تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود.
باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتیم چی توی چمدانمان داریم؟!
خیلی وقت بود چمدانم را باز نکرده بودم.
بازش کردم. محتویاتش را کمی زیر و رو کردم و چیزهایی نوشتم ...
یک ساعتی میشود تمرین را نوشتهام. ولی هنوز سر چمدان نشستهام.
این هم از همان عادتهای بد است...
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطره
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود. باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتی
چمدانم از چمدان همهتان سبکتر است. نه که نخواهم چیزی در آن بگذارم. تا دلتان بخواهد چیزهایی دارم که بخواهم توی چمدانم باشد. ولی مگر آدم چند بار قرار است اینجور چمدانی را پر کند؟ مثلاً یکبار دلم خواست تکهنانی که سالهای راهنمایی مادرم برایم توی کیفم میگذاشت را داخل چمدان داشته باشم. بعدش فکر کردم شاید کپک بزند. یا روز آخری که پدرم را داخل پارچه سفید پیچیدیم. دلم پی انگشترش رفت. ولی آنجا هم دلم نیامد. انگشترش را کربلا برده بود. اسم آقا را هم رویش حک کرده بود. با خودم گفتم پیش خودش باشد بهتر است.
حالا شاید فکری شده باشید که با این حساب چیزی توی چمدان ندارم و حتماً خیال میکنید برای همین سبُک است. اشتباه میکنید. اینطورها نیست. چمدانم پر است. همان روز که روی پدرم خروارها خاک ریختند. وقتی برگشتم خانه. پدرم صدایم کرد! نه یکبار. چند بار. میدانستم مرده. ولی صدایش را میشنیدم. همان جا صدایش را در آغوش کشیدم و بعدش گذاشتم توی چمدان. چند وقت بعدش بوی صندوقچه مادرم که توی اتاق گنبدی تهخانهمان است دلم را لرزاند. از آن هم یکتکه گذاشتم توی چمدان. مادرم همیشه وقتی میخواستم از پیشش بروم دستش را بالا میآورد و برایم دست تکان میداد. همیشه میدیدم وقتی دست تکان میدهد. گونههایش میلرزد. خب مگر میشد از آن قاب پُر غم و عشق، توی چمدانم نباشد؟ من حتی صدای شروع برنامه رادیویی "صدای دهکده" را هم از آن سالها آوردهام توی چمدانم. بوی باران. صدای گاو همسایهمان که همیشه منتظر علوفه بود را هم دارم. این اواخر لای همه اینها عطر خانه مادربزرگم را هم پیدا کردم. فقط عطر هم نبود. صدا هم داشت. مادربزرگم حافظ قرآن بود و همیشه قرآن میخواند. راستش این را همین دیروز پیدا کردم. وقتی میخواستم خندهٔ ماسیده روی لبِ دخترک فلسطینی با آن موهای خاکی و سرخ را کنار قاب انگشت و انگشتر خونی بگذارم. دستم به آن خورد. عطر و صدا باهم بالا آمدند و پخش شدند توی حال و هوایم.
غیر اینها، چیزهای دیگری هم توی چمدانم جا دادهام. ولی با همه اینها چمدانم سبک است. حتی درش که باز باشد. چیزی تویش نمیبینید. همین دیروز وقتی شانههایم از خستگی کشیدن چمدان شل شده بود. دوستم گفت: «چته؟ انگار خوشی زیر دلت زده.» من ولی فقط چمدانم سنگین بود...
#بازی_نوشتاری
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطرات