#صلح_حیوانات
#داستان_متنی
🐓🦃🐺🐓🦃🐺🐓🦃🐺
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه 🌾🌾پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي 🐱گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي🐔 شكار كند .
رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه🌾 🌾رسید . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد .
روباه گفت🐱 : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟
خروس 🐔گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت 🌳احساس امنيت مي كنم .
روباه🐱 گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند .
خروس🐔 گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد
روباه🐱 پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس🐔 گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ !
روباه 🐱گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم .
خروس🐔 گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟
روباه گفت🐱 : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدين ترتيب خروس🐔 از دست روباه🐱 خلاص شد .
#قصه_متنی
🌷کانال میوه دل من:👇
╭┅──——🌸————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──——🌸————┅╯