#روایت_نویسی
گرمای هوا اونقدر زیاد بود و خیابون ها شلوغ بودن ،
که هیچ اسنپی این دور و بر ها پیداش نمیشد!
بلاخره تصمیم کبری رو گرفتم که تاکسی مسیری سوار بشم.
اولین تاکسی که رد شد سوار شدم.
پول رو به سمت راننده که مرد تقریباً جوونی بود گرفتم.
خیلی با احتیاط انگشتش رو دراز کرد و پول رو از دستم گرفت،
حواسم بود که حواسش بود دستش با دستم برخورد نکنه.
در حال رانندگی پول رو جلوی ماشین گذاشت و گفت :
- برکت.
چیزی نگفتم و به چهره ی شهر نگاه کردم.
خیلی چیزا عوض شده بودن
و چشم های من که ماه ها بود تو خونه بودم؛
به این تغییرات عادت نکرده بود.
یهو ماشین با سرعت زیاد ترمز کرد :
- مرتیکه ... مگه کورررررری؟!
دیالوگ دختر جوونی بود که با عصبانیت رو به راننده کرد و گفت.
راننده که انگار صبورتر از این حرفا بود چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
مردی که کنارش نشسته بود گفت :
- سر و ریختش رو دیدی؟!
عین جادوگر شهر اوز بود!
راننده که به نظر می اومد با مسافرش رفیق بود جواب داد :
- قبلاً دخترا تو خیابون رد میشدن،
۳ تا پسر شماره بارونشون میکردن.
یکی دنبالشون میکرد خونه شون رو یاد بگیره خواستگاری کنه!
کلی پسر دم مدرسه دخترونه می رفتن تک چرخ میزدن.
سوط بلبلی میزدن،
بلکه برای رضای خدا ؛
فقط یه لحظه یه دختر نگاشون کنه!
که اگه نگاه میکرد تا شب خر کیف بودن!
چه بسا با همون نیم نگاه عاشق میشدن
و تا دختره رو عقد نمیکردن ول کن نبودن!
اما حالا چی؟!
از کنار دخترا رد میشی ،
انواع و اقسام بزک دوزک رو کرده ،
خوشگلم شده ها
بدنشم نصفه نیمه معلومه!
موهاشونم که همه بیرون انداختن!
اما چی شد؟
یه پسر تو خیابون رغبت نمیکنه نگاشون کنه!
رفیق راننده که این مدت فقط سرش رو تکون میداد گفت :
- خداشاهده میترسم از کنار دخترا رد بشم.
حس میکنم ممکنه بلا ملایی سرم بیارن!
مامانم هر روز میگه بابا چرا زن نمیگیری؟
میگم کو زن؟
کو دختر خوب؟
راننده بصورت محسوس حلقه ش رو توی انگشتش چرخوند و گفت :
- هنوزم دختر خوب هست!
نگاه به اینا تو خیابون ریختن نکن ها!
عین زمان شاه شده!
دختر سنگین رنگین ها رو باید بفرستی ننه ت برات پیدا کنه!
رفیقش دستش رو مشت کرد و آروم کوبید به شیشه و گفت :
- اون دختره که همکلاسی بودیم یادته؟
همون که ...
راننده با نیشخند معناداری گفت :
- همون که خاطرش رو میخواستی و ننه ت نذاشت ...
هنوزم تو فکرشی؟
همکلاسیش آه غلیظی بیرون داد و گفت :
- دیروز تو خیابون دیدمش ...
نمیدونی چه شکلی شده بود!
دماغش عین هو خوک!
دهنش عین ... خودت میدونی دیگه ... چی بگم!
موهاش رو عین دسته جارو انداخته بود بیرون!
من که یه عمر صد تا شعر برای گیسوی کمندش که تا حالا ندیده بودم گفته بودم!
حالا یه مشت موی ۷ رنگ از شال نداشته ش بیرون زده بود!!
یهو صاف خوردیم تو چشم هم!
اصلاً نشناختمش
یهو تو دلم گفتم :
- یا صاحب صبر این دیگه کیه!!
یهو یکی داد زد :
- آقای جمالی خودتی؟!
از صداش شصتم خبردار شد
" خانم بزرگواره" !
چه بزرگواری هم شده بود!
یه تشت آب یخ خالی کردن روی سرم.
۳ سال بود هر روز با خودم فکر میکردم اگه فقط ۱ ثانیه ببینمش به دست و پاش میفتم که بیا با هم ازدواج کنیم ...!
ولی ...
ای کاش نمی دیدمش.
نتونستم هیچی بگم.
فقط راهمو کشیدم و رفتم.
یهو وسط خیابون داد زد :
- لیاقتت همون خانواده ی بدبخت و امُلتن!
میگم یادته سر کلاس استاد ازش سوال میپرسید صدبار رنگ به رنگ میشد؟
براش ضعف میکردم ها ...
برای اون سرخِ لبو شدن هاش!
هی ...
خلاصه که دیشب بعد ۳ سال یه خواب آرومی داشتم.
صبحم رفتم یه تُکِ پا امامزاده،
دو رکعت نمازشکر خوندم.
گفتم :
خدایا شکرت
قربون حکمتت برم، خوب شد که نشد!
تا باشه از این نشدن ها ...!
با صدای راننده به خودم اومدم :
- خانم مگه شما نگفتی ایستگاه ۲ پیاده میشی؟
ایستگاه ۸ ایم ها!
چشمام رو باز کردم و آروم گفتم :
- ممنون همینجا پیاده میشم.
نگفتم فهمیدم که خیلی وقته باید پیاده بشم،
اما دلم میخواست بمونم و بشنوم
که چند تا از عشق های نابِ دور و برمون ،
دارن کم کم
نابود میشن و از بین میرن؟
چون ما زنا خیلی وقته که خودمون رو دوست نداریم ...
میخوایم یکی دیگه باشیم و بشیم!
چرا یادمون میره که ممکنه یکی اون دور دورها،
هنوزم عاشق همون صورت کک مکی و دماغ کوفته ای مون باشه؟
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#دلنوشته
دستاشو فرو کرد تو موهاشو با قیافه ی عصبی گفت :
- من نمیفهمم که تو چرا به من "نه" میگی؟!
با آرامش جوابشو دادم :
- چون عقاید من و تو خیلی متفاوته!
- چه فرقی آخه؟ خدا رو قبول داری منم دارم...
یه سری "فرعیات" رو تو قبول داری
که من لزومی به بودنش نمی بینم!
مهم اینه که بتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم!
آه غلیظی بیرون دادم و پرسیدم :
- تو دقیقاً از چی من خوشت میاد؟
بدون فکر کردن شروع کرد به جواب دادن :
- از اینکه به جنس مخالف رو نمیدی ,
از اینکه نمیتونن تو حریمت پا بزارن ,
از اینکه پاکی و نجیبی ...
از اینکه اگه همسرم باشی ،
خیالم راحته فقط متعلق به خودمی,
از اینکه سَبُک نیستی ,
چشم چرون نیستی
از اینکه برعکس بقیه ای
و هیچوقت ندیدم کاری کنی که جلب توجه بشه ,
از اینکه خوش اخلاقی و مهربون
راستگویی و مورد اعتماد!
همسر نمونه ای برای هر آدمی میشی ...
بازم بگم ....؟!!!!
لبخندی بهش زدم ...
یه لبخند عمیق و رو بهش گفتم :
- تموم این چیزایی که در من دیدی
و عاشقشون شدی ,
همون " فرعیاتِ " اعتقادی منه !
که تو میگی لزومی به رعایتش نمی بینی ...!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#دلنوشته
باید به خرمالوهای کال سربزنم،
به انارهای سبز
به آدمهای ناپخته؛
به آنها که
هنوز عاشق نشده اند
و بگویم
اتفاق بزرگی خواهد افتاد :
#پاییز در راه است...!
#کرمانشاه_زیبای_من
@Misss_Writter
هدایت شده از ✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
📚اونایی که رمان میخونن بیان اینجا 👇
@CoffeRoman_MaryamAlipour
هدایت شده از ✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
#شب_نوشت
نگاهم به در ماند ...
و پاهایی که تاول بسته اند ,
در کوچه پس کوچه های انتظار!
تمام دنیا را ،
قدم به قدم
خانه به خانه !
گشته ام ...
آقای من !
ساکنِ کدام دارالعماره ای ...؟
✍ #سربازلشکر_مریم_علیپور
@Misss_Writter
- تابستان خود را چگونه گذراندید ؟؟
+ به نام خدا ... منتظر پاییز 🍁 ماندیم.
📍#شهربازی_کرمانشاه
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
روی پله های حیاط نشستم و زل زدم به لباسشویی ...
که گربه پلنگی و چاق با دیدن من ترسید.
از روی لباسشویی خودش رو با صدای زیادی پرت کرد روی یخچال و از اونجا پرید روی دیوار!
زدم زیر گریه ...
همه خواب بودن
اما من هر روز درست همین موقع ،
می نشستم روی پله!
زل میزدم به وسایل خونه م.
که با هزار وسواس و خون دل خریده بودمشون.
اما حالا چی؟!
جولانگاه گربه های محل شده بود ...!
می اومدن تو حیاط و از روشون بالا پایین میپریدن!
اشکام همینطور بی صدا روی سنگ فرش حیاط ریخت ...
در باز شد و آروم اومد کنارم نشست.
نگفت چرا گریه کردی
نپرسید چرا گریه میکنی!
انگاری خودش خوب خبر داشت.
رو بهم کرد و گفت :
- فکراتو کردی؟
واقعاً میخوای بار و بندیلمون رو جمع کنیم و بریم؟!
گربه ی چاق پلنگی از روی پاتختی پرید گوشه ی حیاط و زل زد به ما!
نگاهم رو برگردوندم و جواب دادم :
- آره ... فکرامو کردم!
میخوام که بریم!
با انگشت هاش بازی کرد و گفت :
- دیگه بازگشتی تو کار نیست ها؟
دیگه هر روز خونه ی مامانم اینا تعطیل میشه ها؟!
سرم رو پایین انداختم و جواب دادم :
- توقع داری بگم بیا بازم به هر ضرب و زوری که شده بمونیم؟
که با خون دل وسایلم رو بازم زیر بغلم بزارم و هر روز اسباب کشی کنم؟!
نه من توانش رو دارم
نه تو!
باید تموم بشه این آوارگی!
گربه پلنگی با صدای فراوان روی ایرانیت حیاط پرید ...
یه تیکه ایرانیت شکست و پاش توش گیر کرد.
شروع کرد به ناله کردن!
با دلخوری گفتم :
- فکر میکنی برام آسونه که این شهر رو ول کنم و برم؟
سخته ... خیلی هم سخته!
تا حالا قلب درد گرفتی؟
آدم نفس کم میاره!
من با همین دستای خودم ،
قلبم رو ۲ تیکه کردم.
یه تیکه ش تا ابد اینجا می مونه ...
تیکه ی بعدی،
قول داده صبور باشه ؛
غر نزنه ...
و پای قولش بمونه !
پاشد چوب پرده رو برداشت
و کمک کرد پای گربه پلنگی از توی سوراخ ایرانیت آزاد بشه
و جواب داد :
- بازم همه ی ترکش ها میره سمت تو!
وقتی اومدیم یه عده گفتن تقصیر دختره بود
الانم یه عده دیگه میگن تقصیر دختره ست ...!
آخرین قطره اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم و گفتم :
- میدونی؟
من همیشه سنگِ زیرینِ آسیاب بودم!
حتی وقتایی که هیچ تقصیری نداشتم ...
بعضی وقت ها بهم گفتن :
یه حرف میزنی اما مثه اسید میسوزونه!
اما براشون یادآوری نکردم که ؛
من همونی ام که سالها همه چی رو شنیدم ،
ولی خودمو به نشنیدن زدم!
هر تحقیری رو تحمل کردم ؛
اما هیچکسی رو حقیر و ذلیل نکردم ...!
حالا اگه ۱ قطره اسید از من چیکه کرده،
چرا انقدر پریشون حالین؟
مگه من چیزی غیر از واقعیت به زبون آوردم؟
واقعیت هم که همیشه تلخِ تلخه ...!
زیاد شنیدم که بهم گفتن :
تو زیادی مهربونی ،
پس بزار درد های عالم رو بریزیم رو کولت،
تو هم قول بده سواری بدی!
و من یه عمر نشستم
و پاشدم
و سواری دادم!
تو نگران من نباش رفیق ...
ما درد کشیده بار اومدیم
اگه یه روز چشم مون رو باز کنیم
و مشکلی نباشه
و همه چیز خوب و تَر تمیز باشه؛
حتماً رودل میکنیم!
من تصمیمم رو گرفتم
چمدونِ من همیشه بسته ست!
تو هم نه نگران من باش
نه نگرانِ هیچ چیز دیگه ای ...!
بهت قول میدم ،
اون درهایی که آدما با هزااااارررر دوز و کلک ؛
میخوان دونه دونه ببندن
و چهار قُفلِش کنن ...
وقتی خدا اراده کنه ؛
یه نسیم میفرسته
و همه شون رو یه جا باز میکنه!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter