•┈┈┈••✾🍃 ﷽ 🍃✾••┈┈┈•
مامان بابا های دهه شصتی😎
یادتونه؟!😃😍
تیله بازی رو می گم😘
یه بازی پسرونه🙇♂
آقاپسرای فامیل کلکسیون تیله داشتن💜💙💚💛🧡❤️
بچه ها امروز با هم تیله بازی کردن🙂
وااای چقدر صداش قشنگه 🤗
یادش بخیر.🌸
یه بازی خیلی قشنگ و عالی برای افزایش تمرکزه
یه تیله بذارید وسط، بچه ها با تیله های دیگه نشونه بگیرند و بزنند👏👏👏
خیلی جالبه☺️
(توضیح بازی برای غیر دهه شصتی ها بود☺️🙂)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#تیله_بازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
میوه دل من
#ایده_ی_شما 😍👌
ممنون از مادر همراه کانال😍🙏🌹
ان شاالله شفای عاجل برای خانوم گل نازنیشون🤲
به این مادر عزیز جهت رفع مشکل گل دخترشون پیشنهاد دادیم از مشاوران کانال "ستاره مبین" (زیر نظر کانال "طبیب جان")مشاوره بگیرند.
ان شاالله که همه ی بزرگواران در عافیت و صحت و سلامتی باشند.
با توجه به سوالات دریافت شده از مادران گرامی،
برای رفع مشکلات و عادات رفتاری غلط
اصلاح تغذیه و مزاج
و...
ان شاالله با عنایت خداوند، راهکارهای مشاورین محترم کانال"ستاره مبین" راهگشاست.
از همراهی و توجه همه ی شما عزیزان تشکر می کنیم.🙏
هدایت شده از طبیبِ جان
━━ .•🦋﷽🦋•.━━━━━━━━
💥کانال مشاوران ستاره مبین زیر نظر مجموعه جواهر الحیاة شروع به کار میکند
😌برای سهولت کار شما مراجعین محترم تصمیم گرفتیم کانال مشاوره رو به صورت مجزا خدمت شما ارائه بدیم
🔰 لیست مشاوران با مبانی #طبی ما و و مبانی #معرفت_النفس و مورد تایید ما فقط در این کانال است. ان شاء الله گره از زندگی همه مومنین باز شود
#مشاوره
#مشاوران_ستاره_مبین
❁لینک کانال:👇
https://eitaa.com/joinchat/2113142802C183c5374ea
━━ .•🦋•.━━━━━━━━━━━
✤ ⃟🏴 ⃟⃟ ⃟ ﷽ ❀ ⃟⃟ ⃟🏴 ⃟✤
بازم اختلاف تصاویر داریم😍
تفاوت های دو تصویر رو پیدا کنید و برامون بفرستید😍🙏
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
✤ ⃟🏴 ⃟⃟ ⃟❀🏴❀ ⃟⃟ ⃟🏴 ⃟✤
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#داستان_کودکانه
#اگر_مدادرنگی_هایم_غصه_بخورند؟!
محمدحسین زیپ کیفش را باز کرد. دنبال دفتر نقاشی اش گشت.
یکدفعه چند تا مداد شمعی بیرون پریدند. نگاهش کردند و داد زدند: «با ما نقاشی بکش!»
اما آن ها مال دوستش بودند! با خودش فکر کرد: «حتما وقتی از خانه ی دوستم برمی گشتیم دنبال من دویدند و خودشون را پرت کردند توی کیفم!»
«چه رنگ های خوشگلی دارید!»
مداد شمعی آبی بالا و پائین پرید و گفت: «با من دریا بکش پسر کوچولو!»
سبزی دستش را توی هوا تکان داد و داد زد: «آهاای! با من درخت بکش!»
محمدحسین با خودش گفت: «واای چقدر دلم خواست ! کاشکی بشه!»
روی زمین کنار همدیگر چیدشان و گفت: «چه اشکالی داره؟!» و خواست یکی از آنها را بردارد که مادر در اتاقش را زد و وارد شد.
محمدحسین با انگشت کوچک اشاره اش مدادشمعی ها را به او نشان داد و گفت: «مامانی اینا مدادشمعیای دوستمه، می شه باهاش نقاشی بکشم؟!»
مادر نگاهی به مدادشمعی ها کرد و نگاهی هم به محمدحسین و گفت: «مداد رنگی های خودت ناراحت نمی شن؟!»
بعد لبخند زد به آشپزخانه برگشت. چند دقیقه بعد محمدحسین هم از اتاق بیرون دوید. مدادشمعی ها با صدای جورواجورشان، دنبالش دویدند. در رویشان بسته شد.
مادر توی آشپزخانه داشت ظرف ها را دستمال می کشید.
محمدحسین سرش را کج کرد و گفت: «مامانی لطفاً! فقط یه نقاشی!»
مادر دستش را با پیشبند گل گلی اش خشک کرد. آمد نزدیک اپن؛ به بابا نگاه کرد، بابا هم به مادر. هر دو لبخند زدند.
بابا نشسته بود روی مبلی که از همه بزرگتر بود. دفترچه ی یادداشتش را از جیب پیرهن سفیدش درآورد گفت:
«خانم لطفاً برام یه خودکاربیارین؟»
مادر گفت:« چشم» و نگاهی به دوروبرش کرد.
_عه، چه خودکار خوشگلی! همینو میارم براتون!
بابا چشم هایش بزرگ شد و گفت:« نه! نه! این مال دوستمه»
مادر خودکار را گذاشت سرجایش روی اپن و خودکار بابا را برایش آورد.
محمدحسین به خودکار دوست بابا نگاه کرد: «چه نازِ!گل قرمزیه!» بعد لی لی کرد و رفت توی آشپزخانه.
بابا خودکار خودش را توی هوا تکان داد و گفت: «خودکارم اگه ببینه من با خودکار دوستم می نویسم حتما ناراحت می شه!»
محمدحسین برگشت لبخندی به بابا زد و نشست پشت میز گرد چوبیشان و گفت: «مامان من می خوام تو اون کاسه غذابخورم، دوستش دارم!» انگشت کوچک و تپلوی دستش را دراز کرده بود به طرف کاسه ی همسایه و پاهایش را تکان تکان می داد.
مادر ظرف محمدحسین را از توی کابینت درآورد و گذاشت روی میز جلوی دست محمدحسین وگفت: «اون کاسه ی همسایه است!»
محمدحسین گفت: «نه! من اون کاسه را می خوام!» و ظرف خودش را هل داد آن طرف میز!
مادر گفت: «ولی ظرف همسایه حتما دلش تنگ شده!»
محمدحسین دوید وسط حرف مامان و گفت: «مداد شمعی ها چی؟! اونها اصلا هم دلشون تنگ نشده!»
مادر گفت: «ولی اینجوری مدادرنگی هات فکر می کنن دیگه دوستشون نداری؟»
بابا گفت: «شاید خودکار من کمی کهنه باشه، اما دلم نمی خواد از دستم ناراحت بشه!»
محمدحسین با خودش فکر کرد: «اگر مداد رنگی هایش گریه کنند؟! اگر با او قهر کنند؟!»
با همین فکرها غذایش را تا تهش خورد و تند و فرز از صندلی پشت میز پائین پرید و گفت: «مامان جون لطفا بریم مدادشمعیای دوستمو پس بدیم، تا مداد رنگی هام اونارو ندیدن!»
مادر سرش را تکان داد.
محمدحسین همانطور که به سمت اتاقش رفت، که لباس بپوشد، گفت: «مامان جون شما هم کاسه ی همسایه را پس بدین! بابا جون شما هم خودکار دوستتون را!»
❁بتول محمدی«رئوف»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
صدا ۰۰۳.m4a
5.73M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
اگر مدادرنگی هایم غصه بخورند؟!
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄