eitaa logo
میوه دل من
3.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
22 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
# مسابقه نقاشی # جمع صمیمی خانواده # از کاربر کوثر عابدی ۵ ساله از اصفهان
🔴🔴🔴 اتمام زمان ارسال آثار مسابقه 🙏🙏🙏🙏
امام خميني داشت كتاب مي خواند كه علي كوچولو به اتاقش آمد. امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست. نگاهي به او كرد و پرسيد: «آقا جان! ساعتت را به من مي دهي؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمي شود، زنجيرش به چشمت مي خورد و چشمت اذيت مي شود، آخر چشم تو مثل گل ظريف است.» علي كوچولو فكري كرد و گفت: «پس عينك را به من بدهيد. » پدربزرگ پاسخ داد: «دسته اش را مي شكني و آن وقت ديگر من عينك ندارم. بچه كه نبايد به اين چيزها دست بزند.» علي از روي پاهاي امام پايين آمد و از اتاق بيرون رفت. چند دقيقه بعد، علي كوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بيا بازي كنيم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول كرد. علي لبخندي زد و گفت: «پس از اين جا بلند شويد. بچه كه جاي آقا نمي نشيند.» امام با مهرباني بلند شد. علي كوچولو با شيطنت گفت: «عينك و ساعت را هم به من بدهيد، آخر بچه كه به اين چيزها دست نمي زند.» پدربزرگ خنديد. دستي بر سر علي كوچولو كشيد، او را بوسيد و گفت: «بيا اين ها را بگير كه تو بردي.» علي كوچولو ساعت و عينك را با شادماني گرفت.😍 ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙192🔜
لی لی حوضک پنج تن میتونید کوچولوها رو جمع کنید وبه نوبت براشون بخونید ؛ همان ترتیب انگشتی که در لی لی حوضک هست داشته باشین با این تفاوت که شعر چیز دیگه ای خواهد بود شروع: . . . در حالی که انگشتتون رو کف دست کودک میچرخونید شروع کنید وبگید : به به چه حوضیست، این حوض کوثر🌹(دوبار) انگشت اول ،،، محمد است پیامبر 🌷 اوهست عزیزودلبر🌷 انگشت دوم ،،، علی امامِ اول 🌷 علی ساقی کوثر 🌷 انگشت سوم ،،، کوری چشم ابتر🌷 فاطمه هست کوثر🌷 انگشت چهارم ،،، حسن عزیز کوثر 🌷 حسن وارث حیدر🌷 انگشت پنجم ،،، حسین شهید کوثر🌷 حسین غریب مادر 🌷 در پایان در حالی که کودک رو در آغوش گرفتید وبا انگشت قلقلک میدید بگید : هستند اینها همه 🌷 راه نجات و برتر🌷 ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙193🔜
🌺بچه ها به همین صورت که می کنند و پشت سر هم راه میروند این را می خوانند : 🌸صدا میاد ۲مرتبه 🍃صدای چی؟ ۲ 🌸قطارقطار فرشته ۲ 🍃تو آسمون نوشته ۲ 🌸صلی علی محمد صلوات بر محمد ۴ 🍃چیک و چیک و چیک ۲ 🌸صدا میاد ۲ 🍃صدای چی؟ ۲ 🌸دونه به دونه بارون ۲ 🍃میچیکه از رو ایون ۲ 🌸صلی علی محمدصلوات برمحمد ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙194🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مناسبتی #سردار احسان عابدینی پاکپور ۷ ساله از تبریز
✨همراهان گرامی کانال رسانه ۳_۵ سال تنها مسیری✨ سلام✋ حالتون خوبه😊 ان شا الله که شاد و پر انرژی باشید☺️ 📣📣📣یه خبر عااااالی دارم. تا لحظاتی دیگر اسامی برندگان و آثار شون رو ( که بر اساس قرعه کشی مشخص شده ) ،اعلام خواهیم کرد 😍😍😍 🎁اعلام برنده ها و اهدا جوایز می دونم که خیلی بی صبرانه منتظرش بودین ....☺️☺️ لطفاً پس از اعلام نتیجه ی قرعه کشی ،تصویر صفحه اول شناسنامه ی اسامی برندگان ،به همراه آدرس دقیق و کامل پستی را برای ما ارسال بفرمایید. باتشکر فراوان از تمام کسانی که در مسابقه شرکت کردند🙏🙏👏👏👏
🎁اعلام برنده ها حدیث امانزاده ۳ ساله از تبریز محمد طاها حسینی ۳/۵ ساله از شاهرود زینب اسماعیلی ۳ ساله از تهران
# مسابقه_نقاشی # موضوع_جمع_صمیمی_خانواده کاربر حدیث امانزاده ۳ ساله از تبریز 🌷شماره ۴۰
# مسابقه_نقاشی # موضوع_جمع_صمیمی_خانواده از کاربر زینب اسماعیلی ۳ ساله از تهران 🌷شماره ۱۵
# مسابقه_نقاشی # موضوع_جمع_صمیمی_خانواده کاربر محمد طاها حسنی سه سال و نیم از شاهرود 🌷شماره ۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺قصه ضامن آهو با 🔷🔹روزی روزگاری یه مامان آهوی مهربون با دو تا بچه آهوی کوچیک و دوست داشتنیش، در یه دشت سرسبز🖼 زندگی می کردند. مامان آهو هر روز به دشت می رفت تا برای بچه هاش غذا آماده کنه. یکی از روزهایی که مامان آهو می خواست از لونه بره بیرون و غذا بیاره، به بچه هاش مثل همیشه گفت: کوچولوهای قشنگم، مواظب هم باشید و از لونه بیرون نیایید تا من برگردم. آهو کوچولوها گفتند: چشم مامان جون. مامان آهو برای جمع کردن غذا رفت و رفت تا به چمن زار سرسبزی🖼 رسید که پر از غذا بود و شروع کرد به جمع کردن غذا که یک دفعه پاهایش در دامی که یک شکارچی🏹 در آنجا گذاشته بود، گیر می کنه. مامان آهو که خیلی ترسیده بود، تلاش کرد تا از دام نجات پیدا کنه. ولی فایده نداشت؛ چون دام خیلی محکم بود. مامان آهو که خیلی نگران بود، سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن. اگر من اسیر شکارچی بشم، معلوم نیست چه بلایی به سر بچه های کوچیکم میاد؛ خدایا نجاتم بده...🙏🙏 مامان آهو همین طور داشت با خدا صحبت می کرد که یه گنجشک کوچولو🐦 صدای اون رو شنید و متوجه ماجرا شد و سریع خودشو به مامان آهو رسوند و جیک جیک کنان گفت: من ضعیف و کوچولو هستم و نمی دونم چطور می تونم به تو کمک کنم. گنجشک همین طور که داشت با مامان آهو صحبت می کرد، متوجه شد که شکارچی🏹 از دور داره نزدیک میشه تا مامان آهو رو بگیره. گنجشک که خیلی نگران بود توی دلش گفت: خدایا کمکم کن که بتونم به مامان آهو کمک کنم تا نجات پیدا کنه. گنجشک کوچولو در همین فکرها بود که یادش اومد امروز یه آقای خوب و مهربون، به این دشت🖼 اومده بود. اون آقا وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. اما چیزی که خیلی برای گنجشک کوچولو عجیب بود؛ این بود که اون آقای مهربون زبان حیوانات رو هم بلد بودند و با حیوانات صحبت می کردند. گنجشک کوچولو🐦 یه فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگر اون آقا رو بتونم پیدا کنم و ماجرا رو براش تعریف بکنم؛ می تونم مامان آهو رو نجات بدم. برای همین به مامان آهو گفت: نگران نباش یه فکر خوبی به ذهنم رسیده و زود برمی گردم و با سرعت به جایی که اون آقای مهربون اونجا بود، پرواز کرد. اون با تمام قدرتش بال می زد و دعا می کرد که اون آقا هنوز اونجا باشه. گنجشک کوچولو رفت و رفت تا اینکه از دور اون آقا رو دید و جیک جیک کنان همه ماجرا رو برای اون آقای مهربون تعریف کرد. اون آقا گفت: نگران نباش گنجشک کوچولو و به همراه هم با سرعت به سمت مامان آهو به راه افتادند. وقتی رسیدند، دیدن که شکارچی مامان آهو رو اسیر کرده و می خواد با خودش ببره. شکارچی🏹 وقتی آقای مهربون رو دید آهو رو زمین گذاشت و مامان آهو سریع بسمت آقای مهربون فرار کرد و پشت سرش مخفی شد. آقای مهربون به شکارچی گفت: این آهو رو به من بفروش. اگر آزادش کنی ،من پول زیادی💰💰 به تو میدم. اما شکارچی گفت: این آهو مال منه و نمی فروشمش. مامان آهو که دید شکارچی🏹 حاضر نیست اون رو آزاد کنه به آقای مهربون گفت: من بچه های کوچیکی دارم که گرسنه اند و هنوز غذا نخوردن. اگر میشه از شکارچی بخواهید حداقل اجازه بده من برم و به بچه هام غذا بدم. قول میدم سریع برگردم. ادامه دارد... # داستان ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙196🔜
🌸 امام زمان (عج) سلام سلام بچه ها بچه های با خدا هیچ میدونین کی هستش امام آخر ما؟ مهدی صاحب زمان اون پدر مهربان همیشه هست به فکر آدمای این جهان اون قوی و پر کاره آدما رو دوست داره به برکت دعاشه بارون اگه میباره🌧 خال سیاه رو گونه ش برای ما نشونه س برای دیدن او دلم پی بهونه س دعا برای فرج همیشه ذکر لبه منتظر دیدنش چشم ما روز و شبه مثل بابای خوبی واسه همه مردمه وقتی بیاد تو دنیا فصل گل و گندمه🌾💐 یه جمعه یا یه شنبه میاد کنار کعبه یک صدایی می شنوه هر کی بیدار یا خوابه صدای جبرئیله میگه آقا اومده😍 بابای مهربون و امام ما اومده😊 تا بیاد اون روز خوب ما منتظر می مونیم تا اینکه زود تر بیاد با هم دعا می خونیم برای بهتر شدن بازم تلاش می کنیم ما قدر این امام خوبمونو می دونیم # شعر ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙197🔜
ماشين آتش نشانی ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙198🔜
✨همراهان گرامی کانال رسانه ۳_۵ سال تنها مسیری✨ سلام✋ حالتون خوبه😊 ان شا الله که شاد و پر انرژی باشید☺️ 📣📣📣یه خبر عااااالی دارم. به جهت ارج نهادن به آثای زیبای کودکان دلبند مون و لطف استاد بزرگ مان جناب آقای سید روح الله حسینی و زحمت استاد سرکار خانم حسن وند،تعداد ۷ نفر از برندگان ،تا لحظاتی دیگر اسامی و آثار شون رو ( که بر اساس قرعه کشی مشخص شده ) ، مجدد اعلام خواهیم کرد 😍😍😍 🎁اعلام برنده ها و اهدا جوایز ....☺️☺️ لطفاً پس از اعلام نتیجه ی قرعه کشی ،تصویر صفحه اول شناسنامه ی اسامی برندگان جدید ،به همراه آدرس دقیق و کامل پستی را برای ما ارسال بفرمایید. باتشکر فراوان از تمام کسانی که در مسابقه شرکت کردند🙏🙏👏👏👏
🎁اعلام برنده ها حدیث امانزاده ۳ ساله از تبریز✅❤️ محمد طاها حسینی ۳/۵ ساله از شاهرود✅❤️ زینب اسماعیلی ۳ ساله از تهران✅❤️ ❇️اعضای گرامی همونطور که میدونیم بنا بود هر کانال سه نفر به قید قرعه برنده اعلام بشه که خانم محترمی به نیت خیرات برای والدین شون هزینه ای ارسال نمودن ؛ لذا تعداد برندگان رو افزایش دادیم حمد با صلوات رو به این والدین هدیه کنیم. فاطمه صادقی ۵ ساله از تهران✅❤️ امیر محمد رحمانی ۴ ساله از یزد✅❤️ گلسا عباسی ۴ ساله از کرج✅❤️ عفیفه لیلوی ۵/۵ از اصفهان✅❤️ خدیجه ساعدی ۴/۵ ساله از میانه✅❤️ سما سلگی ۴ ساله از البرز✅❤️ حنانه فلاح نژاد ۵ ساله از دولت آباد اصفهان✅❤️
سلام✋ صبح بخیر انشالله که حالتون عاااالی باشه دوستان برنده ی مسابقه که اسامی تون اعلام شد 😍 لطفاً هرچه سریع تر مشخصات ذیل رو برامون بفرستین همین الان نام نام خانوادگی آدرس منزل استان ... شهرستان ... کد پستی و یه شماره تماس مطمئنم کوچولوها بی صبرانه منتظر جایزه هاشون هستن😍😍 با تشکر فراوان از همکاریتون🙏🙏🙏
🐌🐌🐌🐌🐌🐌 آفرینش حلزون روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند . آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم . وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين . عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟ عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم ! يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند . همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود . به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است . بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟ حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .  آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! » حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟ حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد ! من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند . آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !  از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود ! حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم . ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟ حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است . آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان ! خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد . آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست . ناراحت شدند و شروع كردند به گريه . حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟ عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟ حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد . از آن روز به بعد عنكبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبي براي هم شدند .  نتيجه اينكه : ۱. خداوند در وجود هر آ‏فريده اي ظرافتهايي مخصوص قرار داده است كه با ديگري متفاوت است ، ما بايد قدر نعمتها را بدانيم و شكر گزار باشيم . ۲. براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم . ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙200🔜
  ‌   😍شعر پسته و دندان 🍥🍟🍯🍥🍟🍯 🍃یه روزی چند تا پسته 🍃از مامانم گرفتم 🍡پسته ها خندون بودن 🍡یکی یکی شکستم 🍃🍁🍃 🍫یه پسته خندون نبود 🍫سفت و دهن بسته بود 🍺گذاشتمش توی دهنم 🍺شکستمش با دندونم 🍄🌿🍄🌿 🎭آی دندونم وای دندونم 🎭چه دردی داره دندونم 💔💔💔💔 😭دندون ناز و خوشگلم 😭کارم غلط بود می دونم 🌹حالا به بچه ها می گم 🌹آی بچه های نازنین ⭐️🌙⭐️🌙⭐️ 🍭غنچه های روی زمین 🍭با دندون ناز و سفید 🍭چیزای سفتو نشکنید 🍍دندونتون درد میگیره 🍍می شکنه و زود می میره 😁اونوقت می شید بی دندون 😁از کارتون پشیمون ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙201🔜