eitaa logo
میوه دل من
15هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ شمار_عيد_غدير جهت ايجاد شور و شوق و انتظار در کودکان برای رسيدن عيدبزرگ غدیر میتوانیم روز شمار عید غدیر تهیه کنیم. روی تخته وایت برد و یا تخته سیاه و یا در دفتر نقاشی به تعداد روزهای مانده تا عید گل🌷 بکشیم و هر روز که میگذرد از کودک بخواهیم که یکی از گلها رو پاک کنه و بهش با هیجان بگیم وای یه روز دیگه به عید غدیر نزدیکتر شدیم. (ع) ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 🌹جشنِ عید زینب، دستی به دامنِ تورتوری لباسش کشید. چرخی زد و در آینه، به لباس قشنگش نگاه کرد. دامن پر چینش را با دو دست گرفت و به اتاق رفت. مادر درحالِ سر کردنِ چادرش بود. لبخندزنان آمد و گفت: "مامان جون دستت درد نکنه. پیرهنم خیلی قشنگ شده."👗 مادر با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: "مبارکت باشه عزیزم. زودتر آماده شو. من هم الان میام زودتر بریم کمکِ خاله. تا مهمون ها نیومدند." زینب گفت: "زود می رسیم خونه خاله نزدیکه." کفش هایش را پوشید. دستِ مادرش را گرفت. به خانه خاله زهرا رفتند.❤️ هر سال، عیدِ غدیر، خاله زهرا جشن می گرفت. تمامِ فامیل و همسایه ها می آمدند. به زینب و بچه ها خیلی خوش می گذشت. آن ها در پذیرایی از مهمان ها کمک می کردند. وقتی واردِ حیاط شدند، بچه ها مشغول بازی بودند. سارا جلو آمد و با خوشحالی سلام داد و گفت: "چه خوب شد اومدید. یه یار کم داشتیم. بدو بریم بازی." زینب به پیرهنش نگاهی کرد و گفت: "نه من نمی تونم بازی کنم. لباسم کثیف می شه." بعد هم همراه مادرش به آشپزخانه رفت. خاله زری و چند تا از همسایه ها داشتند لیوان های شربت و ظرف های میوه و شیرینی و شکلات را آماده می کردند. زینب و مادرش به همه سلام دادند. مادر به کمک خاله رفت. زینب ایستاده بود و نگاه می کرد. مادرش گفت: "دخترم بیا این سینی شربت را ببر."🍹 زینب گفت: "نه مامان خودتون ببرید. می ریزه روی پیرهنم." مادر با ناراحتی گفت: "اما ما اومدیم که به خاله کمک کنیم. پس برو کفش های جلوی در رو مرتب کن."👟 زینب چشمی گفت و رفت. نگاهی به کفش ها انداخت. خم شد که مرتبشان کند. دامن لباسش به زمین کشیده شد. زود بلند شد. به داخل خانه برگشت. روی یکی از صندلی ها نشست. دستی به دامن لباسش کشید و آن را روی پاهایش اندخت. مهمان ها یکی یکی آمدند. سارا و بچه های دیگر هم به داخل آمدند. سارا به کمکِ مادرش رفت و برای مهمان ها شربت می آورد. یک دفعه یکی از بچه ها با سرعت به سمتش رفت و به سینی شربت خورد. لیوانِ شربت روی لباسِ سارا ریخت. او هم خندید و گفت: "عیب نداره می رم لباسم را عوض می کنم." زینب با خود گفت: "خوبه که من شربت نیاوردم وگرنه لباسِ من کثیف می شد." خانم مداح جشن را شروع کرد. همه با خوشحالی کف می زدند. خاله زری ظرف شکلات را برداشت و برای همه شکلات پاشید🍬🍬 بچه ها همه به دنبال شکلات بودند. خاله زری یک مشت شکلات به سمت زینب پاشید. بچه ها همه به طرفش آمدند. زینب هول شد. تا خواست از جا بلند شود. که فهمید به صندلی گیر کرده. خودش را به جلو کشید. ولی نتوانست حرکت کند. محکم تر خودش را به جلو کشید که صدای پاره شدنِ دامنش را شنید. به پشتِ سرش نگاه کرد. بله دامنِ تور توری لباسش، پاره شده بود. آنقدر ناراحت شد که زد زیر گریه همه به او نگاه کردند. مادر و خاله آمدند و دلداریش دادند. ولی او فقط گریه می کرد. سارا و بچه های دیگر هم آمدند. سارا گفت: "گریه نکن. بریم توی اتاق من از لباس های خودم بهت می دم بپوش." اما زینب گفت: "من ناراحتِ لباسم نیستم. ناراحتِ رفتارِ بدم هستم. آخه من هر سال توی جشن کمک می کردم. امسال به خاطرِ لباسم کمک نکردم. آخرش هم که لباسم این طوری شد." سارا گفت: "عیب نداره. هنوز هم دیر نشده یه عالمه کار داریم. پاشو بریم. پاشو دیگه." بعد هم دست زینب را گرفت و به اتاق برد. از لباس های خودش به زینب داد تا لباسش را عوض کند. بعد دوتایی به کمک خاله زری رفتند. ❁فرجام پور ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۱۱.m4a
5.46M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ داستان جشن عید ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ به مناسبت عید غدیر تصمیم داشتم خونمون را به کمک بچه ها تزیین کنم و جشن بگیریم☺️ وسایل کاردستی را آماده کردم و بچه ها رو صدا زدم: "بچه ها عید غدیره مولا علی امیره بیایید که میخواهیم خونمون رو برای عید غدیر تزیین کنیم و باهم ریسه های رنگی درست کنیم." قبلا چند مدل ریسه تو اینترنت دیده بودم و میخواستم به بچه ها یاد بدم، کار را شروع کردیم بعد به بچه ها گفتم شما ادامه بدید تا من لباس ها رو از ماشین لباسشویی دربیارم و برگردم وقتی برگشتم دیدم بچه ها با خلاقیت خودشون دارند مدلهای دیگه ای درست میکنند. باخودم گفتم بهتره تشویقشون👏 کنم که همینطور ادامه بدن و محدودشون نکنم به همون مدلی که خودم میخواستم، اینطوری خلاقیتشون هم شکوفا میشه☺️ با هیجان 😃از طرح های جدیدشون استقبال کردم و گفتم آفرین شما که بهتر بلد بودید😍 حین تشویق می خوندم عید غدیره مولا علی امیره مدت زمان زیادی رو اینطوری با علاقه سرگرم شدند، سرگرمی هدفمند😎 بعد هم با کمک پدرشون تزیینات را نصب کردند به سقف و دیوارای خونه، این اولین باری بود که با ساخته های خودشون خونه را تزیین میکردند و و خیلی احساس خوبی داشتند. ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ وسایل کاردستی رو به همراه زیرانداز آوردم و بچه ها رو صدا زدم و با یه آهنگی گفتم کاردستی دارییییممم، کاردستی☺️👌 بچه ها توجهشون جلب شد و اومدند😃 اول یه کاغذ برداشتم و از وسط تا کردم و دوباره تا کردم و روش تصویر یه آدمک کشیدم و از دخترم خواستم دوربری کنه👦🧒👦🧒👨🧑 وقتی دوربری تموم شد و نتیجه را دید چند تا آدم که دست همدیگرو گرفتند خیلی براش جالب بود.😳😃😍 بعد همه رو گذاشتم کنار هم و بهشون گفتم به نظرتون این آدمها چرا همه اینجا جمع شدند؟ یعنی چی شده؟؟🤔 چند تا سوال پرسیدم و قصه غدیر رو شروع کردم تعریف کردن داشتم با هیجان میگفتم که اون روز افراد زیادی جمع بودند، فکر میکنید دیگه کی بوده؟ دخترم یه خرگوش کوچولو درست کرد و وقتی دوباره پرسیدم، دخترم گفت این خرگوشه هم اومده بود ببینه 😁 بعد هم تصویر امام رو روی یک برگه تا شده کشیدم و دخترم دوربری کرد و وقتی تای کاغذ را باز کرد دید دو نفرند که دست همدیگر رو به سمت بالا گرفتند و سؤالاتش شروع شد😍 و همینطور که ادامه داستان را تعریف میکردم، بچه ها هم رنگ آمیزی میکردند، خیلی لذت بردند☺️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ 🔵 تلاش برای حفظ نعمتها 💠 از فرار نعمت ها بترسيد، كه هر گريخته اى را بازگشت نيست. 📒 ، حکمت۲۴۶ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
━━━━━━◯◯﷽◯◯━━━━━━ 😍🤲 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عليه السلام🤲😍 📗قال الصادق(علیه السلام): ينبغى لكم ان تتقربوا الى الله تعالى بالبر والصوم والصلوة و صلة الرحم و صلة الاخوان، فان الانبياء عليهم السلام كانوا اذا اقاموا اوصياءهم فعلوا ذلك و امروا به....مصباح المتهجد: 736. امام صادق(علیه السلام) فرمودند: شايسته است با نيكى كردن به ديگران و روزه و نماز و بجا آوردن صله رحم و ديدار برادران ايمانى به خدا نزديك شويد، زيرا پيامبران زمانى كه جانشينان خود را نصب مى ‏كردند، چنين مى‏ كردند و به آن توصيه مى‏ فرمودند. 🔆🔅رود است علی، پاک و زلال است و روان کوه است علی که استوار است و گران من رود ندیده ام چنین پابرجا من کوه ندیده ام چنین در جریان🔅🔆   🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 عید سعید غدیر خم و آغاز ولایت و امامت مولا علی(ع)، بر همه ی شما عزیزان خجسته باد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ━━━━━━◯◯◯◯━━━━━━
صدا ۰۰۶.m4a
5.48M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ دستان پر مهر ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
╔═✿❀🌸❀✿═══════╗ عزیزای دلم😍 عیدتون مبااارک💝❤️💝 پیامبر گرامی ما در ماه ذیقعده سال ۱۰ هجری قمری، برای انجام مراسم حج، از شهر مدینه به طرف مکه حرکت کردند. 🕋 این سفر رسول خدا(ص)، حجة الوداع، (یعنی حج خداحافظی) نامیده شد. وقتی تو راه برگشت، همه به محل برکه ای به اسم غدیر رسیدند، پیامبر(ص) دستور توقف کاروان را داد و گفت اونایی که رفتن جلو، برگردند و کسایی هم که عقب موندن، زودتر خودشون رو برسونن که توی قصه تعریف کردیم، چی شد😍 عبدالله کوچولو و پدرش هم اونروز اونجا بودن و با حضرت علی(ع) دست دادند و جانشینی ایشون رو تبریک گفتند، می خواهید با هم‌ مسیری رو که عبدالله و پدرش همراه با پیامبراکرم(ص) و حضرت علی(ع) از مدینه تا مکه رفتند و برگشتند تا به برکه غدیر رسیدند، رو تو تصویر پیدا کنیم؟ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ╚══════✿❀🌸❀✿══╝