━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
وقت خوردن میوه شده بود. میوه ها را آماده کردم و به بچه ها گفتم آماده باشید برای یک لگو بازی جدید ☺️
بچه ها به فکر فرو رفتند و گفتند: لگوبازی جدید🧐
بعد دو تا بشقاب بهشون دادم و گفتم این میوه ها لگوهای شما، ببینم با این تکه های میوه چی میتونید بسازید؟😃🤔
خیلی خوشحال شدند و مشغول ساختن شدند، گل🌸، پروانه🦋، قورباغه🐸
خودم هم همراهیشون کردم و باهم کلی صحبت کردیم که چقدر چیزهای زیادی میشه ساخت 😍☺️
بعد هم با لذت مشغول خوردن ساخته هایشان شدند
دخترم میگفت
مامان ساقه گل را خوردم😃
پسرم میگفت، چشم قورباغه رو خوردم🙄🤢🤪
بال پروانه رو خوردم😟😂
و همینطور هر قسمتی را میخوردند نامش را میگفتند و میخندیدند😄
#میوه_ی_دل_من
#میوه_خوردن
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تشویق_کودک_به_میوه_خوردن
#مادرانه
#مادر_خلاق
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
#مباهله
✳️ مباهله، نبرد پیروز سپاه بی سلاح است...
@MiveiyeDel_man
═══ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═══
╔═✿❀🌸❀✿═══════╗
سلاااام😍
دوستای گلم!
گل پسرا😍
خانم گلا😍
کدوم راهو برم که بیمار نشم؟ و سالم بمونم؟🤔🧐
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
╚══════✿❀🌸❀✿══╝
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
🐥#جوجه_طلایی🐥
هوا دلچسب و دلپذیر بود.
خورشید خانم انگار در آسمان با ابرها قایم موشک بازی میکرد.
پشت ابرها قایم میشد.
یک دفعه ابرها کنار میرفتند و خورشید خانم لو میرفت.
گوسفندان از آغل بیرون آمدند.
عطر علف تازه به مشامشان رسید.
در گوشه ی دیگر مزرعه یک لانه ی کوچک بود.
خانواده ی آقای خروس آنجا با هم زندگی میکردند.
خانم مرغ چند تا جوجه داشت.
یکی از جوجه ها طلا خانم بود که یک کم سر به هوا و بازیگوش بود.
چند تا تکه ابر در آسمان خودنمایی میکردند.
شاید دوباره باران در راه بود.
آقای خروس و خانواده تصمیم گرفتند توی مزرعه یک گردش کوچک داشته باشند.
آقای سگ نگهبان را دیدند، هاپ هاپ!! جوجه ها ترسیدند و سریع زیر بال و پر مادرشان قایم شدند.
خانم مرغ گفت:"نترسین جوجه های عزیزم."
آقای خروس گفت:"این سگ نگهبان ماست."
-یک روز آقا روباهه اطراف مزرعه ی همسایه پیدایش میشود و هوس میکند از مرغ و خروس های آنجا شکمی از عزا در بیاورد.
ولی سگ نگهبان مزرعه ی ما متوجه روباه میشود و با پارس های زیاد جوری روباه را دنبال میکند که او از آمدن خود به آنجا پشیمان میشود.
و به خودش قول میدهد دیگر آن طرف ها پیدایش نشود.
جوجه ها به همراه خانم مرغ کلی خندیدند.
جوجه ها با آقای سگ دوست شدند، بازی کردند و به او نوک زدند.
آقای سگ هم آنها را نوازش کرد. او از پرهای نرم و زیبای جوجه طلا خیلی خوشش آمد.
کمی آن طرف تر یک چشمه ی آب وجود داشت.
خیلی زلال و تمیز بود.
وقتی باران میآمد چشمه پر آب میشد و برای بچه ها خطرناک بود.
کم کم باران داشت شدیدتر می شد. ناگهان همه جا روشن شد.
جوجه طلا از مادرش پرسید:"این نور چیه مامان؟"خانم مرغ گفت: "این رعد و برقه، وقتی میخواد بارون بیاد ابرها به هم میخورن و نور درست میشه."
همینطور که حرف میزد صدای ترسناکی آمد.
بچه ها اگه گفتین صدای چی بود؟
خانم مرغ گفت:"میخواستم بگم وقتی ابرها به هم میخورن اول نور و بعد صدا میاد که خودتون شنیدین."
باران شدیدتر شد.
همه به خانه هایشان رفتند.
خانم مرغ جوجه ها را شمرد دید یکی از آنها کم است وقتی با دقت نگاه کرد، فهمید که جوجه طلا نیست.
خانم مرغ با صدای بلند گفت:"جوجه طلایی جوجه طلایی! کجایی کجا رفتی؟"
اما خبری از جوجه طلا نبود.
خانم مرغ خیلی بی تابی میکرد و چیزی نمانده بود گریه کند.
به آقای خروس گفت:"ببین جوجه طلا کجا مونده دلم داره شور میزنه.
بارون شدیده نکنه بلایی سرش بیاد؟"
آقای خروس دوان دوان کمی اطراف را جستجو کرد.
وقتی جوجه را ندید، پیش سگ نگهبان رفت و گفت:"خواهش میکنم کمک کن جوجه طلایی رو پیدا کنیم.
معلوم نیس چه اتفاقی براش افتاده."
سگ نگهبان ناراحت شد.
یادش آمد، چقدر با جوجه طلایی بازی کرد.
چقدر بالهای زیبای او را نوازش کرد.
آقای سگ همراه آقای خروس به راه افتادند.
دور مزرعه چرخی زدند. اما خبری از جوجه نبود.
سگ نگهبان گفت:"بهتره به طرف چشمه بریم."
آنها جوجه کوچولو را صدا میزدند.
وقتی باران شدید شده بود.
جوجه طلایی با خودش گفت:"بهتره همین جا بمونم، ببینم بارون چطوری چشمه رو پر میکنه."
اما بعد از چند لحظه جوجه طلایی خیلی ترسید.
میخواست به لانه برگردد.
از رعد و برق و آن صداها می ترسید و نمیدانست که از کدام طرف برود.
همه جا به نظرش ترسناک و سیاه میآمد، ناگهان توی یک گودال افتاد و هر چه تلاش کرد نتوانست خود را از گل بیرون بکشد.
-جیک جیک، جیک جیک، کمک کمک، اما کسی آن طرف ها نبود.
وقتی به نزدیکش رسیدند دیدند در یک گودال افتاده.
گودالی که از آب باران پرشده.
صدایش خسته و نالان بود.
از بس جیک جیک کرده بود و تلاش کرده بود تا خودش را از گودال بیرون بکشد.
آقای سگ آرام جوجه را بیرون کشید و به طرف مزرعه رفتند.
شانس آورده بود داخل چشمه نیفتاده بود.
جوجه کوچولو گریه کنان توی بغل مادرش پرید.
"مامان جون منو ببخش.
من نباید از شما جدا میشدم.
خیلی ترسیدم.
دیگه از این کارا نمیکنم."
چون جوجه کوچولو کمی ضعیف بود، سرماخورد.
چند روزی در لانه ماند تا استراحت کند و حالش خوب شود.
ببعی به جوجه کوچولو سر میزد و از او پرستاری میکرد تا حالش خوب شود.
بعد از چند روز همه ی حیوان ها با خوشحالی وسط مزرعه جمع شدند و به گفتگو، بازی و شادی مشغول شدند.
و از اینکه جوجه کوچولو سالم به خانه برگشته بود خوشحال بودند.
از آن به بعد بچه ها هرجا میرفتند به سگ نگهبان میگفتند.
سگ هم بیشتر حواسش به آنها بود.
جوجه کوچولو دیگه تنها جایی نرفت. آخه فهمیده بود که بیرون برای بچه ها پر از خطر است.
ممکن بود هر اتفاقی برایش بیفتد.
حتی ممکن بود گرگ یا روباه جوجه طلایی را با خودشان ببرند.
❁ط. هاشمپور «ثمین»
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۱۴.m4a
7.89M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
🐥جوجه طلایی🐥
#داستان_کودکانه
#داستان_صوتی
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧—
#تولد_تا_هفت_سالگی
#شعر_کودکانه
#طبع_و_مزاج
#گیلاس_و_زردآلو
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┅═══••✿🦋✿••═══┅┄
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
کوچولوی شما هم وقتی باباشون نیست دلتنگی می کنه؟!
پسر من امروز دم دمای اومدن پدرجانشون خیییلی بهونشون را می گرفت.
بغلش کردم و بردم کنار پنجره و گفتم:« بیا بریم ببینیم بابا نمیاد؟!»
«وااای! بیا ببین کی اومده خونمون! مورچه هارو! عه بیرونو نگاه کن! باغچمون چه خوشگل شده! درختاشو ببین! عه گنجیشکه رو ببین روی درخت! اون چیه توی آسمون پرواز می کنه؟!»
خلاصه با هر کدوم چند لحظه ای مشغول بود، مخصوصا مورچه ها که دم دستش بودن🙂
بعد انگشتشو گرفتم و کشیدم روی شیشه ی پنجره🙃قیییژژژژی صدا کرد😄کلی خوشش اومد و سعی کرد امتحان کنه، با هیجان بیشتری دوباره با هم انجام دادیم و خندیدیم😉
دیدم دیگه نمی تونم روی پاهام وایستم، نشستم روی زمین کنار دیواری که یه کاغذ بزرگ روش چسبوندم برای خط خطی کردن هاش😇 اونجا هم با نقاشی سرگرم شدیم و این شعر و براش خوندم:
آبی و زرد و قرمز
نقاشیهای رنگی
خورشیدخانم، طلائی!
هم روشن، هم قشنگی!
تا اینکه بالاخره زنگ در خونه به صدا دراومد و بابا جون تشریف آوردن👏👏👏با خوشحالی برای استقبال از ایشون به سمت در دویدیم🤗😄
#مادرانه
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادر_خلاق
#زیر_دو_سال
#بابا😍
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
میشه با بعضی بازی ها از همون کودکی، کاملا غیر مستقیم، آداب اجتماعی رو هم به بچه یاد بدیم☺️
مثلا🤔
آموزشمون رو با بازی و شادی همراه کنیم😍😃
در مورد آداب سلام کردن 🙋♀️
میتونیم برای تشویق میوه دلمون به سلام کردن
با هم یه مسابقه بدیم😍😊
چه مسابقه ای؟
مسابقه چند بار تکرار
یعنی اینکه هر کی ده بار جمله
🌸سلام سلامتی میاره🌸
رو تکرار کنه و بدون اشتباه بگه اون برنده است
اگه هرکی اشتباه کرد باید برگرده دوباره بگه😊😍😃
تمرین تمرکز هم هست 😍😍
تو مسیر رفتن به مهمونی داخل ماشین😍 😉🙂
یا تو راه رفتن به پارک😍
یا تو مسیر رفتن به بازار😍
یا تو حمام😊🙃
هیچوقت، مستقیما به بچه نگیم سلام کن☹️🤨
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#سلام_کردن
#مادر_خلاق
#بازی
#بازی_سازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄