🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت137🦋
صبح بعد صبحانه از خونه زدم بیرون.
با حدیث و مهسا رفتیم خرید اخه دو روز دیگه جشن عروسی حدیثه
البته یه عروسی کوچیک و جمع و جوره.
کل روز تمام مغازه ها رو گشتیم
و بلاخره من و مهسا لباس خریدیم
حدیث از قبل لباسشو گرفته بوده فقط کفش و کیف میخواست ...
خلاصه تا غروب گشتیم.
ساعت هفت خسته و کوفته رسیدم خونه...
به بی بی سلام کردمو
با ذوق خریدامو بردم بالا.
رفتم تو اتاقم و خریدارو گذاشتم رو زمین و درو بستم.
با ذوق رفتم تا دوباره نگاهشون کنم ولی در اتاقم به صدا در اومد..
وا کیه؟
صداش اومد.
_سلام میشه درو باز کنی؟
جواب ندادم.
گفت.
_میخوام حرف بزنم
رفتم سمت درو گوشمو به در تکیه دادم.
با لحن آروم و گیرایی گفت.
_میدونم داری گوش میدی اما نمیخوای حرفی بزنی باشه حق داری ناراحت باشی حق داری نخوای باهام حرف بزنی من اشتباه کردم و معذرت میخوام پس خواهشا منو ببخش من هرچیزی از احساسم بهت گفتم واقعیت بوده و هست.
دیگه صدایی نیومد احتمالا رفته...
اهیی کشیدم و به در تکیه دادم.
ذوقم برای دیدن لباسا کور شد روی تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم
تمام من خلاصه شده در تو
درتویی که جانم شدی
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت138🦋
برای آخرین بار تو آینه ی اتاق به خودم نگاه کردم تا کاملا مطمئن بشم خوب شدم.
لباس بنفش پررنگ که تا پاهام میرسید.
و شال همرنگش .
آرایشم نکردم چون لازم نبود تو چشم باشم.
لباسمم گشاده و اندامم اصلا مشخص نیست.
کیف مشکیم و چادرمو برداشتم.
چادرمو سرم کردم تا فعلا کسی لباسمو نبینه.
رسیدم پایین پله ها که یادم اومو کادوهاشونو برنداشتم.
تند تند برگشتم بالا .
کادوها رو برداشتمو برگشتم پایین.
همراه بی بی رفتیم بیرون.
بی بی جلو نشست
منم رفتم عقب و حرفی نزدم.
برسام از آینه نگاهم کرد ولی من توجهی نکردم.
۲۰ دقیقه بعد رسیدیم به مکان مورد نظر.
یه سالن متوسط بود.
صدای آهنگ به گوش میرسید.
پیاده شدیم.
تازه چشمم خورد به برسام.
کت آبی تیره و شلوار مشکی
چشمای آبیش هم بیشتر تو چشم بود..
سعی کردم نگاهش نکنم با بی بی رفتیم سپت سالن.
یه سمت برای خانوما صندلی گذاشته بودن.
یه سمتم برای آقایون.
نگاهی به صندلی عروس و داماد انداختم
تمام ذوقم اینه حدیثو تو لباس عروس ببینم.
دستی روی شونم قرار گرفت.
برگشتم که با مهسا رو به رو شدم.
لباس جفتمون یه شکل بود باهم ست کردیم که بشیم ساقدوش حدیث..
نیم ساعتی گذشت.
سالن پرشده بود
ولی تعداد زیادی نبودن
یه تعدادی از بچه های معراج بودن.
ببعضی از دخترا هم که تاحالا ندیده بودم احتمالا هم دانشگاهی حدیثن
و ۱۰ نفرم بودن که انگار از فامیلا بودن
شاید کل مهمونا رو جمع ببندم ۱۰۰ نفر میشدن شلوغ نبود و همین خیلی خوبه.
یه لحظه به جشن خودم فکر کردم از طرف من کسی نیست که بیاد خانواده ی پدرم که هیچکس زنده نمونده .
خانواده ی مادرم که دوتا دایی دارم و یه مادربزرگ که اگه من براشون مهم بودم بعد مرگ مامان وبابا نمیزاشتن تو پرورشگاه بزرگ بشم...
هر چند وقتی هم اونجا زندگی میکردیم دل خوشی از من و بابام نداشتن و با مادرم قهر بودن چون خلاف علاقشون مامانم با یه مرد ایرانی مسلمون ازدواج کرده بود....
چرا انقدر تنهام
شاید کل مهمونای عروسی من ۲۰ نفر باشن.
اهی از ته دل کشیدم.
که صدای دست و سوت بلند شد.
بلند شدمو برگشتم.
بله عروس و داماد بلاخره افتخار دادن و اومدن....
جلو تر رفتم و حدیث رو در آغوش گرفتم
اونم محکم منو فشار داد.
گفتم.
_چقدر ماه شدی عزیز دلم این لباس خیلی بهت میاد.
گفت.
_ممنونم ان شاءالله نوبت خودت بشه.
لبخندی زدمو گفتم
_ان شاءالله.
ازش دور شدم رو به محمد حسین گفتم
_تبریک میگم خوشبخت باشید.
با سر به زیری همیشگیش گفت.
_خیلی ممنونم لطف دارید.
رفتن و رو صندلی ها نشستن منم دوباره برگشتم سرجام.
صدای آهنگ و دست زدن ها
خیلی به انرژی بخش بود...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت 139🦋
موقع شام رفتیم پشت سالن و مردونه و زنونه رو با یه پرده جدا کرده بودن.
زیاد میل نداشتم اما نمیشد نخورم پس تا جایی که معدم اجازه میداد نوش جان کردم.
تموم مدت منو ومهسا سر به سر حدیث میزاشتیمو میخندیدیم.
بعد شام دوباره برگشتیم تو سالن اصلی.
نشستم که نگاهم به آرش و برسام افتاد
وا اینا با هم ست کردن.
با آرنجم به پهلوی مهسا زدم
گفت.
_ها
گفتم
_ها و کوفت عشقتو دیدی؟
گفت.
_اره چطور؟
گفتم.
_مشکوک نیست که اینا باهم ست کردن؟
گفت.
_نه من به آرش گفتم منو تو ست میکنیم اونم گفت پس با برسام ست میکنه.
گفتم
_واسه چی بهش گفتی ایششش.
رومو ازش گرفتم که غش غش خندید و گفت.
_مثلا تو قهر کردی.
گفتم
_اره.
گفت
_لوس
گفتم
_خودتی.
موقع تحویل کادو ها و عکس گرفتن بود و صدای موزیک خیلی کم شده بود.
از جام بلند شدمو برای خودم چرخی زدم.
_دلربا؟
برگشتم.
برسام با فاصله ی کمی از من به میزی تکیه داده بود.
میخواستم برم که گفت.
_نرو یه چند لحظه به حرفام گوش کن بعد هرکار خواستی بکن.
وایسادم ولی نگاش نکردم.
گفت.
_میدونم ناراحتی حق داری من اشتباه کردم و بابتش معذرت میخوام لطفا بهم یه جواب بده من این همه مدت ترسیدم بهت ابراز علاقه کنم اما حالا که گفتم تو بهم بی محلی میکنی
میخوام بدونم جوابت چیه؟
با من ازدواج میکنی؟یا نظرت تغییر کرده؟
سکوتمو که دید شاکی شد و گفت
_یه چیزی بگو دیگه ساکت نباش دقم نده گناه که نکردم عاشق شدم.
لبخندی اومد گوشه ی لبم ولی سریع پنهانش کردم.
رومو از گرفتمو گفتم.
_عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند...
ازش دور شدم
دوست داشتم برگردمو چهرشو ببینم ولی خودمو کنترل کردم.
رفتم سمت میز و کادو ها رو برداشتمو رفتم سمت حدیث و محمد حسین
بهشون که رسیدم حدیث رو بغل کردمو گفتم
_خیلی بهت تبریک میگم و یه زندگی پر از شادی و برکت رو برات آرزو میکنم.
لبخند زد .
تابلویی رو به سمتش گرفتم.
عکس جشن عقدشونو که کنار هم ایستادن رو نقاشی کردم.
با دیدنش هیجان زده گفت.
_واییی دلربا این چقدر قشنگ شده ممنون!
بعدم رو به محمد حسین گفت.
_محمد اینو ببین
تابلو رو به دست محمد داد
لبخندی زد و گفت.
_دستتون درد نکنه.
خواهش میکنمی زیر لب گفتم.
و یه جعبه ی دیگه به دست حدیث دادم..
گفتم
_بازش کن..
متعجب نگام کرد و بعد بازش کرد.
چند لحظه به دستنبد نقره ایی که براش خریده بودم خیره موند و گفت..
_دلربا این خیلب خوشگله دستت درد نکنه لازم نبود تو زحمت بیوفتی
گفتم
_همین که خوشت اومده برای من کافیه خوشبخت بشی بهترینم.
چشمکی حواله اش کردم.
رفتم سرجام نشستم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت140🦋
چندباری نگاهم به برسام خورد
برق خاصی تو چشماش بود
موقع عکس گرفتن با عروس و داماد
از کنارم رد شد و اروم گفت
_خیلی دوستت دارم.
لبخند پررنگی روی لبام نقش بست و این دفعه پنهانش نکردم.
مجلس تموم شد و اخر شب بود.
بیرون شلوغ شده بود همه دور و اطراف عروس داماد بودن و داشتن برای بار اخر تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن.
اخه عروس داماد همینجا از ما جدا میشن و میرن مشهد.
دوباره حدیث رو تو آغوشم گرفتم و بوسیدمش.
یه حسی ته قلبم میگفت این آخرین باریه که میبینمش و عجیب دلتنگش بودم شاید چون دیگه رسما متاهل شده این حسو دارم
دست همو گرفتیم که دیدم بغض کرد.
با دیدن بغضش منم بغضم گرفت
گفتم
_چیه؟
اشکاش سرازیر شد و گفت.
_کاش بابا بود.
بغض منم شکست.
گفتم
_عزیزم بابات همینجاست داره نگات میکنه.
گریه اش شدت گرفت و گفت.
_میدونی فقط تو الان حال منو درک میکنی اما بازم شرایط تو از من سخت تره دلربا خیلی دوستت دارم...
اشکامو پاک کردمو گفتم.
_منم دوستت دارم دیونه گریه نکن دیگه توهم این وسط فیلم هندیش کردی
خندید.
خلاصه با سلام و صلوات عروس داماد راهی شدن.
و ماها موندیم
همه مشغول خداحافظی بودن.
رفتم سمت ماشین برسام تا کیفمو بزارم تو ماشین
اما نرسیده به ماشینش سام جلوم سبز شد.
نفسم بند اومد.
اومدم جیغ بکشم که پارچه ایی جلوی بینیم گرفت و نفهمیدم چی شد. فقط صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت
_بخواب دختر کوچولو.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
استثناء امروز بیشتر گذاشتم😎
منتظر باشید...
قسمت هایی در راهه که اصلا فکرش رو هم نمیکنید🙂
حاجحسینیڪتامیگفت :
ڪدومتونوقتیصبحمیخوادبره
دانشگاهیـامدرسـهباخودشمیگـه :
میرومتاانتقـاممادرپھلوشڪستهرابگیـرم💕
شبتون فاطمی:)
حلال کنید🌱
یاعلی مدد
صلی الله علیک یا ابا صالح المهدی ✋🏻🌷
🍁✨ جمعه یعنی ...
⚪️✨عطر نرگس درهوا سر می کشد
🍁✨جمعه یعنی ...
⚪️✨قلب عاشق سوی او پر می کشد
🍁✨جمعه یعنی ...
⚪️✨روشن از رویش بگردد این جهان
🍁✨جمعه یعنی ...
⚪️✨انتظار مهدی صاحب زمان
🍁" اللهم عجل لولیڪ الفرج "
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
• کجا را باید بگردم؟! 🧐
• میان ازدحامِ صداها سکوت میکنم، شاید صدایت به گوشم برسد...🗣
• اما هرچه میگردم دنبال صدایت، نمیشنوم...🎧
• مشکل از من است که نمیبینم تو را...🤕
• تویی که همیشه همراه منی کنار منی!🖇
• حواست هست و منم که دورم از تو! 📌
• من را ببخش عزیزترینم...🍂
• که درگیر دنیای خودم شدم🚶♂
• آنقدر که فراموش کردم تنهایی 🖤
[تنهاترین محبوب دنیا دوستت دارم!]❤️
#جمعه
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
💙اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینبۜ💙
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor