#روایت_نویسی
اول بلوار وایسادیم.
رو کردم به آدمایی که راحت و در آرامش پیاده روی میکردن ...
یهو حس کردم برگای زرد و نارنجی که نوید شروع پاییز رو میدادن
منو دو دستی هل دادن به ۱۰ سال پیش ...
رو کردم به لیلی و گفتم :
- میدونی یاد چی افتادم؟
خندید و گفت :
- یاد همون چیزی که من افتادم...
" " خسته و کوفته مسیر دانشگاه رو طی کردیم
لیلی با خنده گفت :
- چقدر هوای پاییز دلگیره ...
آدم غصه ش میگیره.
با خنده گفتم :
- ول کن تو روخدا ،
انقدر بدم میاد پاییز میشه
ملت تریپ عشق و عاشقی برمیدارن.
اتفاقاً خیلی هم هوا خوب و خنکه.
من عاشق پاییزم.
هاجر یهویی پرید توی بلوار و گفت :
- بچه ها میاین پیاده بریم؟
لیلی جواب داد :
- خاک به سرم
میترسم یکی از فامیل ها منو ببینه پشت سرمون حرف در بیارن.
با خنده زل زدم به چشم های خوشگل سبزش و ابروهای به قول خودش پاچه بُزی،
که حرام اندر حرام بود
اگه یه دونه ش هم کم میشد و خدا قهرش میگرفت و گفتم :
- ولمون کن تو روخدا!
مگه جنایت میشه اگه پیاده روی کنیم؟
- اخه دو طرف ماشین میره میاد
و متلک بارونمون میکنن ...
با بی تفاوتی جواب دادم :
- بزار انقدر متلک بگن تا جوونشون در بیاد!
شروع کردیم به پیاده روی و هوا هم بس ناجوانمردانه عالی بود😁
بدو پریدم روی تاب های دونفره ای که تازه نصب شده بود!
رو به بچه ها گفتم :
- خداروووشکر شهرداری جان بجز اختلاس کردن جدیداً داره کارای خوبی انجام میده.
لیلی رو به من گفت :
- مردشور همشون رو ببرن.
یه روز برو سمت " کسری "ببین خیابون ها چه وضعیه ...
خدا شاهده فکر میکنی خارج رفتی!
نه خونه زندگی هاشون رو دیدیم
نه ماشین و پولشون رو!
در حالی که کفش اسپرت طوسی با بند صورتیم رو تکون میدادم گفتم :
- حالا اگه خانم گالیور دو دقه آروم بگیرن و از بدبختی ننالن یه کم مدیتیشن بریم.
هاجر خندید و گفت :
- مثلاً الان میخوای یوگا کار کنی؟
منم که خوراکم مسخره بازی بود
کفش هامو در آوردم
و روی تاب دو نفره ی شهرداری جان،
چهار زانو نشستم ...
چشمامو بستم
و شبیه الهه ی شیوا در یونان باستان
در هپروت فرو رفتم.
یهو یکی تاب رو هل داد
منم که اون زمان به غایت تپلی بودم
تِلِپ رو زمین افتادم.
آدمیزاد وقتی روی زمین میفته شروع میکنه به داد و بیداد و آه و ناله!
اما از اونجایی که من به قول بابام مثه قاطر،
همه چیزم برعکس بود
شروع کردم به خندیدن ...!
سر یکی از زانوهام زخم شده بود
و شلوار جینِ خوشگلم سوراخ شده بود.
هاجر که پشیمون شده بود هلم داده
در صدد عذرخواهی بود.
اما من همچنان می خندیدم ...
ماشین ها رد میشدن
و از سر بیکاری متلکِ نامفهومی
نثار ما ۳ کله پوک میکردن.
لیلی رو بهم گفت :
- الان بری خونه میکشنت که شلوارت سوراخ شده!
این همون نیست که برای ترم جدید خریدی؟
گفتم :
- نه بابا ...
برسم خونه مامانم سریع به باباجان اطلاع میده
بعدظهر میرم میخرم.
طفلی خیالش راحت شد و گفت :
- خداروشکر ...
گفتم تو همیشه مرتبی چقدر غصه شلوارت رو بخوری.
با خنده گفتم :
- عزیزم مگه سر گنج نشستیم؟
همین رو دو تا کوک از اینترنت یاد گرفتم بهش میزنم شبیه گل میشه...
داشتم شرح گلدوزی دوره راهنماییم رو میگفتم که گوشیم زنگ خورد.
یکی از رُفقای جدیدِ حوزه بود.
از اونجایی که من علاقه ی زیادی به علم آموزی اونم از نوع متفاوتش داشتم
برنامه م حسابی پر بود.
علاوه بر دانشگاه ، حوزه هم میرفتم
و کلاس های رباتیک هم تق و لق شرکت میکردم
و کلاس حفظ قرآن که با مامانم و خاله م میرفتم
همیشه ی خدا خواب بودم
و داشتم چرت میزدم ...
اما دقیقه نودی حفظ میکردم و خودم رو می رسوندم.
القصه که با دیدن شماره ی " زیبا "
گل از گلم اصلا نشکفت ...
چون بازم بحث های تکراری خواستگار و این چیزا بود
زیبا و مامانش که تو کار خیر بودن ،
علاقه زیادی داشتن دخترای دم بخت رو شوهر بدن.
حالا هم منو پیدا کرده بودن
و تا به سر منزل مقصود نمیرسیدن
آروم نمی گیگیرَن ...
گوشی رو برداشتم و بی احوالپرسی و سلام با خنده گفتم :
- مشترک مورد نظر قصد ازدواج ندارد.
خندید
بازم شروع کرد از آقای استاد دانشگاهی که دنبال زن هیکلی میگشت تعریف کردن.
با خنده گفتم :
- بابا کجای من هیکلیه؟
حس غول بربره بودن بهم دست میده ها!
زیبا از اونجایی که خیلی خوش سر و زبون بود گفت :
- منظورم اینه دوماد دنبال خانم خوش قد و بالا میگرده ...
خواستم بگم من کوتاهترین فرد خانواده م،
اما یادم افتاد رفیق ها از من کوتاهتر بودن
تصمیم گرفتم خفه خون بگیرم.
از زیبا اصرار
و از من انکار
- زیبا بخدا بابام منو میکشه
اگه خواستگار خونه راه بدیم،
آخه من که فعلاً نمیخوام شوهر کنم و ...
آخرش انقدر لیلی و هاجر
لگد مالم کردن که رضایت دادم خواستگار ننه مرده تشریف فرما بشه.
👇
گوشی رو قطع کردم و یهو آه از نهادم بلند شد ...
با عجله زنگ زدم به زیبا و خواهش و التماس که نیان!
زیبا گفت که همین الان اوکی رو داده و فرداشب میان.
دو دستی تو فرق سرم کوبیدم
و با زانوی پاره از جام پاشدم
که بچه ها بدویین بریم که بدبخت شدم و فردا میان.
اول کاری یه دعوا با حاج بابا داشتیم
که خیلی غلط کردی خواستگار قبول کردی و تو هنوز بچه می باشی.
اما درد من اینا نبود که!
ماجرا از این قرار بود که ،
خانواده ی ما هر دهه یکبار؛
تصمیم کبری میگرفتن که بلاخره کل لوازم خونه رو تغییر بدن.
و اون موقع در لبه ی تغییرات دهه جدید بودیم
و مبل ها به غایت داغون و کهنه بودن ...
و از اونجایی که کل خاندان مون ۰ یا ۱۰۰ بودن،
اعتقاد عمیقی داشتن که :
یا همه یا هیچکدام.
برای همین حالا حالاها قصد نداشتن مبل ننه مرده درب و داغون رو عوض کنن.
تا همه ی دکوراسیون رو با هم عوض کنن!
منم که اصلا بلد نبودم برای این چیزا گریه زاری راه بندازم
یه کم قیافه مو تف مالی کردم
و به مامان جان گفتم :
- تو روخدا این مبل ها رو عوض کنید
خواستگار به جهنم،
آبروم جلوی دوستم میره.
تموم ابرهاش خوابیده و فلان و بهمان.
مامان جان دلش سوخت
و خواست دستم رو بگیره و دلداریم بده،
اما از اونجایی که از تماس بدنی و محبت فیزیکی خوشش نمی اومد گفت :
- اصلا ناراحت نباش دختر
من تا فردا همه چیز رو درست میکنم
و مبل های تر و تمیز و عالی تحویلت میدم.
حتماً با خودتون میگین حتماً مبل خریدین و قائله ختم بخیر شد ...
عارضم خدمتتون که خیررررررر!
۳ ساعت بعد به همراه اعضای خانواده
داشتیم لباسای اضافه مون رو ،
در نقاطِ نشست کرده ی مبل
فرو میبردیم!
تا بلکه یه کم وضع بهتر بشه!
من که به شدت عصبی بودم
رو کردم به مامان جان و گفتم :
- مرتب و عالی تحویل دادنت این بود ؟! 😫
مامانم خییییلی ریلکس شروع به تحلیل کرد :
- الان پسره و مامانش که اومدن،
میرن روی مبل دو نفره که اینجاست می شینن ...
من و باباتم می شینیم روبروشون
روی مبل سه نفره که وضعش داغونتره.
تو هم روی تک نفره ها بشین.
با همین توجیحات ،
پرونده ی اقلام ضروری خواستگاری رو بستیم.
فردا شب با چادر گل گلی که مامانم سر عقد پوشیده بود
روی ویبره بودم تا خواستگار گِرام تشریف فرما بشه.
چند دقیقه بعد زنگ زده شد.
من که یه گوشه کنار دیوار کِز کرده بودم.
یهو دیدم
۲ تا زن که از نظر قد و جثه ،
با ساید برابری میکردن وارد شدن!
و منو که مثه موش در برابرشون ریز بودم بغل کردن و ماچ و بوسه و فلان و بهمان ...
یهو یا الله یا الله کنان
یه یخچال دونفره که اسمش داماد بود
و سرش به در ورودی میخورد
وارد شد ...!
از شدت شُک اصلاً نتونستم حرف بزنم!
اصوات نامفهومی شبیه سلام ،
از حلقم بیرون دادم.
مامان و باباجان که همچنان مشغول تعارف بازی های همیشگی بودن
متوجه نشدن که
داماد و خواهر و مادر ;
در یک حرکت به سمت مبل سه نفره رفتن و روش نشستن.
و مبل سه نفره ننه مرده ی درب و داغون
با یک حرکت ،
چنان صدای قیژژژژژژژژِ شکستنی
از خودش بیرون داد
که اول کف زمین نشست
بعد برام دست خداحافظی تکون داد
و با لبخندی به بنده ؛
جان به جان آفرین تسلیم کرد ...! " "
پ . ن : این هشتگ #خواستگار هم به اصرار مامانم ،
که مطمئنم الان سرجای همیشگیش دراز کشیده و گوشی به دست داره میخنده
نوشتم.
که اصرار فراوانی داشت که سوطی های خواستگاریتم بنویس
و چنین بود که ما رو بی آبرو کرد
این دم پیری😂
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#دلنوشته
لطفا با کسی که دوستش دارید ازدواج کنید!
حتی اگر مورد علاقه ی اطرافیانتان نبود،
حتی اگر به دلچسبی و زیبایی قبل نبود،
حتی اگر ایده آل نماند،
حتی اگر پولدار نبود و نشد ،
حتی اگر آنچه که قول داد نشد،
حتی اگر از یکدیگر جدا هم شدید ... ،
لطفا باز هم با کسی که دوستش دارید ازدواج کنید ... !
خانه های شیک امروزی ،
خالی از عشق شده است ...
این عکس های دونفره و عاشقانه هایتان که مدام در فضای مجازی،
با لبخند های زیبا می گذارید؛
نچسب و مصنوعی بنظر می رسند ... !
لطفا کمی به به حال دلتان رحم کنید!
- ظاهر زیباتر چروکیده میشود.
- پولداری و تجمل هم عادی میشود.
تنها #عشق می ماند که اگر نداشته باشی ،
تو میمانی و حسرتی همیشگی و ابدی!
لطفا کمی به حالِ خودتان رحم کنید ...
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#دلنوشته
بعضی آدم های دور برمان
ژست " قدرت " دارند...
یعنی فقط تصور می کنند که قوی هستند!
چنین افرادی بدجور ،
مرا یاد " بادکنک " می اندازند!!
یک بادکنک تو خالی ،
که با یک فشار کوچک می ترکد ...
و نیست و نابود میشود!
منظورم همایی هایی ست که تا
دو سه بار تحویلشان میگیری ؛
بادی به غبغب می اندازند!
به چنین افرادی باید زمان داد...
مثل بادکنکی که بعد از چند روز
در اثر گرما و یا سرمای محیط ،
یا بی توجهی !
خود به خود " میترکد" ،
بنشین و صبوری کن ...
روزی نظاره گر ترکیدنشان خواهی بود.
" ترکیدن" از فرط غرور...
از فرط خودشیفتگی محض!
صبوری کن و بدان
بادکنک های دوربرمان عجیب زیاده شده اند!!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
راستی #دوره_مقدماتی_نویسندگی ،
ثبت نامش داره تموم میشه ؛
جا نمونید😉
@M_Alipour71
#روایت_نویسی
گرمای هوا اونقدر زیاد بود و خیابون ها شلوغ بودن ،
که هیچ اسنپی این دور و بر ها پیداش نمیشد!
بلاخره تصمیم کبری رو گرفتم که تاکسی مسیری سوار بشم.
اولین تاکسی که رد شد سوار شدم.
پول رو به سمت راننده که مرد تقریباً جوونی بود گرفتم.
خیلی با احتیاط انگشتش رو دراز کرد و پول رو از دستم گرفت،
حواسم بود که حواسش بود دستش با دستم برخورد نکنه.
در حال رانندگی پول رو جلوی ماشین گذاشت و گفت :
- برکت.
چیزی نگفتم و به چهره ی شهر نگاه کردم.
خیلی چیزا عوض شده بودن
و چشم های من که ماه ها بود تو خونه بودم؛
به این تغییرات عادت نکرده بود.
یهو ماشین با سرعت زیاد ترمز کرد :
- مرتیکه ... مگه کورررررری؟!
دیالوگ دختر جوونی بود که با عصبانیت رو به راننده کرد و گفت.
راننده که انگار صبورتر از این حرفا بود چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
مردی که کنارش نشسته بود گفت :
- سر و ریختش رو دیدی؟!
عین جادوگر شهر اوز بود!
راننده که به نظر می اومد با مسافرش رفیق بود جواب داد :
- قبلاً دخترا تو خیابون رد میشدن،
۳ تا پسر شماره بارونشون میکردن.
یکی دنبالشون میکرد خونه شون رو یاد بگیره خواستگاری کنه!
کلی پسر دم مدرسه دخترونه می رفتن تک چرخ میزدن.
سوط بلبلی میزدن،
بلکه برای رضای خدا ؛
فقط یه لحظه یه دختر نگاشون کنه!
که اگه نگاه میکرد تا شب خر کیف بودن!
چه بسا با همون نیم نگاه عاشق میشدن
و تا دختره رو عقد نمیکردن ول کن نبودن!
اما حالا چی؟!
از کنار دخترا رد میشی ،
انواع و اقسام بزک دوزک رو کرده ،
خوشگلم شده ها
بدنشم نصفه نیمه معلومه!
موهاشونم که همه بیرون انداختن!
اما چی شد؟
یه پسر تو خیابون رغبت نمیکنه نگاشون کنه!
رفیق راننده که این مدت فقط سرش رو تکون میداد گفت :
- خداشاهده میترسم از کنار دخترا رد بشم.
حس میکنم ممکنه بلا ملایی سرم بیارن!
مامانم هر روز میگه بابا چرا زن نمیگیری؟
میگم کو زن؟
کو دختر خوب؟
راننده بصورت محسوس حلقه ش رو توی انگشتش چرخوند و گفت :
- هنوزم دختر خوب هست!
نگاه به اینا تو خیابون ریختن نکن ها!
عین زمان شاه شده!
دختر سنگین رنگین ها رو باید بفرستی ننه ت برات پیدا کنه!
رفیقش دستش رو مشت کرد و آروم کوبید به شیشه و گفت :
- اون دختره که همکلاسی بودیم یادته؟
همون که ...
راننده با نیشخند معناداری گفت :
- همون که خاطرش رو میخواستی و ننه ت نذاشت ...
هنوزم تو فکرشی؟
همکلاسیش آه غلیظی بیرون داد و گفت :
- دیروز تو خیابون دیدمش ...
نمیدونی چه شکلی شده بود!
دماغش عین هو خوک!
دهنش عین ... خودت میدونی دیگه ... چی بگم!
موهاش رو عین دسته جارو انداخته بود بیرون!
من که یه عمر صد تا شعر برای گیسوی کمندش که تا حالا ندیده بودم گفته بودم!
حالا یه مشت موی ۷ رنگ از شال نداشته ش بیرون زده بود!!
یهو صاف خوردیم تو چشم هم!
اصلاً نشناختمش
یهو تو دلم گفتم :
- یا صاحب صبر این دیگه کیه!!
یهو یکی داد زد :
- آقای جمالی خودتی؟!
از صداش شصتم خبردار شد
" خانم بزرگواره" !
چه بزرگواری هم شده بود!
یه تشت آب یخ خالی کردن روی سرم.
۳ سال بود هر روز با خودم فکر میکردم اگه فقط ۱ ثانیه ببینمش به دست و پاش میفتم که بیا با هم ازدواج کنیم ...!
ولی ...
ای کاش نمی دیدمش.
نتونستم هیچی بگم.
فقط راهمو کشیدم و رفتم.
یهو وسط خیابون داد زد :
- لیاقتت همون خانواده ی بدبخت و امُلتن!
میگم یادته سر کلاس استاد ازش سوال میپرسید صدبار رنگ به رنگ میشد؟
براش ضعف میکردم ها ...
برای اون سرخِ لبو شدن هاش!
هی ...
خلاصه که دیشب بعد ۳ سال یه خواب آرومی داشتم.
صبحم رفتم یه تُکِ پا امامزاده،
دو رکعت نمازشکر خوندم.
گفتم :
خدایا شکرت
قربون حکمتت برم، خوب شد که نشد!
تا باشه از این نشدن ها ...!
با صدای راننده به خودم اومدم :
- خانم مگه شما نگفتی ایستگاه ۲ پیاده میشی؟
ایستگاه ۸ ایم ها!
چشمام رو باز کردم و آروم گفتم :
- ممنون همینجا پیاده میشم.
نگفتم فهمیدم که خیلی وقته باید پیاده بشم،
اما دلم میخواست بمونم و بشنوم
که چند تا از عشق های نابِ دور و برمون ،
دارن کم کم
نابود میشن و از بین میرن؟
چون ما زنا خیلی وقته که خودمون رو دوست نداریم ...
میخوایم یکی دیگه باشیم و بشیم!
چرا یادمون میره که ممکنه یکی اون دور دورها،
هنوزم عاشق همون صورت کک مکی و دماغ کوفته ای مون باشه؟
#مریم_علیپور
@Misss_Writter