همه آماده بودند. نیم ساعت مانده به اذان صبح، سجادهشان پهن بود. صدای هقهق گریه لای نفسها خُرد میشد و توی فضا میپیچید.
شب اولش بود بین بچهها میماند. با صدای اذان بیدار شد. امام که قد قامت الصلاة را بالا برد، از در وارد شد. چشمهایش جلوی پایش افتاده بود. انگار توی دلش شرمندگی بار گذاشته بودند. موج جاماندگی صورتش را جمع کرده بود. نگاهش را میدزدید. ته سالن نمازش را خواند. منتظر شد. همه که رفتند بلند شد. به سمت اتاقش رفت. دستش عقبتر از خودش روی دیوار کشیده میشد...
دلم خواست کمی بوی آن حسِ جاماندگی. عقب افتادن. بقیه را خوب دیدن. توی دلم بپیچد.
یکبار از بزرگی شنیدم. میگفت: «نمازی که مچالت نکنه نماز نیس. نمازی که بعدش بقیه رو خوبتر از خودت نبینی...»
#در_جمع_خوبان
#نماز
#گاهنوشت
@mmohammaddoust