eitaa logo
گاه‌نوشت‌های طلبه تازه‌کار
183 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
درگیر ادبیات، همنشینِ کتاب... و معتادِ چای!! نیمچه طلبه‌ای از اهالی اردو جهادی مدافع بی‌زبان روستا. . @mmohammaddoost
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهش را تیز کرد و از آیینه فرو کرد توی چشمانم. گفت: «میدونی چرا ای دعواها رو راه انداختن؟ میدونی چرا بحث حجاب یه سال طول کشیده؟» نگذاشت جواب بدهم. لابد می‌دانست مشتاقم نظرش را بدانم. «همه‌ی ای دعواها مال ای بود حواس مارو پرت کنن.» پریدم وسط حرفش. «کی حواس مارو پرت کنه؟» گونه‌هایش بالا رفتند. نگاهش کمی نرم‌تر شد. «معلومه بالا بالاها. مسؤلین دیگه.» حرفش که تمام شد نگاهش را توش چشمانم نگه داشت. می‌خواست واکنشم را ببیند. آبروهایم را بالا دادم و گفتم‌: «آخه چرا؟ مگه مرض دارن؟» جمله‌اش آماده بود. «مرض ندارن. غرض دارن. همش مال اینه حواس مارو پرت کنن.» این حرف را قبلا هم شنیده بودم. هنوز ساکت بودم. ادامه داد: «اینا براشون حجاب مهم نیس که. می‌خوان حواسمون از گرونی و مشکلات اقتصادی پرت شه.» دنبال حرف را نگرفتم. پی موضوع مشترکی بودم تا تهران درموردش حرف بزنیم. از همه چیز حرف زدیم. وسط حرف‌ها یکباره پرسید: «به نظرت حجاب مسئله بزرگیه؟» فکر کردم دنباله فکر قبلیش می‌خواهد چیزی بگوید. گفتم: «نه مسئله آنچنان بزرگی نیست.» نگاهش مهربان شده بود. تیزیش رفته بود. لبخند کوچکی روی لبش نشاند و گفت‌: «من تو این دعوا نظرم اینه نباید حجاب زوری باشه. بذارن مردم راحت باشن.» بعد دست روی صورتش کشید و ادامه داد: «به این صورت شیش تیغم نگا نکن. منم خدارو قبول دارم. ولی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. از همان صندلی عقب دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «این حرفت یعنی توهم تو پازل اینا بازی میکنی؟» سرعتش کم شد. از لاین سرعت کشید کنار. سرش را برگرداند. زبانش روی لبانش کشید. چشمانش را کوچک کرد و گفت: «تو پازل کی؟ نه بابا. گور بابای هرچی غربیه. من طرف مردمم.» از آیینه بغل جاده را چک کرد و دوباره رفت توی لاین سرعت و ادامه داد: «از کسیم نمی‌ترسم. تو اعتراضا هم رفتم. حرفمم بلند گفتم.» به من نگاه نمی‌کرد. شانه‌اش را فشار دادم و با خنده گفتم: «نه منظورم پازل همینایی که میگی بحث حجاب رو راه انداختن که حواسمون رو پرت کنن بود.» نگاهش را از من گرفت و به جاده داد. چیزی نمانده بود به تهران برسیم. تا پیاده شدم ماشین ساکت بود.