eitaa logo
✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
280 ویدیو
5 فایل
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 #مریم_علیپور💍هستم. 💻 مهندس ✍️ نویسنده 🧕 مُدرس 📌آثار 👇 📚 #باران_بی_مقصد (مشترک) 📘 #ساره 📙 #تقدیر_سپید_من 📖 #نیمه_پنهان_خانم_نویسنده 📖 #کاردینال ❌️کپی از اثر هنری پیگرد قانونی دارد⛔️ instagram : @Misss_Writter
مشاهده در ایتا
دانلود
*طاها این ترم چند تا از واحد هایی که با بچه های ترم بالایی بود رو برداشته بودم. چون من قبلاً پرستاری خونده بودم خیلی از واحدهای عمومی برام حذف شده بود. ردیف سوم نشسته بودیم و چشمم به در کلاس بود تا استاد از راه برسه. میگفتن استاد سخت گیریه و بچه های ترم بالایی چند تا کلاس دیگه هم باهاش داشتن. اما من جلسه اول بود که قرار بود ببینمش. استاد لاغر اندام با جدیّت وارد کلاس شد. پشت سرش ۴ تا دختر خندان وارد شدن . استاد بی توجه به ما رو به دخترا گفت : - بار آخری باشه که بعد از من وارد کلاس میشین. دخترا چشم غلیظی گفتن. و از کنار ما رد شدن یهو یکی از دخترا که به من نزدیکتر بود زیر لبی جواب داد : - برو بابا ... ! خنده م گرفت. چقدر صداش آشنا بود یه لحظه برگشتم و نگاش کردم همون دختره ی دیروزی بود ...! که اشتباهی دستشویی مردونه رفته بود تازه کلی هم با یکی از پسرا دعواش شد که تو اشتباه اومدی. اتفاقات دیروز یادم اومد و خندیدم. از قیافه ش معلوم بود خیلی دختر جک و جالبیه! شیطنت از قیافه ش میبارید ... استاد خیلی زود شروع کرد به درس دادن در این بین مداوم از بچه ها سوال میپرسید. یکی از کسایی که خیلی خوب و اصولی جواب میداد همین دختره بود. معلوم بود خیلی باهوشه. با خودم فکر کردم چطوره برم و جزوه شو بگیرم؟ بلاخره اونا ترم بالایی بودن و مباحث مقدماتی که من به عمرمم نشنیده بودم، کاملاً بلد بودن. بعد از تموم شدن کلاس نفر اول بیرون اومدم‌ وایسادم اون ۴ تا دختر هم بیرون بیان تا از اون دختره جزوه مقدماتی رو بگیرم. اما خبری ازشون نبود! کل کلاس بیرون اومدن جز اون ۴ نفر. به ناچار به سمت کلاس رفتم. دیدم پاهاشون رو روی نیمکت ها دراز کردن یکیشون داشت لقمه میگرفت اون یکی یه لقمه گنده تو دهنش بود سومی هم مشغول آرایش بود. خجالت کشیدم و به سمت در رفتم. یهو یکی داد زد : - تو کی هستی داری ما رو دید میزنی؟! برگشتم و دیدم همون دختره س. مودبانه عذرخواهی کردم و گفتم : - چون از یه رشته ی غیرمرتبط اومدم، مباحث مقدماتی رو بلد نیستم. خواستم ازتون جزو بگیرم. یکیشون که لقمه تو دهنش بود جواب داد : - ۲۰ تا پسر تو کلاس بود چرا اومدین از ما جزوه میخواین؟ یکیشون خندیدو گفت : - برادر من هنوز ترم اولی این رسم جزوه گرفتن دیگه خیلی خز شده. الان خیلی راحت بیا جلو بگو میخواستم تو گروه وایبر کلاس عضو بشم، لطف میکنید منم اضافه کنید؟ اینم شماره بنده. یهو ۴ تایی شون کلی خندیدن. حس کردم دارم از خجالت آب میشم. یکی دیگه شون رو به بقیه گفت : - خاک بر سرتون کنن بنده خدا حلقه تو دستشه کورین؟‌ یهو به حلقه دست چپم زل زدن و عذرخواهی کردن. ادامه دارد ... @Misss_Writter
. ‌. مشاور نگاهی بهم کرد و گفت : چرا خواب نداری ؟! گفتم : - من از آدما میترسم... واسه همین شبا خوابم نمیبره پرسید : از چه آدمایی میترسی؟! -از زن و مرد متاهلی که حلقه نمی پوشن - از پدری که بچه هاش و دوس نداره -از ورزشکاری که ۱۰۰ کیلو وزنشه اما هنوزم قد یه گنجشک ترسوئه و از مادرش حساب میبره. - از اون معلمی که سرکلاس به دختر شاعری فکر میکنه که دیگه شوهر داره - از زنی که وقتی میره بیرون بخاطر مغازه داره سر کوچه ,شال قرمز میپوشه -از آدم پولداری که تنها معیارش تو دنیا هوس بازیه -از مومنی که پاک بودنت رو فقط به چادر سیاهت می بینه -از دختری که با عشوه به مردا لبخند میزنه -از کسی که اولین باره که می بینتت اما قربون صدقه ت میره -از پسری که هر روز عاشق یه نفره -از دختری که مردای پولدار رو ترجیح میده -از مردی که با دیدن زن های خوشگل , مست میشه من از این آدما میترسم از همشون میترسم از آدمایی که کنارشون قدم میزنم و هرچی بیشتر می شناسمشون اعتمادم کمتر میشه... برای همینه که شبا خوابم نمیبره آخه میترسم صبح که بیدار شم آدمای بیشتری منو بترسونن... بین خودمون بمونه...؟ من از آینه هم میترسم! تو آینه یه نفر هست که من نمیشناسمش اونی که تو آینه س از آدمای اطرافش متنفر شده اما نمیدونم چرا با همه خوش اخلاقه...! اون آدم تو آینه هم یه دو رویِ عوضیه! مثه همه ی آدم های ریاکار دیگه س... من از اون دختر تو آینه میترسم... @Misss_Writter
میدونی ... شاید این خیلی دردناکه که من معمولی ترین دخترِ این شهرم! گاهی وقتا دلم برات میسوزه ... چرا بین تموم دخترای رنگی رنگی , عاشق من شدی؟ عاشق منی که حتی نمیتونم با چیزای کوچیکی که بقیه رو تا سر حد مرگ خوشحال میکنه , خوشحال بشم! من که فقط بلدم بشینم و مستند ببینم و تحلیل کنم و حرص و جوش بخورم ... من که اصلا نمیدونم سریالای خونگی که کلی طرفدار داره چی هست ... ! درد داره که حتی 1 دونه لاک ندارم ! نمیدونم وقتی آرایش میکنی باید کدوم لوازم آرایش رو با کدوم ابزار خاص به صورت بزنی ... یه ضدآفتاب برمیدارم و تند به صورتم میزنم و یه رژ مات که مثل روح بنظر نیام و تمام! اونم محضِ اینکه صورت سفیدم نسوزه و آفتاب سوخته نشه ... بمیرم برات که نباید منو انتخاب میکردی! یادته بهم گفتی عاشقت شدم چون قوی و متفاوت بودی ...؟ من که بهت بارها و بارها گفته بودم که من از اون تیپ دخترام که مردا رو زله میکنم چون بیشتر از خودشون از سیاست حرف میزنم ... من میتونم تا ابد برات بهترین "رفیق" باشم ... همون که می شینه و 20 ساعت تحلیل " I Pet Goat 2 " رو نگاه میکنه و حتی خیلی جاها رو که نمی فهمی نگه میداره و از اول برات توضیح میده! همونم که میتونه پا به پات راه بیاد و خسته نشه و شکایت نکنه ... همونه که میتونه برات توضیح بده الیت ها کی بودن و چکار میکنن و راکفلر ها برنامه شون چیه ! اما نمیتونه از در بیای شمع ها رو جلو پات روشن کنه و با یه ادکلن گود گرل مدهوشت کنه و بیاد دستاتو بگیره و یه شام رویایی باهات بخوره ... چقدره دردناکه وقتی من از پاستیل متنفرم و اصلا باورم نمیشه که وقتی برای دخترا عروسک میخرن از خوشحالی جیغ و هورا میکشن! من زیادی نمیتونم ... خیلی چیزایی که بقیه میتونن رو نمی تونم ... نمیتونم حتی ماهی یکبار سری به آرایشگاه بزنم و محضِ رضای خدا ... فقط و فقط یه کم شبیه زن های متاهل به نظر بیام! نمیتونم وسایل خونه ی رنگی رنگی بخرم تا وقتی خسته برمیگردی , سر ذوق بیای! من همچنان چوب و وسایل زنده رو ترجیح میدم. نمیتونم لباس های شاد و رنگارنگ بپوشم و شبیه یه دختر شاد به نظر بیام . عادت کردم که کمد لباسِ بیرونم پر باشه از مانتو های تیره و خنثی و کیف و کفش های ساده ی مشکی! بمیرم برات که عاشقِ من شدی ... عاشق همون دختر بی رنگ و رو با ابروی پهن و موهای فِرفِری! که تنها سرگرمی زندگیش همینه که بنویسه و بنویسه ِ.. و یه گوشه بشینه و به جای اینکه برای مانیکور کردن به آرایشگرش زنگ بزنه و وقت بگیره , داره توییت میزنه و هنوزم نمیدونه که چرا مردم وقتی میخوان عکس بگیرن از اَپ های فیلتر/بیوتی استفاده میکنن!! و نمیفهمه که چرا مردم این روزا , تلاش میکنن که خود واقعیشون رو روتوش کنن؟ بمیرم ... بمیرم برات! که نباید عاشقِ من میشدی ... @Misss_Writter
رو تا حالا دوست داشتین؟
*سپیده اون روز هوا نسبتاً سرد بود، دم دانشگاه وایساده بودیم تا اتوبوس بیاد! هما در حالی که با دستکش هم سردش بود دستاش رو به هم مالید و گفت : - اتوبوس تازه رفت!‌ فکر نکنم تا نیم ساعت دیگه بیاد. حتماً اینجا قندیل می بندیم! میترا رو به ما گفت : - بنظرم کم کم رو به ایستگاه بعدی پیاده روی کنیم، هم گرم مون میشه، هم‌اتوبوس زودتر برسه سوار میشیم. مثل خانواده دالتون ها به راه افتادیم. یهو با صدای بوق یه ماشین به خودمون اومدیم، برگشتیم و به صاحب ماشین نگاه کردیم سرش رو بیرون آورد و با خنده گفت : - به به هم کلاسی های عزیز! کجا میرین برسونمتون؟ روم رو برگردوندم و دندون هامو به هم فشار دادم. کیفم دستم گرفتم و به سرعتم حرکت کردم. ستاره هم دنبال من اومد و گفت : - چرا دیوونه بازی درمیاری؟ خب بزار باهاش تا بازار بریم دیگه! هم کلاسیمونه پسر بدی که نیست. با عصبانیت گفتم : - هر جهنمی که میخواین برین ، من که با این آدم هیچ جا نمیام!‌ - دیوونه‌ای دیگه! بابا این پرهام پسر بدی نیست، یه کم زیادی از تو خوشش میاد. گناه که نکرده! کیفم رو از دست ستاره بیرون کشیدم و گفتم : - گناهش اینه نمیفهمه وقتی یکی پسش میزنه و بهش جواب رد میده، باید دست از سرش برداره! منم هیچ جا نمیام. لطفاً برو ستاره ازم جدا شد و چند دقیقه ی بعد بقیه ی بچه ها مثل لشکر شکست خورده خودشون رو رسوندن. هما در حالی که نفس نفس میزد : - یعنی خنگ تر از تو وجود نداره. نمیخواست که همین الان عقدت کنه؟ فقط خواست برسونمون. داریم یخ میزنیم ... بفرما برف هم شروع شد! سرمو بالا گرفتم و به دونه های ریز برف که داشت از آسمون مستقیم و آروم آروم پایین می اومد نگاه کردم ... چشم هامو بستم و دستم رو بالا آوردم تا دونه های برف روی دستام بشینن. غرق لذت و آرامش‌ بودم که یهو با صدای بوق وحشتناک ماشین ، یه متر از جا پریدم. و قلبم به شدت تیر کشید ... ادامه دارد ... @Misss_Writter
*سپیده با صدای بوق ماشین از جا پریدم حواسم نبود و وقتی چشمام رو بسته بودم به سمت خیابون متمایل شده بودم. راننده از داخل یه ماشین قراضه فریاد زد : - مگه کورررری؟ نزدیک بود زیرت بگیرم! به سمت صدا برگشتم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. همون پسره بود همون مهندس سیبیلوئه که صدای بمی داشت. منو شناخت! با عصبانیت بازم فریاد زد : - اون روز که اشتباهی دستشویی پسرونه رفتی ، فحشش رو به رفیق ما دادی الانم که خودت وسط خیابون قدم میزنی! پس معلوم شد خودت کوری نه بقیه! حس کردم چشم هامم همراه قلبم سوزش داشت. اشک تو چشم هام جمع شد. قلبم با شدت بیشتری تیر کشید. به سختی خودم رو از جلوی کاپوت ماشین به عقب کشیدم. میترا با ناراحتی رو به راننده گفت : - آقا این چه طرز حرف زدنه، این بیچاره حواسش پرت شد. اتفاق اون روز هم سوتفاهم بود! من از شما عذرمیخوام. قلبم با شدت بیشتری تیر کشید ... حس کردم هر لحظه ممکنه سقوط کنم دست بردم که قرص زیر زبونیم رو از کیفم در بیارم اما نتونستم بازم سعی کردم به سختی در پوش قرص رو باز کردم اما یهو قلبم وحشتناک تر از قبل تیر کشید. قرص از دستم ول شد و دونه هاش روی سنگ فرش خیابون ریخت. آسمون و برف ها دور سرم چرخیدن ... و چشمام سیاهی رفت. و نقش زمین شدم ... ادامه دارد ... @Misss_Writter
خب داستان از اونجا شروع شد که اون ترم تمام نمراتم عالی شد ، بجز ریاضی!😅 البته اینکه من همیشه در ریاضی خنگ بودم کاملاً طبیعی بود! اما نه دیگه تا این حد😱 خلاصه که به زور پاس کردیم رفت. یه رفیقی دوره دبیرستان داشتیم که الانم دارم البته، این بشر سلطان بی غم بود! یه روز بدون هییییییچچچچ خبری غیب شد! هر چی زنگ میزدم خونه شون جواب نمیدادن رفتم در خونه شون بازم کسی خبری نداشت. مدت ها گذشت و من هر روز زل میزدم به نیمکت خالی کنارم و جای خالی رفیق جان! دیگه مطمئن شده بودم باباش فوت کرده، چون وضع قلبش اصلاً خوب بود. یه روز که داشتم برای بابای رفیق گریه میکردم از طرف دفتر احضار شدم! مدیر رو کرد بهم و گفت : - یالا بگو این " فیضی " کدوم گوریه که ۱ ماهه مدرسه نمیاد؟ از هر کی سوال کردیم گفتن تو رفیق صمیمیش هستی! من که از خجالت در حال آب شدن بودم جواب دادم که هیچ خبری ندارم اما حدس میزنم که پدرش فوت شده. یه کمم تو دفتر مدیر آبغوره گرفتم تا دست از سرم برداشتن و به کلاس برگشتم. آمّااااااا ... شنبه هفته بعد ، در کلاس ریاضی رو زدن. دیدیم یه خانم بسیار خوشگل و خوشتیپ با پالتوی سفید دم کلاس بود و با عشوه گفت : - خانم اجازه میشه بیام سر کلاس؟ معلم که از ما بیشتر تعجب کرده بود اجازه ی ورود داد. خانم خوشتیپ ِ خوش صدا با کفش های تق تقی از عرض کلاس گذشت و صاف اومد کنار بنده نشست! و من با دهان حیرت زده به رفیق جان نگاه کردم. پالتوی جدید عینک جدید ابروهاشم یه حالتی داشت ... انگار دست کاریش کرده بود!!! آخه زمان ما اگه یه دونه از تار سیبیل یا ابرو هامون کم میشد، سر صف فلک میشدیم ...! القصه که عارض شدم خدمتتون , رو به رفیق جان گفتم : - کدوم گوری بودی لعنتی؟ بابات حالش خوبببه؟! یه کم دستش رو تکون داد تا النگوی جدیدش نمایان بشه و گفت : - تهران بودم بابا رفته بودیم عروسی! نفس عمیقی کشیدم تا یه پس گردنی بهش نزنم و گفتم : - ۱ ماه تمام عروسی بودی؟ رفیق جان که سابقاً به لهجه غلیظ کرمانشاهی صحبت می نمود، یهویی با لهجه دست و پا شکسته تهرانی گفت : - دیگه از تهرون رفتیم شمال و اینا! بعدشم حال نداشتم مدرسه بیام ۱ هفته خوابیدم خستگیم در بره. در حالی که داشتم با خودم فکر میکردم : - خدایا این بنده رو دقیقاً برای چی آفریدی؟! یهو از بالا ندا آمد : - فضولیش به تو نیومده! فعلا بگو عینک جدیدت چه خوشگله بده ببینم. منم چون خیلی بچه ی حرف گوش کنی هستم به ندای آسمانی گوش دادم و عینک رفیق جان رو گرفتم تا ببینم بهم میاد یا نه! خب قطعاً نمیتونید تصور کنید چه اتفاقی بعدش افتاد ... زل زدم به تخته دیدم تموم ۳ های روی تخته رو ۲ نوشتم! تموم ۳ ها رو ۴ نوشتم!! اون ۰ های تو خالی دفترمم ۵ بوده!!! و اینجا بود که فهمیدم بعععععللللله ... بنده خیلی وقته چشمام کور شده و بی خبرم! پ .ن : اون ترم کم شدن نمره ریاضی رو گردن ، چشم های ضعیف شده م انداختم که خیلی چسبید😂 @Misss_Writter