دنداندرد امانم را بریده. خواب از چشمانم فرار کرده.
از سر ناچاری رو به قبله کردم. برای مادرم دعا کردم. از خدا خواستم پدرم امشب مهمان حسین باشد. لیست حاجتهای ریز و درشت را برای خدا ردیف کردم.
یاد چیزی افتادم. این چند روز چیزی در من پیدا شده. گمشدهای که باید باشد ولی نیست.
قبلا کتاب زیاد میخواندم. ولی مدتی است کمتر شده.
چند روزی است حس میکنم. خواندن کافی نیست. باید عاشق کتاب باشم. فکر میکنم دلباختگی مرا دچارش میکند.
آخرین دعای من، همین بود. عاشق کتاب باشم. کتاب جزئی از زندگیم باشد.
ولی الان من فقط کتاب را دوست دارم.
حالا دنداندرد جایش را با دردِ بیکتابی عوض کرده ...
#گاهنوشت
#سحر
@mmohammaddoust
دوره مقدماتی بود یا پیشرفته، یادم نیست. استاد در جواب کسی گفت: «ادبیات متعهد. محصول آدم متعهده.» جمله استاد شاید دقیق این نبوده باشد. ولی مضمونش همین بود.
این روزها از سر اجبار. قبل از اذان صبح. باید همراه آدمهای اهل سحر باشم. قبلاً گفتهام بهشان میگوییم امام.
امامها سحر که میشود. شانههایشان آرام میلرزد. صدای اذان صبح که توی هوا پرواز میکند. با مُژههای بههمچسبیده، چهرههای به خنده باز شده. به من سلام میکنند. من بهناچار باید کنارشان بیدار باشم.
نمیدانم آدمهای متعهد سحر بیدارند یا خواب. اصلاً آدمی که سحر بیدار است متعهدتر است؟ نمیدانم. ولی این چند روز. سحر، سوت سبحانالله گفتنشان که بلند میشد. چیزی توی قلمم میریخت. ذهنم آرام میشد. دستم شوق نوشتنش میگرفت. انگار آب دریا بالاآمده باشد. باران باریده باشد. همه چیز جوانه میزند.
من اهل سحر نیستم. این چیزها را هم نمیفهمم. ولی حس میکنم، خیلی کاری به نیت ندارند. فکر میکنم سحر چیزهایی میدهند.
کاش این آدمها همیشه کنارم باشند. چقدر خوب میشد، از سر اجبار هم شده. سحر بیدار باشم. آنوقت تمام روز، قلمم روی کاغذ خواهد رقصید...
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#سحر
🆔 @mmohammaddoust
زیر پیراهن بابا که از پیراهنش جلو میزد. خون میجهید توی صورتمان. پیژامه راهراهش توی مهمانی فکمان را پُرِ درد میکرد. بس که دندان رویهم میساییدیم. از بلند حرفزدنش کلافه میشدیم. وقتی میخندید دلمان میخواست دستمان را بگذاریم جلوی دندانهای تابهتایش.
ما دهه شصتیها، از پدرهایمان چیزی شبیه اینها توی ذهن داریم. با همه اینها پدر برای ما قهرمان بود. فقط خودمان اجازه داشتیم نوک انگشتش که از جوراب میزد بیرون. توی ذهن «اه» بلندی هوار بکشیم. پسر همسایه اگر زیر چشمی قد و بالای بابا را ورانداز میکرد. چشمهایمان آنقدر بزرگ میشد. پسر همسایه از ترس اینکه بیفتد توی سیاهی چشممان، نگاهش را میانداخت توی آسمان.
پدرهای ما آدمهای خیلی معمولی بودند. چهرهشان. لباس پوشیدنشان. حتی حرفزدنشان. بااینهمه. پدر بودند. شببیداریهایشان را دیده بودیم. دعای نیمهشبشان. کله صبح بیرونزدنشان و کفش کهنهشان را وقتی برای ما کفش نو میخریدند. باباهای معمولی ما پدر بودند.
درست مثل همین حاجآقا که سحر، توی صف سرویس بهداشتی دیدم. از بوشهر آمده بود یا شاید هم شیراز. موهای سروصورتش هر کدام به یک طرف رفته بود. نصف پیراهنش از توی شلوار بیرون سُریده بود. ولی معلوم بود پدر است. نگران جهیزیه دختر تازه عقد شدهی همسایه مسجد بود. پی آینده بهتر محله...
حاجآقا خیلی معمولی بود. ولی پدر بود.
#طراحی_نقشه_پیشرفت_محله
#امام
#رویداد_آرمان
#سحر
🆔 @mmohammaddoust
🆔 @roydad_arman
ما اینجا میزبان امامان محلات کشوریم..
🌱🌿🌾🌴🌻