تو کی هستی؟؟؟؟چطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزن.... پرید وسط حرفمو داد زد. _من عاشقتم رگای گردنش بیرون زده بود و صورتش قرمز شده بود‌ قفل کرده بودم چندبار حرفشو توی ذهنم تکرار کردم من عاشقتم عاشقتم عاشق من؟؟؟امکان نداره! هردو ساکت بهم خیره شده بودیم‌ _آقا چه خبره بیمارستانو گذاشتین رو سرتون اینجا جای دعوا نیست برو خونتون با زنت دعوا کن. آرش جلو اومد و نگهبان بیمارستان و از ما دور کرد و مشغول صحبت باهاش شد... گفتم‌ _دروغ میگی.! صداش آروم تر شده بود انگار اصلا عصبی نشده باشه سر به زیر گفت _به خدا دروغ نمیگم بعد حرف میزنیم الان فقط بهم بگو چی شده؟؟؟؟ لحن آروم و پشیمونش وادارم کرد تا حرف بزنم _سام جلوم سبز شد تهدیدم کرد گفت امشبو خوش بگذرونم چون ممکنه اخرین شبی باشه که کنارشماها هستم گفت میاد سراغم.... دستاشو مشت کرد و محکم روی دسته های صندلی چرخدارش کوبید. گفت.. _لعنتی ! چرا همون موقعه نگفتی؟؟اذیتت که نکرد؟ها؟فقط همینا رو گفت؟؟؟. گفتم. _نه . آرش برگشت. گفت‌ _کفترای عاشق به چه نتیجه ایی رسیدن؟ برسام عصبی گفت‌ _به این نتیجه که باید به حساب سام برسم. متعجب گفت‌ _نگو که سام جلو رستوران بوده؟چیکار کرد چیزی گفت‌؟ برسام گفت‌. _میگم بهت ولی فعلا دلربا خانم باید استراحت کنه‌ آرش هم تایید کرد و گفت‌ _برگردید تو اتاقتون دکتر چند ساعت دیگه میاد بیمارستان معاینه میکنه اگه بگه مرخصید میریم خونه..... از روی زمین بلند شدم تا برم _ببخشید شرمندم صدام بالا رفت کنترلمو از دست دادم شرمندم. چیزی نگفتم راه افتادم سمت بیمارستان. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت131🦋 تا اومدن دکتر نتونستم چشم رو هم بزارم مدام به حرف برسام فکر میکنم‌ با حرف سام از ترس شوکه شدم. با حرف برسام از هیجان شوکه شدم اصلا باورم نمیشه‌ کاملا مشخص بود اون حرف از دهنش پرید و گفت پس دروغ نگفته. از فکرش ضربان قلبم بالا رفت. کل صورتم داغ شد. قلبم بی قراری میکرد. _بیدار شدی؟ نگاهم کشیده شد سمت مهسا ته تازه از خواب بیدار شده بود و از ماجرای چند ساعت پیش خبری نداشت... گفتم‌ _اره . گفت‌ _خوبی؟ گفتم‌ _اره. گفت‌ _لپات چرا گل انداخته؟. گفتم‌ _میگم بهت صبر کن‌ کش و قوسی به تنش داد. گفتم‌ _شرمنده خیلی اذیت شدی. خندید و گفت‌. _والا من از وقتی با تو آشنا شدم مدام اذیتم ولی دیگه عادت کردم. مشتی به بازوش زدمو گفتم‌ _بدجنس‌ خندید و گفت. _نه انگار حالت خیلی خوبه. گفتم‌ _اره چرا نباشم وقتی.... در اتاق باز شد و دکتر و آرش وارد شدن و حرفم نصفه موند‌ بعد معاینه دکتر مرخص شدم و حالا تو ماشین آرش نشستم منو مهسا پشت نشستیم و برسام هم جلو‌. جفتمون روی نگاه کردن تو صورت همو نداریم و حرفی هم نزدیم. ماشین جلوی در خونه ایستاد‌ بی بی و حدیث دم در منتظر ما بودن. در آغوش گرم بی بی جای گرفتم. _خیلی نگرانت بودم مادر خداروصدهزار مرتبه شکر. گفتم‌ _شرمنده بی بی جون اسباب زحمت شدم. گفت‌ _از این حرفا نزن خوشم نمیاد. چشمی گفتمو پریدم تو بغل حدیث اونم نامردی نکرد حسابی منو چلوند‌.‌... رفتیم تو خونه. منو و حدیث و مهسا رفتیم تو اتاق من و منم همه چیزو یهشون گفتم.... سه روز بعد.... تو این سه روز هیچ حرفی از جانب برسام زده نشده. از سام هم خبری نشده. همش منتظرم برسام یه چیزی بگه ولی حرفی نمیزنه.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت132🦋 با صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم.. برسامه! چرا زنگ زده؟ جواب دادم. _چرا زنگ زدید؟ گفت. _اخه سخت بود گفتم شاید صدامو نشنوید دیگه زنگ زدم. گفتم‌ _خوب حالا چیکار داشتید؟ گفت. _من امروز جلسه ی اول فیزیوتراپیمه آرش نمیتونه منو ببره.محمد حسینم سرکاره.میشه منو همراهی کنید؟... گفتم. _باشه ساعت چند باید بریم؟ گفت. _اگه میشه الان حاضر شید. گفتم‌ _باشه. نگاهی تو آینه انداختم‌ چادرمو مرتب کردم‌ رفتم پایین. سر به زیر گفت. _شرمنده باعث زحمت شدم‌ گفتم‌. _زحمتی نیست... برای اینکه اذیت نشه دستی ویلچر رو گزفتم و هلش دادم رسیدیم نزدیک در. گفت. _رانندگی بلدید؟ گفتم‌ _اره ولی ما که ماشین نداریم. گفت. _داریم صبح محمد حسین زحمت کشید ماشینمو از تعمیرگاه اورد الان تو کوچه است. رفتیم بیرون. در شاگرد رو باز کردم.. با کمک دستاش از رو ویلچر بلند شد و روی صندلی ماشین جا گرفت‌ و بعد با کمک دستاش پاهاش رو داخل ماشین قرار داد.. اینجوری میبنمش دلم کباب میشه‌ درو بستمو رفتم پشت فرمون. بسم الله گفتمو ماشینو روشن کردم‌ راه افتادم‌ گفتم‌. _ادرسش کجاست؟ گفت. _بریم جلوتر بهتون میگم. باشه ایی گفتم . طبق ادرسی که داد حرکت کردم. تمام طول مسیر ساکت بود‌. هر لحظه منتظر بودم تا حرفی بزنه ولی خیلب جدی به رو بروش خیره شده بود.... ظاهرا پشیمون شده... _وایسین. ترمز کردم گفت‌ _همینجاست دیگه باید پیاده بریم. از ماشین پیاده شدمو ویلچر رو از صندوق عقب در آوردم‌. ردی ویلچر نشست. در ماشینو قفل کردمو راه افتادیم‌ کمی جلوتر که رفتیم به فضای سبزی رسیدیم. گفت. _بریم اونجا‌. .گفتم‌ _اونجا چرا؟من که اونور مطب دکتر نمیبینم‌. گفت‌ _شما برید هست.. شونه ایی بالا انداختم و به حرفش گوش دادم‌. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت133🦋 یکم راه رفتیم که گفت. _میشه وایسیم؟. توقف کردمو گفتم‌. _چیزی شده؟ گفت‌. _دلربا خانم شما به من علاقه دارید؟ خشکم زد. سکوتمو که دید با دسته های ویلچر بازی کرد تا روبروی من قرار بگیره گفت. _من به شما علاقه دارم میخوام بدونم شما یه من علاقه دارید یا نه؟میخوام اگه بشه ازدواج کنیم. گفتم. _چی شد یهو به من علاقمند شدید؟ گفت. _نه گفتم. _پس چرا قبلا چیزی نگفتید؟ گفت. _نمیدونم گفتم‌ _همین نمیدونید؟ گفت. _چی بگم خوب من مطمئن نبودم از خودم. گفتم. _اونوقت چی شد که الان دارین میگید؟ من من کرد و گفت. _خوب... نمیدونم... سکوت کردم. همش میگه نمیدونم شک دارم دوستم داشته باشه. دارم دیونه میشم. گفت‌ _حق دارین اگه نخواین با من ازدواج کنید به هر حال من دیگه اون ادم سالم قبل نیستم با ویلچر زندگی میکنم و معلوم نیست بتونم راه برم یا نه و هر دختری دلش میخواد همسرش سالم باشه. سرمو پایین تر اوردم تا نگاهش کنم گفتم. _شاید اینایی که میگی مهم باشن اما همه چیز نیستن زمانی که عاشق شدم عاشق راه رفتنت نشدم این باطنت بود که منو عاشق کرد اونوقت داری این حرفا رو به من میزنی؟.. متعجب نگاهم کرد. گفتم‌ _خیلی ناراحتم که این اتفاق برات افتاده ولی برای خودم نه برای تو ناراحتم که اذیت میشی برام مهم نیست مردم بگن همسرم سالمه یا نه.مهم اینکه که دوستم داره و دوستش دارم. برق خاصی تو چشماش نمایان شد گفت. _یعنی جوابتون مثبته؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم.. _آره . لبخندی زد وگفت. _جدی؟ گفتم‌ _مگه من شوخی دارم؟ خندید و گفت. _خدایا شکرت. لبخند زدم و تو دلم بلند تر از برسام فریاد زدم خدایا شکرت... یهو برسام از رو ویلچر بلند شد و ایستاد و گفت. _اخیش خسته شدم بس رو این نشستم. شوک زده نگاهش کردم و دستامو جلوی دهنم گرفتم‌ گفتم‌ _تو میتونی راه بری؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت‌ _اره گفتم. _چی؟؟؟. گفت‌ _خوب میدونید من..... اشک تو چشمام جمع شد بهم دروغ گفت؟ به همه دروغ گفت؟. چقدر من گریه کردم چقدر من غصه خوردم.... اشکام سرازیر شد . نگران گفت‌ _دلربا؟ عقب تر رفتمو گفتم‌ _دروغ گفتی . گفت‌. _میدونم ولی نزاشتم ادامه بده گفتم‌ _هیچی نگوووو دیگه یه کلمه هم نمیخوام بشنوم فقط بلدی با احساسات بقیه بازی کنی فک کردی من احمقم؟؟ گفت‌. _من توضیح میدم برات صبر کن‌ عقب عقب رفتم. گفت‌. _صبر کن. برگشتمو شروع کردم به دویدن. دنبالن دوید صدام زد. ولی اهمیت ندادمو ادامه دادم. داشت بهم میرسید رسیدم به خیابونی . برای ماشینی دست تکون دادم‌ ماشین ایستاد سریع سوار شدم. _نروووو وایساااا.... گفتم‌ _آقا برو واینستا‌ راننده به حرفم گوش کرد و راه افتاد... سرمو به شیشه تکیه دادم. میتونست راه بره ولی تمام این مدت نقش بازی کرد اخه چرا؟؟؟ چرا با من اینکارو میکنی؟؟؟ چرا لهم میکنی؟؟؟ مگه من چه گناهی کردم جز اینکه عاشقت شدم؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت133🦋 یکم راه رفتیم که گفت. _میشه وایسیم؟. توقف کردمو گفتم‌. _چیزی شده
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت134🦋 ۴۰ بار به گوشیم زنگ زد ولی جواب ندادم میخواستم نگرانم بشه میخواستم اذیت بشه میخواستم بفهمه نباید باهام بازی میکرد. دوستش دارم ولی باید تنبیه بشه بعد تنبیه باید معذرت خواهی کنه و توضیح بده بعدم باید تلاش کنه تا ببخشمش نگاهی به ساعت انداختم. ۸ شب بود. رسیدم جلوی در پرورشگاه.. گوشیم زنگ خورد.. نگاهی به صفحه اش انداختم‌. آرش بود‌ نمیخواستم جوابشو بدم چون اونم همدست برسام بود ولی چون دلم میخواست بدونم برسام تو چه حالیه جوابشو دادم‌.. _سلام. گفت‌. _سلان دلربا خانم خوبید؟؟؟. گفتم‌ _اینو باید از پسر داییتون بپرسید‌. گفت‌ _بابا شما که مارو نصفه جون کردید برسام داره پس میوفته. گفتم‌ _حقشه. گفت‌. _کجایید؟. گفتم‌ _نمیگم پس نپرسید. گفت. _میخوان باهاتون حرف بزنم‌ همش تقصیر منه برسام نمیخواست دروغ بگه. گفتم‌ _باشه باور کردم خداحافظ گفت _جون برسام قطع نکنید من جدی میگم.. با شنیدن قسم جون برسام از قطع کردن منصرف شدم‌ گفت‌ _صدامو میشنوید؟ گفتم. _بگید گفت. _باید ببینمتون. گفتم. _نه گفت. _باید حرف بزنیم قول میدم برسام نیاد فقط من‌. کمی فکر کردم گفتم‌ _باشه یه فرصت بهتون میدم ولی اگه بخوایید حرفای الکی تحویلم بدید میرم پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم گفت. _باشه قبول‌...‌ ادرس پرورشگاه رو براش فرستادم گفت زود خودشو میرسونه.... دیگه تو نرفتم بیرون منتظر موندم. از ماشین پیاده شد و گفت‌. _سلام لطفا سوار شید. رفتم و سوار شدم‌ گفتم.. _میشنوم.. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت135🦋 گفت. _یه حرفایی رو میگم که قطعا باید برسام بگه ولی من بهتر از دلش خبر دارم و فک کنم گندی که زدم رو باید خودم جمع کنم. ساکت موندم تا ادامه بده‌ گفت‌ _وقتی شما رو اورد خونه ی بی بی گاها از شما حرف میزد... از تمام اتفاقات. وقتی برای خواستگاری الکی مارو کشوند تهان که البته من باید میومدم به خاطر کارم و درسام . برسام به منم نگفته بود اون خواستگاری الکیه منم فک کردم به اون خانم علاقمند شده ولی تو اون مدت رفتارای شما برام عجیب بود.اون شب که از حال رفتید شکم بیشتر شد. .بعد از اینکه فهمیدم اون خواستگاری الکیه. با برسام حرف زدم و خواستم بدونم به شما علاقه ایی داره یا نه.. اولش اصلا زیر بار نمیرفت و همش میگفت نه ولی من انقدر سر به سرش گذاشتم که بلاخره اعتراف کرد که عاشق شده از اولش از همون روزای اول کم کم یه حسایی نسبت به شما تو قلبش شکل گرفته ولی برسام هر دفعه اون حسو سرکوب کرده به چند دلیل ۱ _فک میکرده چون به یه دختر تنها کمک کرده بده اگه بخواد فکرای دیگه توسرش باشه و شاید شما فکر بد کنید. ۲_چون برسام خودش از اول مذهبی نبوده همیشه دوست داشته همسرش یه فردی باشه که تو یه خانواده ی مذهبی بزرگ شده. ۳_فک میکرد شما هیچ علاقه ایی بهش ندارید. خلاصه خیلی رومخش رفتم و بهش گفتم که شما هم بهش علاقه دارید ولی اون باور نکرد. تا اینکه یه روز یه نقاشی از چهره ی خودش بهم نشون داد و گفت شما کشیدی و لای کتاب بوده و افتاده تو اتاقش‌. منم بهش گفتم خوب برو بگو گفت نمیتونه تا اینکه تصادف کرد تصادفش واقعی بود و دست برسام واقعا شکست ‌ بعد از اینکه به شما خبر دادم جرقه ایی توی ذهنم روشن شد رفتم و به برسام گفتم اولش مخالفت کرد ولی راضیش کردم میخواستم به برسام ثابت کنم که شما دوستس دارید تا شاید جرات گفتن رو بهش بدم. بهش گفتم اگه شما تو اون شرایط بهش کمک کنید یعنی یه حسی هست بعدش قرارشد اون شب تو رستوران برسام بهتون درخواست ازدواج بده و اعتراف کنه. که هم بفهمه شما چقدر حاضری پاش وایسی. اما تو رستوران اونجوری شد برسام انقدر هول کرده بود که جلو همه بلند شد . برسام خیلی دوستتون داره خیلییی دیگه شما ببخش. ته دلم داشتم عین چی ذوق میکردم گفتم‌ _احتیاج دارم فکر کنم‌. گفت‌ _شما که جواب مثبت دادید گفتم‌. _اون مال وقتی بود که فکر میکردم برسام نمیتونه راه بره الان جریان فرق کرده. باشه ایی گفت اومدم پیاده شم گفت.. _کجا میرید؟ گفتم‌. _پرورشگاه گفت.. _نه بریم پیش بی بی برسام ۴۰۰ بار بهم گفت که حتما بیارمتون خونه ..‌‌. گفتم‌. _باشه میام ولی نه به خاطر برسام به خاطر بی بی. ماشینو روشن کرد‌ و راه افتاد. گفتم‌ _بی بی الان میدونه که برسام گفت. _اره گفتم. _دلیلشم میدونه؟ گفت‌ _اره کلی هم مارو دعوا کرد ولی به زور راضیش کردیم چند روز دندون رو جیگر بزاره به شما چیزی نگه. گفتم _امان از دست شماها. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت136🦋 وقتی رسیدیم خونه‌ خیلی جدی و سرسنگین وارد خونه شدم. با ورودم چشمم خورد به برسام که نگران روی پله ها نشسته بود و با دیدنم بلند شد و به طرفم اومد. باورم نمیشه بلند شده و راه میره. اخم کردم و نگاهش نکردم. _سلام. جوابشو ندادمو از کنارش عبور کردم. بی بی به استقبالم اومد‌. بی بی رو در آغوش گرفتم‌ _ببخشید مادر میخواستم بهت بگم‌ گفتم‌. _تقصیر شما نیست بی بی جان مقصر یکی دیگست.. صدای پچ پچ آرش و برسام به گوشم میخورد. بهشون به توجهی کردم بی بی منو به اتاق خودش هدایت کرد. کنارش رو تخت نشستم‌ گفت‌ _دلربا تو دلت با برسامه؟ خجالت زده سرمو پایین انداختم.. گفت. _این یعنی اره... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم‌ گفت‌. _الهی شکر. لبخند شرمگینی زدم. گفت. _من ازت معذرت میخوام متعجب پرسیدم _چرا بی بی جان؟ لب گزید و گفت _این همه مدت تو جلو چشمم بودی من دنبال دخترای دیگه برای برسام گشتم اصلا فکر نمیکردم تو و برسام بهم علاقه داشته باشید البته برسامم مقصره که سکوت کرد. گفتم‌ _بی بی من از شما ناراحت نیستم. گفت‌ _شکر. گفتم‌. _میشه یه خواهشی کنم؟ گفت‌ _جانم؟ گفتم. _لطفا به برسام نگیو جوابم مثبته به نظرم باید تلافی سکوت و دورغشو دربیارم. گفت‌. _باشه مادر منم موافقم. گفتم. _پس اگه از شما پرسید برای اینکه دروغ نگید بگید که بیاد از خودم بپرسه. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. از اتاق بی بی خارج شدم برسام و آرش رو پله ها نشسته بودن. بی توجه بهشون رفتم طبقه ی بالا. که صدای برسام روی پله ها به گوشم خورد بدون توجه رفتم بال و رفتم سمت اتاقم _دلربا خانم؟ ایستادم خودشو بهم رسوند و گفت. _میشه حرف بزنیم؟ سرد و جدی گفتم _نه رفتم تو اتاقمو درو بستم. این رفتار سرد لازمه یه مدت اون نقش بازی کرد حالا نوبتی هم باشه نوبت منه -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت137🦋 صبح بعد صبحانه از خونه زدم بیرون. با حدیث و مهسا رفتیم خرید اخه دو روز دیگه جشن عروسی حدیثه البته یه عروسی کوچیک و جمع و جوره. کل روز تمام مغازه ها رو گشتیم و بلاخره من و مهسا لباس خریدیم حدیث از قبل لباسشو گرفته بوده فقط کفش و کیف میخواست ... خلاصه تا غروب گشتیم. ساعت هفت خسته و کوفته رسیدم خونه‌... به بی بی سلام کردمو با ذوق خریدامو بردم بالا. رفتم تو اتاقم و خریدارو گذاشتم رو زمین و درو بستم. با ذوق رفتم تا دوباره نگاهشون کنم ولی در اتاقم به صدا در اومد.. وا کیه؟ صداش اومد. _سلام میشه درو باز کنی؟ جواب ندادم. گفت. _میخوام حرف بزنم رفتم سمت درو گوشمو به در تکیه دادم. با لحن آروم و گیرایی گفت. _میدونم داری گوش میدی اما نمیخوای حرفی بزنی باشه حق داری ناراحت باشی حق داری نخوای باهام حرف بزنی من اشتباه کردم و معذرت میخوام پس خواهشا منو ببخش من هرچیزی از احساسم بهت گفتم واقعیت بوده و هست. دیگه صدایی نیومد احتمالا رفته‌... اهیی کشیدم و به در تکیه دادم. ذوقم برای دیدن لباسا کور شد روی تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم تمام من خلاصه شده در تو درتویی که جانم شدی -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت138🦋 برای آخرین بار تو آینه ی اتاق به خودم نگاه کردم تا کاملا مطمئن بشم خوب شدم. لباس بنفش پررنگ که تا پاهام میرسید. و شال همرنگش . آرایشم نکردم چون لازم نبود تو چشم باشم. لباسمم گشاده و اندامم اصلا مشخص نیست. کیف مشکیم و چادرمو برداشتم. چادرمو سرم کردم تا فعلا کسی لباسمو نبینه. رسیدم پایین پله ها که یادم اومو کادوهاشونو برنداشتم. تند تند برگشتم بالا . کادوها رو برداشتمو برگشتم پایین. همراه بی بی رفتیم بیرون. بی بی جلو نشست منم رفتم عقب و حرفی نزدم. برسام از آینه نگاهم کرد ولی من توجهی نکردم. ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم به مکان مورد نظر. یه سالن متوسط بود. صدای آهنگ به گوش میرسید. پیاده شدیم. تازه چشمم خورد به برسام. کت آبی تیره و شلوار مشکی چشمای آبیش هم بیشتر تو چشم بود.. سعی کردم نگاهش نکنم با بی بی رفتیم سپت سالن. یه سمت برای خانوما صندلی گذاشته بودن. یه سمتم برای آقایون. نگاهی به صندلی عروس و داماد انداختم تمام ذوقم اینه حدیثو تو لباس عروس ببینم. دستی روی شونم قرار گرفت. برگشتم که با مهسا رو به رو شدم. لباس جفتمون یه شکل بود باهم ست کردیم که بشیم ساقدوش حدیث‌.. نیم ساعتی گذشت. سالن پرشده بود ولی تعداد زیادی نبودن یه تعدادی از بچه های معراج بودن. ببعضی از دخترا هم که تاحالا ندیده بودم احتمالا هم دانشگاهی حدیثن و ۱۰ نفرم بودن که انگار از فامیلا بودن شاید کل مهمونا رو جمع ببندم ۱۰۰ نفر میشدن شلوغ نبود و همین خیلی خوبه. یه لحظه به جشن خودم فکر کردم از طرف من کسی نیست که بیاد خانواده ی پدرم که هیچکس زنده نمونده . خانواده ی مادرم که دوتا دایی دارم و یه مادربزرگ که اگه من براشون مهم بودم بعد مرگ مامان وبابا نمیزاشتن تو پرورشگاه بزرگ بشم‌... هر چند وقتی هم اونجا زندگی میکردیم دل خوشی از من و بابام نداشتن و با مادرم قهر بودن چون خلاف علاقشون مامانم با یه مرد ایرانی مسلمون ازدواج کرده بود.... چرا انقدر تنهام شاید کل مهمونای عروسی من ۲۰ نفر باشن. اهی از ته دل کشیدم. که صدای دست و سوت بلند شد. بلند شدمو برگشتم. بله عروس و داماد بلاخره افتخار دادن و اومدن.... جلو تر رفتم و حدیث رو در آغوش گرفتم اونم محکم منو فشار داد. گفتم. _چقدر ماه شدی عزیز دلم این لباس خیلی بهت میاد. گفت. _ممنونم ان شاءالله نوبت خودت بشه. لبخندی زدمو گفتم _ان شاءالله. ازش دور شدم رو به محمد حسین گفتم‌ _تبریک میگم خوشبخت باشید. با سر به زیری همیشگیش گفت. _خیلی ممنونم لطف دارید. رفتن و رو صندلی ها نشستن منم دوباره برگشتم سرجام. صدای آهنگ و دست زدن ها خیلی به انرژی بخش بود... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت 139🦋 موقع شام رفتیم پشت سالن و مردونه و زنونه رو با یه پرده جدا کرده بودن. زیاد میل نداشتم اما نمیشد نخورم پس تا جایی که معدم اجازه میداد نوش جان کردم. تموم مدت منو ومهسا سر به سر حدیث میزاشتیمو میخندیدیم. بعد شام دوباره برگشتیم تو سالن اصلی. نشستم که نگاهم به آرش و برسام افتاد وا اینا با هم ست کردن. با آرنجم به پهلوی مهسا زدم‌ گفت. _ها گفتم‌ _ها و کوفت عشقتو دیدی؟ گفت. _اره چطور؟ گفتم. _مشکوک نیست که اینا باهم ست کردن؟ گفت. _نه من به آرش گفتم منو تو ست میکنیم اونم گفت پس با برسام ست میکنه. گفتم‌ _واسه چی بهش گفتی ایششش. رومو ازش گرفتم که غش غش خندید و گفت. _مثلا تو قهر کردی. گفتم‌ _اره. گفت‌ _لوس‌ گفتم‌ _خودتی. موقع تحویل کادو ها و عکس گرفتن بود و صدای موزیک خیلی کم شده بود. از جام بلند شدمو برای خودم چرخی زدم. _دلربا؟ برگشتم. برسام با فاصله ی کمی از من به میزی تکیه داده بود. میخواستم برم که گفت. _نرو یه چند لحظه به حرفام گوش کن بعد هرکار خواستی بکن. وایسادم ولی نگاش نکردم. گفت‌. _میدونم ناراحتی حق داری من اشتباه کردم و بابتش معذرت میخوام لطفا بهم یه جواب بده من این همه مدت ترسیدم بهت ابراز علاقه کنم اما حالا که گفتم تو بهم بی محلی میکنی میخوام بدونم جوابت چیه؟ با من ازدواج میکنی؟یا نظرت تغییر کرده؟ سکوتمو که دید شاکی شد و گفت‌ _یه چیزی بگو دیگه ساکت نباش دقم نده گناه که نکردم عاشق شدم. لبخندی اومد گوشه ی لبم ولی سریع پنهانش کردم. رومو از گرفتمو گفتم‌. _عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند درد از عمق وجودت به دلت سر بزند‌... ازش دور شدم دوست داشتم برگردمو چهرشو ببینم ولی خودمو کنترل کردم. رفتم سمت میز و کادو ها رو برداشتمو رفتم سمت حدیث و محمد حسین بهشون که رسیدم حدیث رو بغل کردمو گفتم‌ _خیلی بهت تبریک میگم و یه زندگی پر از شادی و برکت رو برات آرزو میکنم. لبخند زد . تابلویی رو به سمتش گرفتم. عکس جشن عقدشونو که کنار هم ایستادن رو نقاشی کردم. با دیدنش هیجان زده گفت. _واییی دلربا این چقدر قشنگ شده ممنون! بعدم رو به محمد حسین گفت‌. _محمد اینو ببین‌ تابلو رو به دست محمد داد‌ لبخندی زد و گفت. _دستتون درد نکنه. خواهش میکنمی زیر لب گفتم. و یه جعبه ی دیگه به دست حدیث دادم.. گفتم‌ _بازش کن.. متعجب نگام کرد و بعد بازش کرد. چند لحظه به دستنبد نقره ایی که براش خریده بودم خیره موند و گفت.. _دلربا این خیلب خوشگله دستت درد نکنه لازم نبود تو زحمت بیوفتی گفتم‌ _همین که خوشت اومده برای من کافیه خوشبخت بشی بهترینم. چشمکی حواله اش کردم. رفتم سرجام نشستم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت140🦋 چندباری نگاهم به برسام خورد برق خاصی تو چشماش بود‌ موقع عکس گرفتن با عروس و داماد از کنارم رد شد و اروم گفت‌ _خیلی دوستت دارم. لبخند پررنگی روی لبام نقش بست و این دفعه پنهانش نکردم. مجلس تموم شد و اخر شب بود. بیرون شلوغ شده بود همه دور و اطراف عروس داماد بودن و داشتن برای بار اخر تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن. اخه عروس داماد همینجا از ما جدا میشن و میرن مشهد. دوباره حدیث رو تو آغوشم گرفتم و بوسیدمش. یه حسی ته قلبم میگفت این آخرین باریه که میبینمش و عجیب دلتنگش بودم شاید چون دیگه رسما متاهل شده این حسو دارم‌ دست همو گرفتیم که دیدم بغض کرد. با دیدن بغضش منم بغضم گرفت گفتم‌ _چیه؟ اشکاش سرازیر شد و گفت. _کاش بابا بود. بغض منم شکست. گفتم‌ _عزیزم بابات همینجاست داره نگات میکنه‌. گریه اش شدت گرفت و گفت. _میدونی فقط تو الان حال منو درک میکنی اما بازم شرایط تو از من سخت تره دلربا خیلی دوستت دارم... اشکامو پاک کردمو گفتم‌. _منم دوستت دارم دیونه گریه نکن دیگه توهم‌ این وسط فیلم هندیش کردی‌ خندید. خلاصه با سلام و صلوات عروس داماد راهی شدن. و ماها موندیم همه مشغول خداحافظی بودن. رفتم سمت ماشین برسام تا کیفمو بزارم تو ماشین اما نرسیده به ماشینش سام جلوم سبز شد. نفسم بند اومد. اومدم جیغ بکشم که پارچه ایی جلوی بینیم گرفت و نفهمیدم چی شد. فقط صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت‌ _بخواب دختر کوچولو. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت140🦋 چندباری نگاهم به برسام خورد برق خاصی تو چشماش بود‌ موقع عکس گرفت
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت141🦋 •برسام• بعد از خداحافظی از بچه ها رفتم تا ماشینو روشن کنم که دلربا و بی بی سوار شن. با خوشحالی سوئیچ رو دور انگشتام میچرخوندم و لبخند از لبم کنار نمیرفت. شعری که زمزمه کرد مدام توی سرم تکرار میشه. رسیدم سمت ماشین ریموت رو زدم و خواستم درو باز کنم که پام رفت روی چیزی. پامو بلند کردمو زیرشو نگاه کردم. یه سنجاق سینه گل رز بود. برداشتمش. این چقدر آشناست! سوار ماشین شدمو روشنش کردم. راه افتادم و رفتم جلوی در. پیاده شدمو با چشم دنبال بی بی گشتم.. بی بی و مریم خانم باهم صحبت میکردن. آرش و مهسا هم کنارشون بودن. گفتم‌ _بی بی جان بریم. بی بی باشه ایی گفت و سمت من اومد. نگاهی به اطراف کردم دلربا نبود. رو به مهسا خانم گفتم. _دلربا رو ندید؟؟ متعجب گفت. _نه مگه با شما نبود؟؟؟؟ گفتم _با من ؟ گفت. _اره من دنبالش گشتم نبود یکی از دخترا گفت دیده با شماست. گفتم. _نه ما باهم نبودیم کی اینو گفت؟ گفت‌ _همین ۵ دقیقه پیش‌. دست کردم تو جیب شلوارمو گوشیمو در آوردم. شمارشو گرفتم‌ انقدر بوق خورد تا قطع شد ۱ بار شمارشو گرفتم و همزمان تمام اطرافو گشتم. _دلربا؟؟؟؟ حس بدی دارم. بقیه هم نگران شده بودن. رو به مهسا گفتم. _لطفا اونیو که آخرین بار دیدتش رو پیدا کن. باشه ایی گفت اومد بره که گفتم‌ _وایسا. ایستاد. نگاهم به سنجاق سینه ب گل رز افتاد این دقیقا همونیه که. از تو ماشین درش اوردم. گفتم. _این مال لباس دلرباست؟ نگاهش کرد. _اره مال خودشه کجا پیداش کردید؟ گفتم‌ _افتاده بود جلوی ماشینم. سری تکون داد و گفت‌ _نکنه چیزیش شده باشه؟ آرش گفت. _ان شاءالله که نیست شما زود برو اون خانمو پیدا کن.. برای دوازدهمین بار شمارشو گرفتم ولی جواب نمیداد.. چی شدی تو دختر؟ از شدت استرس با پام رو زمین ضرب گرقتم‌ مهسا و یه دختر دیگه به سمتمون اومدن‌ گفتم‌ _شما دلربا رو دیدید؟. گفت. _اره گفتم‌ _کجا؟ گفت. _وا خوب پیش شما بود دیگه. کلافه گفتم‌ _کجا دیدینش؟ نگاهی بهم انداخت و گفت. _سمت ماشینا بودید و دلربا یکم حالش خوب نبود انگار و شما بغلش کرده بودید. هنگ نگاهش کردم. مهسا پرسید _مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت‌ _اره فقط این لباس تنتون نبود یه کت زرشکی پوشیده بودید با شلوار جین آبی... پاهام شل شد و نشستم رو زمین. آرش کنار نشست‌ _تو هم داری به سام فکر میکنی؟؟؟ چشمامو محکم بستم و دستامو مشت کردم دیگه داره از حدش میگذرونه دیگه اصلا مهم نیست که برادرمه. عصبی بلند شدم. مهسا رنگ پریده شده بود گفت. _اگه بلایی سرش بیاره چی؟ بی بی که انگار حرفای مارو شنیده بود یا زهرایی گفت داشت سقوط میکرد که مریم خانم نگهش داشت و نگران گفت. _خدا به داد اون دختر برسه از لای دندونای قفل شدم گفتم. _نمیزارم بهش آسیب بزنه بعدم سوار ماشین شدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت142🦋 که آرش خودشو بهم رسوند. گفتم‌ _تو برو پیش هادی و جریانو بهش بگو ببین میتونه خط دلربا و سام رو ردیابی کنه منم میرم خونش. اجازه ی حرف زدن بهش ندادمو پامو رو گاز فشار دادم ماشین از جا کنده شد. عصبی فرمون رو فشار میدادم صورت معصوم دلربا یه لحظه هم از جلو چشمام کنار نمیرفت‌ هزارجور فکر اومد تو سرم که حالمو بدتر کرد‌ بعد از اون شب رستوران همه چیزو به هادی گفتم هادی پلیسه و دوست دوران دبیرستانمه . از سام شکایت کردم ولی پیداش نکردن از ایران خارج شده بود گفتم صبر کنم برگرده بعد نمیدونم کی برگشته اصلا رفته بود که برگرده؟ جلوی خونه با شدت ترمز کردم کلید درو انداختم ولی انگار قفل درو عوض کرده بود. دیوار رفتم بالا و پریدم تو حیاط. تند تند از روی سنگ فرشای حیاط عبور کردمو رفتم سمت خونه‌... تمام برقا خاموش بود. شماره ی سرایدار رو گرفتم. از اتاقک داخل حیاط خودشو بهم رسوند. با اصرار من درو باز کرد رفتم تو کل خونه رو گشتم ولی نبود‌... از خونه خارج شدم. گوشیم زنگ خورد. آرش بود. _بله؟چی شد؟ گفت. _آخرین جایی که از گوشیا سیگنال دریافت شده یه جایی خارج از تهرانه نزدیکای اصفهان. گفتم‌ _چی؟؟؟یعنی کجا داره میره؟ گفت. _نمیدونم برسام ولی ممکنه دیگه از اون خط استفاده نکنه...هادی گفت عکس و مشخصات سام و دلربا رو بدیم بهش تا بده به استانای دیگه که ایست بازرسی ها پیداش کنن. گفتم. _باشه باشه الان میام اونجا. سوار شدمو با تمام سرعت راه افتادم خدایا نزار بلایی سر دلربا بیاد خواهش میکنم. میدونی چقدر دوستت دارم ولی اونو از من نگیر. ۲ ساعت بعد..... با عجله وارد هواپیما شدم. هرچی آرش و هادی اصرار کردن صبر کنم تا باهم بریم قبول نکردم حتی یک لحظه رو هم نمیتونم هدر بدم. هادی گفت خودشو با هلیکوپتر به اهواز میرسونه. اخرین چیزی که پیدا کردن اینه که یه هواپیمای شخصی به اسم سام نیم ساعت پیش از فرودگاه اصفهان به سمت اهواز حرکت کرده‌... نمیدونم میخواد چیکار کنه ولی اضطراب شدیدی دارم بلاخره هواپیما بلند شد. نگاهی به ساعت انداختم ۳ نصفه شب بود. خدایا خودت مراقب دلربا باش. لطفا کمکم کن نجاتش بدم شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت 143🦋 پرواز از اصفهان به اهواز حدودا ۵۰ دقیقه طول میکشه. الان ساعت ۳:۲۰ دقیقه است سام الان به اهواز رسیده نیم ساعت دیگه طول میکشه برسم اهواز. تمام مسافرا خواب بودن جز من... اما خواب به چشمای من نمیاد عشقمو برادرم ازم دزدیده کاری که فقط دشمن ادم میتونه انجام بده. اگه اذیتش کنه چی؟ اگه کتکش بزنه چی؟ چجوری خودمو ببخشم؟ چجوری کمکش کنم؟ از شدت عصبانیت به دسته ی صندلی هواپیما چنگ زدم. قلبم میسوخت. مهماندار با عشوه خاصی اومد جلومو گفت. _آقا حالتون خوبه؟ عصبی نگاهش کردم که خفه شد و رفت. صدای خروپف نفر کناریم رو اعصابم بود. چرا این نیم ساعت اخر اندازه نیم قرن میگذره؟ انگار ثانیه ها کند حرکت میکنن. بلاخره نیم ساعت باقیمونده که عذاب اورترین لحظه های عمرم بودن تموم شد با عجله از هواپیما خارج شد و بعد از خروج از فرودگاخ گوشیم زنگ‌خورد. _بله هادی؟ گفت‌ _من دارم با هلیکوپتر میام با بچه های اهواز هماهنگ کردم میان دنبالت یه چیزایی پیدا کردن که بهت میگن. باشه ایی گفتمو قطع کردم‌ بادیدن یه ۲۰۶ مشکی و دوتا پسر جوان که بی سیم داشتن به سمتشون رفتم. راه افتادیم. گفتم. _خبر جدیدی شده؟ اونی که سمت شاگرد بود گفت. _دوربینای فرودگاه چک شده برادرتون با یه دختر که دو ویلچر بوده و ظاهرا بیهوش بوده سوار یه ماشین میشه با استعلامی که گرفتیم ماشین اجاره ایی بوده. دارن دوربیتای کنترل ترافیک رو چک میکنن تا مسیر ماشین رو پیدا کنن. به محض پیدا شدن محل به اونجا اعزام میشیم. با دلشوره ی خاصی گفتم‌ _چقدر طول میکشه؟من نگرانم اگه بلایی سرش بیاره چی؟ راننده از آینه نگاهم کرد و گفت. _ما داریم تلاشمونو میکنیم اگرم اینجاییم به خاطر هادیه بلاخره ما یه مدت باهم همکار بودیم و تمام سعیمونو میکنیم به رفیقش کمک کنیم پس آروم باش... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت144🦋 با محمد و سعید سوار قایق موتوری شدیم. اومدیم چابهار کشتی تفریحی که سام اجاره کرده بود ده دقیقه بود که حرکت کرده بود. ترس تمام جونمو گرفته بود. محمد رو به راننده ی قایق گفت. _سریع تر ما عجله داریم. قایق به سرعت کرد . نشستمو لبه های قایق طبق اطلاعاتی که پیدا کردیم سام و دلربا و راننده ی کشتی و یه مرد دیگه بودن. پس وجود منو سعید و محمد کفایت میکرد. •دلربا• با تکون شدیدی از اطرافم بیدار شدم. نشستم و به اطراف نگاه کردم. یه جای نیمه تاریک بود. دستام تکون نمیخورن. دستامو بالا اوردم با یه چیزی مثل طناب بهم بسته شده بودن. من کجام؟ من تو عروسی بودم رفتم سمت ماشین برسام که سام.... لعنت به من. معلوم نیست منو گدوم گوری اورده. توهمین فکرا بودم که صدای باز شدن دری رو شنیدم. نور بیشتری به داخل تابید. متوجه ی پله های چوبی شدم که در بالای اون پله ها قرار داشت. فردی از اون پله ها پایین اومد. ترس برم داشت خودمو جمع کردم و به دیوار پشت سرم چسپیدم و تمام حرکاتشو زیر نظر گرفتم. رفت سمت دیوار کناری و یهو همه جا روشن شد. با هجوم اون همه نور چشمامو بستم . صدای سام سکوت رو شکست. _سلام خوشگله پس بیدار شدی. چندبار چشمامو باز و بسته کردم تا بهتر ببینمش. بلاخره دیدم بهتر شد. یه تای ابروشو بالا داده بود و نگاهم میکرد‌ بغضم گرفته بود ولی الان وقت گریه نبود. گفتم. _منو کجا اوردی؟تو چرا ولم نمیکنی؟ جلوتر اومد و گفت. _گفته بودم ولت نمیکنم. گفتم. _اخه چرا؟ گفت. _چون تو مال منی منم میخوامت. پوزخندی زدم گفت. _چیه؟خنده داربود؟ گفتم. _خیلی این مسخره بازیو تموم کن بیا دستای منو باز کن برم خونه حتما همه نگرانم شدم. روی صندلی نشست و گفت.. _میتونم بازت کنم ولی فک نمیکنم به خونه برسی. متعجب گفتم. _چرا؟ گفت. _یکم از خونه دوریم. گفتم‌ _مگه کجاییم؟ گفت. _وسط آب. با چشمای درشت شده گفتم _وسط آب؟؟؟؟ گفت. _اره الان تو کشتی هستیم. گفتم‌ _گشتی؟؟؟ جوابی نداد گفتم‌ _باشه ،شوخی بسه بیا دستامو باز کن. خندید و گفت. _باورت نمیشه؟ گفتم‌ _میخوای باور کنم من برداشتی اوردی شمال؟اونم با این سرعت؟ قهقه زد منم هاج و واج نگاهش کردم. خندش بند نمیومد. عصبی با پام به زمین کوبیدمو گفتم‌ _بسه دیگه کمتر منو مسخره کن... ساکت شد و گفت. _باشه ولی ما اهوازیم حالا من زدم زیر خنده‌ اومد نزدیکم که ساکت شدم. مچ دستمو گرفت و بلندم کرد. ترسیده گفتم. _چیکار میکنی؟ منو به سمت یه دریچه ی کوچیک هدایت کرد. گفت‌ _نگاه کن روی آبیم. صدای برخورد موج ها با بدنه ی کشتی به گوشم خورد. با ناباوری گفتم. _چه جوری؟ گفت. _با هوایپمای شخصی من اوردمت اینجا. عصبی به پاش لگد زدمو گفتم. _چرا منو اوردی اینجا؟؟؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت145🦋 گفت. _اروم وحشی پام ترکید. گفتم. _بزار برم. گفت. _عمرا. گفتم‌ _تو مریضی اخه الان منو اوردی اینجا چیکار کنی؟من به چه دردت میخورم؟ اومد جلوتر که چسپیدم به دیوار. خیره به چشمام نگاه کرد. نمیتونستم محو این چشما بشم هرچقدرم شبیه برسام باشه برسام نیست. گفت. _به تو ربطی نداره. دور شد سر خوردمو رو زمین نشستم رفت سمت پله ها که گفتم‌. _ربط داره این زندگی منه حق نداری خرابش کنی حق نداری تو اصلا احساس نداری شک دارم قلب داشته باشی. چرا با من اینکارو میکنی؟ مطمئن باش خودمو میکشم تا از دستت راحت شم. برگشت ونگاهم کرد اشکام تمام صورتمو پوشونده بودن. رفت و درم بست‌... صدای هق هقم بلند شد. برسام کجایی... یعنی الان تو چه حالیه؟فهمیده چه بلایی سرم اومده؟حتما داره دنبالم میگرده‌... تمام خاطراتم عین یه از فیلم جلوی چشمام گذشت. اولین باری که تو جنگل برسامو دیدم روش نوشابه ریختم. اون شب وقتی نجاتم داد. روی پل وقتی دید دارم خودکشی میکنم خیلی ترسیده بود هنوزم نمیدونم چرا اون شب کل داستان زندگیمو براش گفتم ولی حس خوبی بهش داشتم‌. تمام خاطرات برام مرور شد. باید یه جوری از این جا برم بیرون و تمومش کنم. فقط کاش یه کاغذ و قلم داشتم تا یه چیزایی رو ... نگاهم روی کیف و چادرم که یه گوشه افتاده بود خشک شد‌ تند تند رفتم سمتش. کل کیفمو خالی کردم جز کیف پول و دفترچه و خودکار و آیت الکرسی و گیره ی روسری چیز دیگه ایی توش نبود. رفتم سمت تیزی لبه ی پله برای بریدن طناب بد نبود. شروع کردم به بالا و پایین کردن دستام. ۵ دقیقه طول کشید تا باز شد. رفتم سمت دفتر چه و خودکار شروع کردم به نوشتن یادداشت با این امید که به دست برسام برسه.... (برسام عزیزم سلام. نمیدونم این یادداشت به دستت میرسه یا نه ولی میخوام بنویسم.اگه به دستت رسیده و الان داری میخونیش پس من دیگه زنده نیستم.) بغضم گرفت بغضمو به سختی قورت دادم و جلوی ریزش اشکامو گرفتم چون خیلی وقت نداشتم. (برسام جان من خیلی دوستت دارم معذرت میخوام که بهت نگفتم چقدر دوستت دارم نمیدونم الان چه حالی داری اما بدون از اینکه باهات آشنا شدم واقعا خوشحالم . ببخش که تو اولین دیدارمون روت نوشابه ریختم و باهات بد حرف زدم. الان تموم اون لحظه ها جلوی چشمامه از اولین بار تا آخرین بار.) نتونستم خودمو کنترل کنم و یه قطره اشک ریخت وسط نوشته هام. (گفتن اخرین بار برام سخته اگه میدونستم اخرین باره بیشتر نگات میکردم. دلم برات تنگ میشه ازم دلخور نشو ولی مجبورم به این زندگی خاتمه بدم. میبینی دوباره برگشتم به همون شب روی پل برای خودم خوشحالم که اون شب تو نجاتم دادی و این مدت خیلی خوب زندگی کردم ولی برای تو ناراحتم کاش اون شب میمیردمو تو بهم علاقمند نمیشدی اینجوری وضع تا اینجا ادامه پیدا نمیکرد اما انگار قسمت اینطور بوده و کاریش نمیشه کرد.نمیخوام گریه کنی پس خواهشا غصه ی منو نخور من تو این مدت که پیش تو بودم بهترین روزای عمرم بودن و ازت ممنونم باید برم خداحافظ.) دلم میخواست بلند بلند گریه کنم. اما وقتش نبود اگه سام میفهمید خیلی بد میشد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت145🦋 گفت. _اروم وحشی پام ترکید. گفتم. _بزار برم. گفت. _عمرا. گفتم‌ _
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت146🦋 اشکامو پاک کردم دفترچه رو زیر پله گذاشتم خدایا لطفا اینو ببینه و بدونه به یادش بودم بدونه دوستش دارم . نفسمو با آه به بیرون پرت کردم. از جام بلند شدمو آروم از پله ها رفتم بالا. رسیدم به دریچه. باز نمیشد انقدر باهاش ور رفتم تا بلاخره باز شد. آروم سرمو آوردم بیرونو به اطراف نگاه کردم. کسی نبود. اومدم بیرونو دریچه رو بستم. باد شدیدی میومد و صدای برخورد موج ها با کشتی خیلی بلند بود جوری که کل فضا رو گرفته بود انگار میخواست بارون بباره. حال این هوا هم مثل حال من خوب نبود. از اتاقک بالای دریچه خارج شدم. که دیدم سام داره میاد ولی انگار منو ندیده بود. تند تند رفتم اون سمت کشتی تا منو نبینه و بتونم بپرم. باد به قدری شدید بود که دامن لباسم بالا و پایین میشد. به پایین نگاه کردم خیلی تاریک بود ولی بلندی موج ها کاملا مشخص بود ولی انگار کشتی حرکت نمیکرد و این موج ها بودن که داشتن کشتی رو میبردن. _دلربا؟؟؟ برسام؟ به سرعت برگشتم که دیدمش خودش بود با دونفر که یک نفرشون زخمی شده بود. یه نفرم که نمیدونم کی بود بیهوش بود و بهش دستبند زده بودن. برای چند لحظه غرق چشماش شدم باورم نمیشه اینجا چیکار میکنه. بغضم گرفت. _برسام!؟ گفت‌ _جانم؟خوبی؟ گفتم. _تو این جا چیکار میکنی؟ رنگش پریده بود و انگار حال خوشی نداشت گفت‌ _توقع نداری که بیخیالت بشم. لبخند زدمو اومدم برم سمتش که سام از سمت چپم اومد و مارو دید. متعجب گفت. _چجوری اومدین تو کشتی؟ اونی که سالم بود جلوتر اومد و با جدیت گفت. _سام محبی به جرم ربودن دلربا رستگار بازداشتی بهتره مقاومت نکنی. سام پوزخندی زد و گفت. _مقاومت کنم چی میشه؟ همین لحظه مردی از اون سر کشتب فریاو زد. _هوای طوفانی شده باید برگردیم خطرناکه. سام داد زد. _نه برنگرد . همون مرده گفت. _برگرد وگرنه توهم دستگیر میشی. سام چاقوی زیر گردنم گذاشت و گفت. _برسام نگاه کن گذاشتم رو شاهرگش بزنم مرده. ترسیده نگاهشون کردم. اون مرده اسلحه شو به سمت سام گرفت. که سام چاقو زو زیر گردنم فشار اورد و گفت. _برسام به خدا میزنمش. برسام رو به پلیسه گفت‌ _اسلحه رو بیار پایین خودم حلش میکنم نمیخوام به اون آسیب بزنه. اخم کرد و گفت‌ _اینجوری که نمیشه. برسام گفت‌ _بزار یه امتحانی کنم اگه نشد هرکار خواستی بکن. مرد اسحله رو پایین اورد. برسام عصبی اومد جلو گفت‌ _اونو ولش کن حسابت با منه نه اون. سام هلم داد سمت چپ که چسپیدم به‌ نرده ها و سام و برسام بهم حمله کردن. و پلیس با اسلحه بهشون نزدیک شد. نباید میزاشتم اتفاق بدی بیوفته. ترسیده جیغ کشیدم و داد زدم. _بسههههه دیگهههههه. صدام به قدری بلند بود که همه ایستادن و نگام کردن. با هق هق و داد ادامه دادم. _بسه لعنتیا بسه سام تو خسته نشدی؟ تو مشکلت من نیستم مشکلت با برسامه بهش حسادت میکنی درسته؟ درست فهمیدم نه؟ از اینکه اون دنبال کارای خوبه و از خانواده جدا شده و از کارات ایراد گرفته ناراحتی حرص میخوری. واسه این بیخیال من نمیشی چون نباید اون شب برسام تو کارت دخالت میکرد و منو نجات میداد . افتادی دنبالم تا بهش بفهمونی تو قوی تری و هرکار بخوای میتونی انجام بدی. بعد اینکه فهمیدی ما بهم علاقه داریم به جای اینکه به برادرت کمک کنی داری خوردش میکنی.برسامو کل خانوادش رها کردم ولی خدا نه واسه همینه که هنوز وایساده و میجنگه اما تو چی؟ممکنه بتونی برسامو بشکونی ولی بیشتر از همه خودت آسیب میبینی خودت له میشی.دلم برات میسوزه چون خوب زندگی نکردی مدام خودتو اذیت کردی با خودت لج کردی و ضربه خوردی ولی بازم داری به غرق شدن ادامه میدی حسادت و قدرت کورت کرده و نمیبنی تو چه مردابی افتادی یه روزی به خودت میایی که خیلی دیره و فقط حسرت میخوری. چاقو از دستاش افتاد و با خشم نگاهم کرد. گفتم‌ _اینکارو باخودت نکن تو این همه مدت میتونستی خوب باشی ازدواج کنی و الان یه پدر باشی هنوزم دیر نیست. نگاهشو ازم گرفت و به برسام خیره شد. انگار برسامم اروم شده بود و خبری از خشم تو نگاهش نبود. صدای رعد و برق بزرگی کل فضا رو گرفت و باد شدت گرفت انگار یه سطل اب خالی کردن روی کشتی . کشتی تکون شدیدی خورد. که همه افتادن رو زمین. بارون با باد همراه شده بود. برسام سعی کرد تعادلسو حفظ کنه گفت‌ _دلربا بیا اینور خطرناکه. بلند شدم که فریاد زد. _بلند نشو. اما دیر شده بود. کشتی تکون شدیدتری خورد. کمرم با شدت به نرده های کشتی برخورد کرد و جیغی ‌کشیدم از رو نرده پرت شدم پایین و سرم محکم با دیواره ی کشتی برخورد کرد و افتادم تو آب. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: