eitaa logo
✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
270 ویدیو
5 فایل
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 #مریم_علیپور💍هستم. 💻 مهندس ✍️ نویسنده 🧕 مُدرس 📌آثار 👇 📚 #باران_بی_مقصد (مشترک) 📘 #ساره 📙 #تقدیر_سپید_من 📖 #نیمه_پنهان_خانم_نویسنده 📖 #کاردینال ❌️کپی از اثر هنری پیگرد قانونی دارد⛔️ instagram : @Misss_Writter
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔰الان از تنور در اومد. بخونیید که خیلی حرف توشه😉
. خداروشکر دیشب رو خیلی دوست داشتین😉
شما هم شنیدین به یکی میگن : - طرف خیلی آدم حسابیه. دزد نیست، حلال و حروم سرش میشه، دروغ نمیگه و... یادمون رفته اینا وظیفه انسانی ماست،👌🏼 نه آپشنهای ویژه...!😒 @Misss_Writter
🆘 امروز خواستم مهدوی بزارم نتونستم خواستم طنز بزارم نتونستم خواستم برای غزه بزارم نتونستم چون دلم کربلا بود! دلم کربلا پیش ۶‌ ماهه ی ارباب بود! وقتی امام حسین (ع) ، خونِ گلوی بی گناهترین شهید کربلا رو به آسمون پاشید ... و آسمون و ملائک خون گریه کردن. تا اون لحظه جنگ کربلا ، مثه تموم جنگ های دیگه بود ... مردای جنگی بودن که به دلیل حق یا ناحقی داشتن با هم می جنگیدن. اما " علی اصغر " منطقِ جنگ رو برای همیشه در تمام تاریخ بهم ریخت ... و یه قانون رو تا ابد پایه ریزی کرد ! اون کسی که کودک بی گناه رو میکشه قطعاً دستش توی دست شیطانه ... ! این روزا و شبا شیطان و عمله هاش دارن " علی اصغر " های مظلوم ما رو میکُشن ... توی توی سپاه کدوم شونی؟ دستت توی دست کدومه؟ شیطان؟ علی اصغر؟ اگه با " علی اصغر" های زمانه ای ... بیا اینجا و کنار ما ختم " امن یُجیب " رو بخون! 👇 https://eitaa.com/joinchat/474087656C33f2abf957 این جنگ ... مثلِ هیچ کدوم از جنگ های دیگه در تاریخ نیست ! چون میتونه دروازه ی رو باز کنه... امام زمان داره همین الان نگاهت میکنه که واقعآ تو هم منتظرِ ظهورشی یا فقط لاف بود اون همه وَعَجّل فَرَجَهُم های بعد صلواتت ...! نکنه جا بمونی؟ @Misss_Writter
اگه تازه اومدی اینم بخون😉
دوستانی که میخواستن کلاس نویسندگی ثبت نام کنن آخرین مهلته دیگه😉
بابا رو به مامان خانم گفت : - باز گریه زاری راه نندازی بنده خدا که فوت شده هم سن مادربزرگ های ما بوده و این‌چند صباحی که زندگی کرده هم عزرائیل زیر میزی ردش کرده بود. منم در حال‌خمیازه کشیدن فکر میکردم این بنده خدا اصلاً چندسالش بود؟ از دوران طفولیت یادمه که همیشه به عنوان پیرترین فرد فامیل میشناختمش. مامانم اذعان کرد که به هیچ وجه قصد گریه زاری و این ماجراها رو نداره. به اعلامیه ها و بنرهای مشکی که سالها پیش همگی به یک سبک، روی پارچه ی مشکی نوشته میشدن و به در و دیوار و محل آویزون میشدن نزدیک شدیم. مامان جان اول با آرامش‌کفش های چرم مشکی و خوشگلش رو بالای پله های خونه ی متوفی گذاشت. منم نیمچه قیافه ی ناراحت‌ و محزونی به خودم گرفتم. خواستم چشم هام رو گلاب به روتون تُف مالی کنم یاد سن و سال بنده خدا افتادم و بیخیال شدم. بنده خداهایی که مثل ما کُرد یا لُر هستن دو مدل وارد مراسم عزا میشن. یا فامیل نزدیکن که وِی وِی کُنان ، دستشون رو به صورتشون میکشن و با گریه زاری وارد میشن. یا فامیل دورترن و سینه میزنن و حسن حسین کُنان وارد میشن. منم دستم رو بالا بردم که مثه مامانم سینه زنان وارد بشم. صف عزاداران از دور نمایان شدن که به احترام ما از جا پاشدن. هنوزم دستم رو به صورت سینه زدن بالا نبرده بودم که مامان جان شروع کرد با صدای بلند فریاد کشیدن که نیم متر از جا پریدم ...! هر چه به عزادارهای اصلی نزدیک میشدیم ولوم صدای مامان جان بیشتر و شدتِ سینه زدنش محکم تر میشد! وقتی شخص اول مراسم، که دختر متوفی بود روئیت شد : مامان جان کیف خوشگل قفل دار رو به زمین انداخت. و چنان وِی وِی کنان به سر و صورت و سینه میکوبید و گریه زاری میکرد که بیا و ببین ...!‌ جمعیتِ ایستاده و نشسته و جدیدالورود و قدیم الورود همگی چشم به مامان جان دوخته بودن! دختر متوفی یهو متوجه شد که‌ عزاداری واقعی چی چی هِه ... بنابراین برای کم نیاوردن از مامان ، ناگهان خودش رو به زمین کوبید، به سر و کله ش زد و وِی وِی کنان به مامانم که پیشقراول مراسم بود پیوست ...! از اونجایی که ظاهراً ما خانوادگی همه‌مون جوگیر هستیم آخرای مراسم دیگه صاحب‌عزا به مامانم آب قند و گلاب میداد!!😬 این پیش درآمد رو خدمتتون عرض کردم که بدونید برای ما کُردا نِسبَت با متوفی چندان اهمیتی نداره چه پیر چه جوان چه نزدیک و چه دور ماباید لباس تماماً مشکی پوشیده و گریان و بدون آرایش و ... به مراسم بریم. و گرنه که قباحت داره و عمل منکری انجام دادیم ... القصه که یه روزی از روزهای بهاری ، بنده تصمیم گرفتم بلاخره دم به تله بدم و ازدواج کنم. آمّاااااا از اونجایی که لقبِ عروس خوش قدم برازنده م بود ، به محض اینکه عقد کردم مادربزرگ همسرم عمرشون رو دادن به شما! وقتی خبر فوت به من رسید چنان دست و پام رو گم کردم که الساعه بلیط هواپیما گرفتم تا حتماً توی مراسم تشییع حضور داشته باشم از همسر اصرار که بابا نمیخواد بیای از من انکار که زشته و از این حرفا! درست لحظه ی تشییع به مقصد رسیدم. و افسردگی مطلق گرفتم که نواری از رنگ سفید در حاشیه ی روسری مشکیم خودنمایی میکنه همچنان که عذاب وجدان داشتم وارد امامزاده شدم. و کلی با خودم تمرین کردم که چطوری گریه کنم که ۳ نشه. ناگهان با دیدن افراد حاضر بر سر مزار چشم هام اینجوری شد😳 همسرجان خودم تی شرت قرمز و سرمه ای تنش بود!! نوه های مونث متوفی هم مانتوهایی به رنگ کرم ، زرشکی ، آبی و ... تن کرده بودن!! شیک و مجلسی عینک آفتابی زده و به دور دست خیره شده بودن!!!! در اون بین تنها کسی که با صدای مداح گریه میکرد دختر متوفی بود و من!!! منم که وقتی کسی رو تشییع کنن چنان گریه زاری میکنم که دماغ کوفته ایم به یه کدو تنبل تبدیل میشه! سلام و علیک با همسر و بقیه رو ول کرده و اصرار داشتم که من خونه نمیام بزارین من اینجا بمونم تا برای مَیِّت اشهد بخونم😅 از اونا اصرار و از من انکار ...!! بلاخره همسرجان دستم رو کشید و گفت : - اینجا کرمانشاه نیست دختر، به خودت بیا!! وقتی فهمیدم با این حرکات سوژه ی خاص و عام شدم به همراه سایر بستگان به منزل برگشتیم!‌ من که آماده بودم تو سروکله بزنم و گریه کنم فهمیدم که تازه دید و بازدیدها شروع شد! مادربزرگ طفلی هنوز کفنش خشک نشده بود همه با عروسِ تازه سلام علیک و ماچ و بوسه میکردن. کم مونده بود ازم بخوان فیلم عروسی رو هم همونجا براشون بزارم🥴 👇
ناگهان مادرشوهرِ گریان ، که خودش داغدار بود به سمتم اومد و با لحن جدی گفت : - دخترم این لباس های مشکی چیه پوشیدی؟ ما خیلی بد میدونیم که تازه عروس مشکی بپوشه . همین الان برو و لباست روعوض کن! شگون نداره ...! منم در حالی که نزدیک بود از تعجب تشنج کنم ، لگدی به چمدونم زدم و درش باز شد و یک چمدانِ کامل پُر از انواعِ لباس های مشکی نمایان شد ! و حُضّارِ حاضِر در مراسم ، همراه من به افق خیره شدن😎 @Misss_Writter