eitaa logo
میوه دل من
19.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه 2⃣ 💠 باتو یادش اومد که صبح زود زیر نور گرم و درخشان خورشید روی سبزه ها دراز کشیده بود و استراحت می کرد ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣ 💠 بعد یاد این افتاد که با خواهراش که ازش بزرگتر بودن به کوهنوردی رفته بود ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 4⃣ 💠 توی برکه ی مورد علاقه ش آب تنی کرده بود ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 5⃣ 💠 و حشرات جالب و سرگرم کننده ی زیادی رو دیده بود.حتی یه کفشدوزک رو دیده بود که سه تا دونه خال زیبا و قشنگ روی یک بالش داشت و روی اون یکی بالش هیچ خالی وجود نداشت.باتو اونو روی تنه ی افتاده ی یک درخت پیدا کرده بود که مثل خرسی که روی علف ها دراز کشیده باشه روی زمین افتاده بود. ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 6⃣ 💠 اما بچه ها باتو تا اون لحظه خرس درختی بزرگ و ترسناک رو فراموش کرده بود و اونو یادش رفته بود.یعنی ممکنه امشب به خوابش بیاد؟ اگر بیاد چی؟ بافرض اینکه ممکن بود دوباره اون خرس درختی رو تو خواب ببینه تصمیم گرفت که در این باره با پدر و مادرش صحبت کنه ، پس با صدای بلند فریاد زد:” مامان، بابا” ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 7⃣ 💠 بله بچه ها باتو همه چیز رو درباره ی نگرانیش از خرس درختی ترسناک به مامان و باباش گفت. بابا خرسی گفت:” دوست داری من یه چیز خیلی خوبی برات تعریف کنم تا تو قبل از خواب به اون فکر کنی؟ فکر های خوب و قشنگ همیشه فکرهای بد و آزار دهنده رو دور میکنه و ما می تونیم با فکر کردن به چیزهای خوب و زیبا ترس ها ونگرانی ها رو از خودمون دور کنیم” باتو در حالی که سرش رو به علامت تایید تکون میداد گفت:” بله لطفا بگین” و از همین حالا در مورد خرس درختی ترسناک احساس شجاعت بیشتری میکرد. ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 8⃣ 💠 بابا خرسی با شگفتی گفت:” خیلی خوب، آیا می خوای درباره ی روزی برات حرف بزنم که هیچ چیز ترسناکی وجود نداشت؟ روزی انقدر شاد و قشنگ که اگر امشب بهش فکر کنی فقط رویاهای شیرین به سراغت میان و فقط خواب های خوب میبینی” باتو از بابا خرسی پرسید:” اون روز چه روزی بود بابا؟” بابا خرسی پیشونی باتو رو بوسید و با مهربانی گفت:” روزی که توبه دنیا اومدی،… ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 9⃣ 💠 یکی از اون روزهایی که هوا مه الود بود ولی من میدونستم که یک روز گرم و آفتابی همین نزدیکیاست و شروع میشه” باتو پرسید:” درست مثل امروز؟ وقتی صبح زود بیدار شدم حتی نمیتونستم اون طرف بوته ها رو ببینم” ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه0⃣1⃣ 💠 بابا خرسی لبخندی زد و گفت:” بله، درست مثل امروز،و روزی که تو متولد شدی من خوشمزه ترین و آبدارترین توت ها و شیرین ترین عسل رو جمع آوری کردم” باتو در حالی که داشت به یاد میاورد که زیر نور گرم آفتاب دراز کشیده بود و انواع توت های خوشمزه رو به عنوان صبحانه میخورد پرسید:” یه کم شبیه امروز بابا؟” بابا خرسی گفت:” بله اما خوشمزه تر” ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 1⃣1⃣ 💠 بعد ادامه داد :” روزی که تو به دنیا اومدی خواهرهای بزرگترت خیلی خوشحال و هیجان زده بودن که تونسته بودن برای تو هدیه های خاص و زیبایی رو پیدا کنن” باتو با خوشحالی گفت:” مثل میوه ی درخت کاجم و قایق چوبی کوچولوم،آیا اونا هم می خواستن که با من بازی کنن بابا؟” ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 2⃣1⃣ 💠 باباخرسی خندید و گفت:” اوه بله ، اونا میخواستن از همون موقع که تو به دنیا اومدی باهات بازی کنن اما مامان خرسی بهشون گفت که تو اول باید یه کم بزرگتر بشی و رشد کنی” باتو گفت:” و حالا من بزرگ شدم،ما امروز انقدر بازی کردیم که برای خنک شدن مجبور شدیم تو برکه ی وسط جنگل بپریم و آب تنی کنیم” ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣1⃣ 💠 بابا خرسی ادامه داد :” وقتی که عصر شد من تو رو در آغوش گرفتم تا اولین غروب خورشیدت رو تماشا کنی و منم برات لالایی بخونم” باتو در حالی که خمیازه میکشید گفت:” درست مثل هر روز عصر” عزیزای دلم اون عاشق تماشا کردن غروب آفتاب به همراه پدرش بود و با همدیگه آهنگ هایی رو میخوندن که باعث خندشون میشد. ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯