eitaa logo
گاه‌نوشت‌های طلبه تازه‌کار
183 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
درگیر ادبیات، همنشینِ کتاب... و معتادِ چای!! نیمچه طلبه‌ای از اهالی اردو جهادی مدافع بی‌زبان روستا. . @mmohammaddoost
مشاهده در ایتا
دانلود
مرهم دردها نا امید نبودم. فقط از آدم‌ها بریده بودم. نای حرف زدن نداشتم. ابروهایم از سنگینیِ سر درد افتاده بود روی چشمانم. خواهرم پرسید: «چرا اینقد پکری» ابرو بالا دادم. حوصله حرف زدن نداشتم. صدای زنگ گوشی بلند شد. راننده اتوبوس بود. قطع کردم. دوباره زنگ زد. چهار یا پنج بار زنگ خورد تا جواب دادم. «مرد حسابی کارتو راه انداختم اینه جوابم؟» سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «کی پولمو میدی؟» چشمانم را بستم. گوشی را از صورتم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم. «میدم داداش. یکی دوروز مهلت بده.» رفتم داخل اتاق. دراز کشیدم. آدم‌ها را یکی یکی جلوی چشمم آوردم. هیچ‌کس نبود کاری ازش بربیاید. دو هفته می‌شد آمده بودیم. هیچ‌کس آدم حسابمان نکرده بود. یکی دو نفر وعده سر خرمن داده بودند. می‌دانستم تهش خبری نیست. علی زنگ زد. «مصطفی چه کردی؟ مصالح ساختمونی گیر داده. پولشو میخاد.» علی می‌دانست از روز اول اردو جایی نبوده پیگیری نکرده باشم. هنوز تلفن علی تمام نشده بود مصالح ساختمانی آمد پشت خطم. نتوانستم جوابش را ندهم. «اسم شما جهادیه؟ شما مثلا طلبه‌ای؟» توی دلم گفتم: «آخه یکی نیست بهت بگه مگه مجبوری وقتی پول نداری اردو جهادی راه بندازی» صدایم را صاف کردم. «من تا حالا بدقولی نکردم. این دفعه بد آوردیم.» کف سرم می‌سوخت. دو روز نخوابیده بودم. چشمانم باز نمی‌شد. صفحهٔ گوشی روشن شد. «شماره نماینده خبرگان استان. زنگ بزن شاید فرجی شد.» پیام علی بود. با بی‌میلی روی شماره زدم. تا آخر بوق خورد. کسی جواب نداد. حال ناراحتی نداشتم. مسئول کشوری بود. می‌دانستم نباید توقع جواب داشته باشم. گوشی را انداختم کناری و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. روز بعد باید به درس و بحث می‌رسیدیم. دلشکسته و پر از درد غروب راهی قم شدیم. گوشی را گذاشتم توی داشبورد. تازه از بیرجند خارج شده بودیم. سرم پر درد بود. صدای گوشی بلند شد. گوشی را برداشتم. شماره ثابت از تهران روی صفحه بود. «صبح با من تماس گرفتید. در خدمتم.» صدایش گرم و آرام بود. توی ذهنم دنبال تماس‌ها گشتم. از صبح صدها تماس گرفته بودم. کسی به ذهنم نرسید. «ببخشید به‌جا نیاوردم. معرفی بفرمائید.» «رئیسی‌ام.» گیج بودم. انگار هنوز متوجه نشده بودم با خودم تکرار کردم «رئیسی» شنید. گفت: «بله رئیسی» تازه فهمیدم دارم با معاون اول قوه قضائیه. با نماینده خبرگان رهبری استان حرف می‌زنم. سردردم یادم رفت. روی صندلی جابجا شدم. برایش از اردو جهادی گفتم. از دُرح و کارهایی که این چند سال کرده بودیم. شمرده شمرده حرف زد. «آفرین. خیلی خوب. از من چه کمکی برمیاد.» قرار دیدار گذاشتیم. تلفنم تمام شد. فلاکس را از داخل سبد برداشتم. لیوانی چای برای دوستم ریختم. شیشه را دادم پایین. با صدای بلند فریاد زدم ... رو به حسین گفتم: «صبحی زنگ زدم جواب نداد. الان خودش زنگ زد. حتی به منشی نگفته بود.» حسین پرسید: «شمارتو داشت؟» مطمئن بودم شماره‌ام را ندارد. او رئیسی بود. عزیز جمهور ... 🆔 @mmohammaddoust
این روزها دلتنگی‌مان عود کرده. توی هر تصویر دنبال نشانه‌ای از گمشده‌مان می‌گردیم. بعد که پیداش کردیم، بغض می‌پرد تو گلویمان. از گرم شدن گونه‌هایمان بعد از شنیدن ضرب آهنگ یک موسیقی آشنا کیف می‌کنیم. امان از نیش‌ِ خنده‌های تلخ، نگاه‌های زیر چشمی، نیش زدن‌ها، دردشان آه از دلمان بلند می‌کند. شاید این‌ دردها برای بعضی ماندگار نباشد. لابه‌لای شلوغی‌های روزگار گم شود. ولی برای خیلی‌ها اینجور نخواهد بود. دیروز فیلمی از مردی میان‌سال با لباس پاک‌بانی دیدم. گریه می‌کرد. مثل مادر از دست داده‌ها، دست‌هایش هوار می‌شود روی سر و صورتش. دست‌فروشی کنار بساطش، به جایی دور خیره شده بود. صدای شهیدِعزیز موسیقی متن نگاهش بود. زنی میان‌سال روی جدول، چشم‌هایش توی آسفالت غرق شده بود. این چند روز بچه‌های درح مدام زنگ زدند. نگران آینده‌ بودند. شهیدِجمهور برای خیلی‌ها امید بود. پشتیبانی درجه‌یک. دلگرمیِ روزهای سخت. شبیه یک پدر، پدری که همه تلاشش حال خوب خانواده‌اش است. ما بزرگ از دست داده‌ایم. دلگرمی روزهای سخت‌ِ خیلی‌هامان رفته. دلمان از غم لبریز شده. با این‌همه نا امید نیستیم. پدر این مردم حواسش به خانواده خواهد بود. ما یادمان نخواهد رفت منتظریم... این تصویر دختر شیهد اسداللهی است. دختری از اهالی دیار آفتاب، خراسان‌جنوبی. بعد از رفتن پدرش، شاید کسی اینگونه به‌مهر در آغوشش نگرفته بود. حالا باز دوباره عکس آغوش را بغل گرفته... 🆔 @mmohammaddoust
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ عیدالله‌الاکبر، عید غدیر مبارک همه مسلمونا و آزادگان عالم باشه🌹🌱 اگه عید غدیر رو یه حادثه تاریخی ندونیم. اگه مسئله رو به تاج‌گزاری آقاجان امیرالمؤمنین علی‌ابی‌طالب عليه‌السلام تقلیل ندیم. میشه عید همه مسلمونا. شادی همه آزادی‌خواهان عالم... من فکر می‌کنم اگر الان اختلافی وجود داره. اگه هنوز غدیر عید بعضی‌ها نشده. یه علتش اینه نگاه حداقلی به غدیر داشتیم... 🟢 عید غدیر روز رونمایی از مدل اسلام برای حکمرانی است. عیدتون مبارک 💐 💐 کیفور باشید 😊 🆔 @mmohammaddoust
برای روستا. برای زنده شدن زیبایی‌هایش رأی می‌دهم. روستا ریشه است. روستا جان است. مصطفی_محمددوست چرا و به چه کسی رأی می‌دهم؟؟ 👇 🆔 @mmohammaddoust
گاه‌نوشت‌های طلبه تازه‌کار
برای روستا. برای زنده شدن زیبایی‌هایش رأی می‌دهم. روستا ریشه است. روستا جان است. #طلبه‌_جهادی #مصطفی
همه می‌دانید من بزرگ شده روستا هستم. متولد روستایی در دروازه آفتاب. خراسان‌جنوبی. زیرِ پای امام مهربانی‌ها... همان اوایل درس و بحث، تصمیم گرفتم زندگی‌ام را برای روستا نفس بکشم. حالا هجده سال می‌شود که به هرجا نگاه می‌کنم برای روستا ایده می‌گیرم. به معماری روستا، لباس روستا، فکر می‌کنم. به شغلی که به تن روستا بیاید. به کرامتی که شایسته روستا باشد. خیلی وقت می‌شود تصمیم گرفته‌ام توی بازی‌های‌ سیاسی مهره نباشم. از کسی حمایت نکنم. اسم شخصی توی کلامم نیاید. ولی وقتی پای روستا وسط می‌آید قصه فرق می‌کند. دست خودم نیست. بی‌قرار می‌شوم. دلم می‌خواهد روستا جان بگیرد. آنقدر که دوباره دست شهر جلویش دراز شود. تمام این سال‌ها برای خوب شدن حال روستا نسخه‌های مختلف را دیده‌ام. کتاب خوانده‌ام. تجربیات را شنیده‌ام با تمام وجودم دویده‌ام. می‌خواهم بگویم زندگیم برای روستا بوده. همیشه توی حال و هوای روستا نفس کشیده‌ام. حالا بعد از پرکشیدن شهیدِجمهور. باید دوباره فردی را برای مدیریت کشور انتخاب کنیم. همه‌ی ما اهدافی داریم. آرمان‌هایی و رؤیایی. رؤیای من روستا است. رؤیای من برگشت روستا به روزهای شیرین و خوش است. نامزدهای انتخابات را تا حدی از قبل می‌شناسم. من باید کسی را انتخاب کنم که هدفم و را بفهمد و برایش برنامه داشته باشد. با شناختی که پیدا کردم. آقای عزیز نامزدی است که روستا را خیلی بیشتر، کامل‌تر و دقیق‌تر از بقیه شناخته است. ظرفیت روستا را باور دارد. نیازهایش را می‌فهمد. روستا را جان می‌داند. ریشه می‌بیند. و برایش برنامه دارد. من. به عنوان یک عضو کوچک از جبهه خادمین روستا. به عنوان یک کوچک، با همه احترامی که برای سایر نامزدهای محترم قائلم. به آقای جلیلی رأی خواهم داد. کسی که فکر می‌کنم با آمدنش حال روستا خوب خواهد شد. گل روی دیوار باغ بابا خواهد روئید. ما می‌خواهیم روستا محور باشد. روستا جان باشد. می‌خواهیم دوباره روستا را زیبا ببینیم. مصطفی_محمددوست 🆔 @mmohammaddoust
روزی که هم‌شاگردی با مرامم، حسامِ محمودی پیام داد توی نوکری کنارشان باشم. مثل عروسِ خجالتی زبانم به بله نمی‌چرخید. به قد و قواره‌ام نمی‌آمد بین خادمان حرم مولی باشم. اندازه این کار نبودم. ناخالصی‌ها، مثل شاخه‌های خشک و سیاه از سر و کولم بیرون دویده بود. وسط خوبان جا نمی‌شدم. از دیروزعصر که کوله را تندتند جمع کردم و آمدم کنار حسین دهستانی عزیز، روی صندلی اتوبوس نشستم. دوباره همان فکرها توی سرم خزید. کم‌کم میله‌های مرز مهران جلوی پیشانی اتوبوس سد خواهند شد. من ولی هنوز باورم نشده راهیم. آقایی مولا را هزار هزار بار دیده‌ام. ولی مثل همیشه تا برق گنبدش نزند توی چشمم. وسعت بزرگی و لطفش گرمم نمی‌کند. انگار هرچه بدی‌های من قد می‌کشد، بزرگی آقا بالاتر است... راستش من فکرش را هم نمی‌کردم راهی نجف باشم... حالا از شما رفقای دیده و ندیده‌ام می‌خواهم حلالم کنید. به شرط توفیق نایب‌الزیاره و دعاگو خواهم بود. نیت دارم شب‌ها زیارت نیابتی بروم. اگر دلتان توی صحن و سرای آقا است؛ ولی دستتان نمی‌رسد. اگر عزیزی دارید که می‌توانم به نیابتش روبروی ایوان طلا دست‌به‌سینه بایستم. نامش را بنویسید. ان‌شاءالله انجام‌وظیفه می‌کنم. 🆔 @mmohammaddoust
من و تو را (،) ویرگولی مکث می‌دهد (.) نقطه‌ای؛ پایان در() پرانتز هم که نمی‌گنجیم. 🆔 @mmohammaddoust
مگه میشه چیزی گفت؟ انگار دنیا متوقف شده برامون... حاج قاسم حاج ابراهیم حاج اسماعیل و حالا سید حسن... ولی ما توی بیت المقدس نماز می‌خونیم..
گاه‌نوشت‌های طلبه تازه‌کار
مثل همین الان سردرد داشتم. نه از این سردردهایی که با یک قرص و دو ساعت خواب بیفتد. شش‌ماه آزگار شب و روز درد توی سرم از این‌طرف به آن‌طرف می‌خزید. نصف شب از صدایی که توی گوشم می‌پیچید بیدار می‌شدم، انگار کسی قاشق ته بشقاب بکشد. گاهی حس می‌کردم کسی با میخ دارد سرم را سوراخ می‌کند. هرچه دکتر و آزمایش رفتم افاقه نکرد. اصلا کسی نمی‌فهمید چه مرگم شده. سر درد به‌کنار، اعصاب نداشتم. همه ازم فراری بودند. دکترها هرکدام چیزی می‌گفتند. یکی می‌گفت: «احتمالا چیزی تو سرته» یکی می‌گفت: «نشونه خوبی نیست. جدی بگیرش.» نمی‌دانم به خانواده‌ام چه گفته بودند که آن طور با حسرت نگاهم می‌کردند. بساط ختم صلوات و حمد هر روز به پا بود. تا جایی که یادم می‌آید اوایل پاییز بود. سال نود یا شاید هشتاد و نه. دوستم امین آمد دیدنم. از پدربزرگش گفت. می‌گفت طبیب است. از آن‌ها که حکمت و طب سینه به سینه بهش منتقل شده. پیشنهاد داد بروم از نزدیک ببینمش. کلی دکتر درجه‌یک رفته بودم بدون هیچ نتیجه‌ای. حالا بروم پیش آدمی که درس و دانشگاه ندیده؟ معلوم قبول نمی‌کردم. آخرسر دید حریفم نمی‌شود. قرار گذاشتیم و باهم رفتیم دیدنش. سرتان را درد نیاورم. پیرمرد همین است که توی عکس می‌بینید. شق و رق،خوش‌مزه و باحال. از آن‌ها که آدم دوست دارد وقتی پیر می‌شود شبیه‌شان باشد. آن‌وقت‌ها البته کمی سرحال‌تر از این عکس بود. بعد از حال و احوال، با لهجه ترکی شیرین چند تیکه انداخت که چرا حواسم به خودم نیست. که جوان‌های امروز بلد نیستن زندگی کنند. بعدش چند سؤال پرسید. سؤالات که تمام شد رفت سراغ کارش. پشتش به من بود که گفت: «آش الو بخور. یک هفته بخوری خوب میشی. ولی حتما تا دو هفته بخور» من جدی نگرفتم. آخر مگر کی قبول می‌کرد آن سردرد کوفتی با یک آش الو خوب شود؟ باز اگر یک از فرنگ برگشته می‌گفت آدم دلش نرم می‌شد. ولی حرف یک پیرمرد عطار شهرستانی بود. برگشتنی از کلافگی و لاعلاجی سردرد پناه بردم به آش الو. هنوز سه روز نخورده بودم که سردرد کم شد. به هفته نرسید خبری از سردرد نبود. پیرمرد معجزه کرده بود. بعد از آن چندبار دیدمش. از آن پدرشهیدهای دوست‌داشتنی بود. همیشه سرحال و سرزنده، خنده از لبش نمی‌افتاد. لابد می‌دانست باید چه بخورد که آن‌همه سرحال بود. صبح‌ها می‌رفت باغ انگور بیل می‌زد. بعدش می‌آمد پشت میز عطاری کوچکش، بی‌منت برای همه نسخه می‌پیچید. حساب آدم‌هایی که با نسخه‌هایش صاحب اولاد شده‌اند از دست همه در رفته. خیلی‌ها مثل من با یک نسخهٔ‌ ساده حالشان خوب شد. این اوخر ولی نسخه‌هایش برای دخترش جواب نداد. شاید هم می‌دانست دخترش دلتنگ برادر شهیدش، دلتنگ شوهرش شده. چه می‌دانم، شاید نسخه‌هایش را کم کرد تا دلتنگی دخترش به وصال برسد. از عصری که پیام رفتنش را دیدم با خودم گفتم دخترش که رفت دلش تاب نیاورد، لابد نسخه‌های خودش را هم کنار گذاشته. علی‌بابا مثل اسمش بود. پدری که برای همه دلش آشوب می‌شد. برای هرکس سراغش می‌رفت. من مطمئنم امروز علی‌بابا با رفتنش روی دل خیلی‌ها داغ گذاشت... و چقدر عاقبت به‌خیر بود... 🌱 منت برمن بگذارید برای روح حاج علی‌بابا برجی عزیز صلوات و فاتحه‌ای هدیه کنید. ‌ 🆔 @mmohammaddoust