صفحه1⃣
محرم که از راه میرسد همهجا پر میشود از صدای نوحه🔊 همهجا پر میشود از عزادار📿 همه دلشان میخواهد توی مراسم عزاداری شرکت کنند😢
من هم تا فهمیدم محرم از راه رسیده است، دلم هوای عزاداری برای امامحسین(علیهالسلام) را کرد🏴
علی و بابا با چند تا جعبه از توی انباری بیرون آمدند📦 جعبهها را وسط حیاط گذاشتند. چند تا جعبهی بزرگ بود. لبخندزنان دویدم توی حیاط😊 با خودم گفتم: «یعنی توی جعبهها چیست» ⁉️
رفتم کنار یکی از جعبهها و از سوراخ گوشهاش نگاهی انداختم👀 تاریک بود و هیچ چیز دیده نمیشد🙄 بوی خاک روی جعبه رفت توی دماغم و عطسهام گرفت😮
مامان لبخندزنان پشت سرم آمد و با دستمالی، خاک روی جعبهها را پاک کرد☺️ علی درِ اولین جعبه را باز کرد و گفت: حتما میخواهی ببینی چه توی جعبههاست. بفرما ببین😉
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
صفحه2⃣
با خوشحالی سرک کشیدم و از دیدن چیزی که توی جعبه بود حسابی هیجانزده شدم🤩 با صدای بلند داد زدم: «مگر محرم رسیده؟! مگر قرار است دوباره هیئت عزاداری داشته باشیم؟!»🏴
علی لبخندزنان گفت: «بله، جوجهکوچولو! قرار است زنجیرها را ببریم مسجد چون از امشب عزاداری را شروع میکنیم. فردا اول محرم است.🖤
با ذوق بالا و پایین پریدم و گفتم: «من هم میآیم.» بابا لبخندی زد و نگاهم کرد😊
علی نچنچکنان گفت: «نمیشود جوجهکوچولو! تو باید پیش مامان بمانی و به او کمک کنی. تازه ما میرویم قسمت آقایان مسجد. تو که نمیتوانی آنجا بیایی.👨
اخمی کردم و سرم را پایین انداختم و گفتم: «اما من هم دلم میخواهد برای امام حسین(علیهالسلام) عزاداری کنم و توی مراسم شرکت کنم.»😔
مامان که داشت یکییکی خاک روی زنجیرها را باحوصله پاک میکرد گفت: «خب، ما هم مراسم داریم، یک مراسم مخصوص خانمهای عزادار. کلی هم کار داریم که انجام بدهیم.»🧕
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
صفحه 3⃣
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: واقعا❗️
مامان همانطور که زنجیرها را مرتب سر جایشان توی جعبه میچید، گفت: «بله، امسال نذر کردم دهه اول محرم را توی خانه برای خانمها مراسم عزاداری برگزار کنم. آقایان میروند مسجد. خانمها هم میآیند خانهی ما.🏠
لبخندی قد یک قاچ خربزه نشست روی صورتم و گفتم: «حالا از کجا باید شروع کنیم؟»😁
مامان نگاهی به یکی از جعبهها که هنوز درش باز نشده بود انداخت و گفت: «از این جعبه. باید پرچمهای سیاه و سبز عزاداری را ببریم توی اتاق و به دیوارها نصب کنیم.🏴
بعد هم باید سماور بزرگ را از انبار بیرون بیاوریم☕️، لیوان و پیشدستیها را مرتب کنیم🍽، خرماها را بچینیم و قندها را توی قندان بریزیم، میز و صندلیها را جمع کنیم🪑 و ... .اوه! یک عالم کار داریم!»
هنوز حرف مامان تمام نشده بود که دستبهکار شدم. اول رفتم دم خانهی زهرا خانم و خواستم بیاید کمک. او هم با دخترش زینب آمد.👧
بابا و علی که با جعبههای زنجیر رفتند مسجد، من و مامان و زینت و زهراخانم، چهارتایی، مشغول کار شدیم🧹
تا عصر همهچیز را مرتب کردیم. بعد نشستیم تا خرماها را توی دیس بچینیم. من و زینب باعجله یکـــییکـــی خرماها را پشت سرهم توی دیس میچیدیم و همینطور به اتاق نگاه میکردیم🙂
راستی اتاق شده بود مثل مسجد. خیلی قشنگ شده بود! زینب گفت: «چه خوب است امسال محرم ما خانمها هم برای خودمان مراسم عزاداری داریم.🥰
سرم را تکان دادم و همانطور که خرماها را به ردیف توی دیس میچیدم گفتم: «واقعا که دست مامانجانم درد نکند با نذر خوبی که کرده. فکر کنم امسال مراسم ما هم به خوبی مراسم آقایان باشد.😍
این را گفتم و دوتایی به نوشتهی پرچمهای روی دیوار نگاه کردیم و نوشتهها را یکییکی خواندیم: «یاحسین(علیهالسلام)، یا ابوالفضل(علیهالسلام)، یا زینب کبری(سلاماللهعلیها).»🥀
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: تمیزی چه خوبه🚿
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌼—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌺—————┅╯
صفحه 1⃣
یك روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود🌳 كه یکدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یك درخت دیگر نشسته است🌲
كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید:
«چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی❓»
خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:
«آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه😔 مامانم چندبار گفت خالخالی بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما من كه داشتم پروانهها را تماشا میكردم🦋 گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت☹️»
كلاغ كوچولو گفت:
«لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی☺️
خالخالی با تعجب پرسید:
«دُممو تو از كجا دیدی‼️
كلاغ كوچولو خندید و جواب داد:
«آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه😊
خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت:
«یادم رفت»🤓
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌼—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌺—————┅╯
صفحه 2⃣
كلاغ كوچولو گفت:
«لابد حمومم نكردی!»🛁
خالخالی گفت:
«اونم یادم رفت!»🤓
در همین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:
«خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟»🎄
كلاغ كوچولو گفت:
«آخه... آخه...»
بعد سرش را پایین انداخت😔
خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت:
«میخواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم. تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»🧐
خالخالی جواب داد:
«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، پرهامونو هم مرتب و كوتاه كنیم.»😊
خانم كلاغه گفت:
«آفرین آفرین! خوشحالم كه همه چی رو بلدی. پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»😇
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:
«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام»🐧 خالخالی هم گفت:
«منم میام... اما...»😕
خانم كلاغه پرسید:
«اما چی؟»❓
خالخالی خندید و جواب داد:
«بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!»✅
خانم كلاغه خندید و با بالش سر خال خالی رو نوازش كرد و گفت:
«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»☺️
خالخالی به سرعت پر زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: «تمیزی چه خوبه»👌
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌼—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌺—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: دندان صبا🪥
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌺—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌹—————┅╯
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یک دختر خوب و قشنگ به اسم صبا با مامان و باباش زندگی میکرد.
صبای قصه ی ما خیلی مرتب و منظم بود .
ولی یه اخلاق بدی داشت و اون مشکل هم این بود که مسواک نمیزد.🦷
مامانش هرچی بهش میگفت دخترم مسواک بزن چون اگر نزنی دندون های قشنگت خراب میشن و میکروب ها تو دندونات زندگی میکنن.
اما صبای ما گوش نمیکرد که نمیکرد.😔
تا اینکه یه روزی از خواب که بلند شد دید دندونش حسابی درد میکنه، آخ و اوخ کنان بلند شد و نتونست هیچی بخوره🥴
مامانش که این وضع رو دید نگران شد و به بابای صبا تلفن کرد و گفت که بیاد تا صبا رو ببرن دکتر.👩⚕
صبا وقتی به مطب دکتر رفت گریه کنان گفت که دندونش خیلی درد داره .
دکتر بهش گفت که صبا خانم میکروب های زیاد و بزرگی روی دندونات خونه ساختن و زندگی میکنن😱
صبا ترسید و گفت ببخشید دیگه قول میدم مسواک بزنم . 😊
خانم دکتر هم یه داروی خوب و اثر گذار برای صبا نوشت تا زود تر خوب بشه.
وقتی به خونه اومدن بابای صبا بهش یه مسواک هدیه داد تا با اون همیشه دندوناشو مسواک بزنه . 🦷
صبا هم قول داد از اون به بعد همیشه دندوناش رو مسواک کنه تا هیچ وقت دندون درد نگیره.😊
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌼—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌺—————┅╯
28.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠#قصه #داستان
🌷🏴#حضرت_فاطمه (س)
🏴🕯 شهادت حضرت زهرا (س)
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
35.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های امام رضایی💝💝💝
#داستان
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینا همون شنگول و منگول و حبه انگورن؟؟
چه باهوش شدن 🤩
#داستان
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯
#داستان
🌼جبران مهربانی
روزی امام حسن مجتبی و برادرش حسین علیهمالسلام به همراهی شوهر خواهرشان - عبدالله بن جعفر - به قصد مکه و انجام مراسم حج از شهر مدینه خارج شدند.
در مسیر راه ، آذوقه خوراکی آن ها پایان یافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند و همین طور به راه خویش ادامه دادند تا به سیاه چادری نزدیک شدند. پیرزنی را در کنار آن مشاهده کردند، به او گفتند: ما تشنه ایم، آیا نوشیدنی داری ؟
پیرزن عرضه داشت : بلی، بعد از آن هر سه نفر از مرکب های خود پیاده شدند و پیرزن بزی را که جلوی سیاه چادر خود بسته بود به میهمانان نشان داد و گفت : خودتان شیر آن را بدوشید و استفاده نمائید.
میهمانان گفتند: آیا خوراکی داری که ما را از گرسنگی نجات دهی ؟
پاسخ داد: من فقط همین حیوان را دارم یکی از خودتان آن را ذبح نماید و آماده کند تا برایتان کباب نمایم و آن را میل کنید. لذا یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح و پوست آن را کند و پس از آماده شدن تحویل پیرزن داد و او هم آن را طبخ نمود و جلوی میهمانان عزیز نهاد و آن ها تناول نمودند.
و هنگامی که خواستند خداحافظی نمایند و بروند گفتند: ما از خانواده قریش هستیم و اکنون قصد مکه داریم، چنانچه از این مسیر بازگشتیم ، حتما جبران لطف تو را خواهیم کرد.
پس از رفتن میهمانان ناخوانده، شوهر پیرزن آمد و چون از جریان آگاه شد همسر خود را مورد سرزنش و توبیخ قرار داد که چرا از کسانی که نمی شناختی ، پذیرائی کردی و این جریان گذشت تا آن که سخت در مضیقه قرار گرفتند و به شهر مدینه رفتند. پیرزن از کوچه بنی هاشم حرکت می کرد. امام حسن مجتبى عليه السلام جلوی خانه اش روی سکویی نشسته بود. پیرزن را شناخت،حضرت مجتبی علیه السلام فورا شخصی را به دنبال آن پیرزن فرستاد، وقتی پیرزن نزد حضرت آمد فرمود: آیا من را میشناسی ؟ عرضه داشت خير
امام عليه السلام اظهار نمود: من آن میهمان تو هستم که در فلان روز به همراه دو نفر دیگر بر تو وارد شدیم و تو به ما خدمت کردی و ما را از گرسنگی و تشنگی نجات دادی .
پیرزن عرضه داشت: پدر و مادرم فدای تو باد من به جهت خوشنودی خدا به شما خدمت کردم و چیزی نداشتم.
حضرت دستور داد تا تعدادی گوسفند و يك هزار دینار به پاس ایثار پیرزن تحویلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسین عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبدالله - معرفی نمود و آنها هم به همان مقدار به پیرزن كمك نمودند.
🦋🌼🌸🦋
#قصه_متنی
کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯