eitaa logo
گاه‌نوشت‌های طلبه تازه‌کار
179 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
درگیر ادبیات، همنشینِ کتاب... و معتادِ چای!! نیمچه طلبه‌ای از اهالی اردو جهادی مدافع بی‌زبان روستا. . @mmohammaddoost
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل تابستان. زیر سایه درخت‌های باغ بابا. میوه‌ها که آب توی دهان‍مان می‌انداخت. بابا قند توی دلش وا می‌شد. پیشانی‌اش را چین می‌داد. چشم‌هایش را می‌کشید سمت زردآلوهای آویزان و می‌گفت: «زمستون خوب بوده. کرم نداره. شیرینه.» لابد چشم‌های گرده شدمان را می‌دید که ادامه می‌داد: «درختی که برف زمستون روش نشسته باشه. خاک پاش یخ زده باشه. میوه‌ش شیرین‌تره. کرمم به جونش نمیفته.» اگر برف نیاید. کرم به جان درخت می‌افتد. ما آدم‌ها اگر طعم تلخ سختی‌ها را نچشیده باشیم. یخ و سردی روزگار، روح‌مان را مچاله نکرده باشد. ثمر نخواهیم داد. بی‌مزگی‌مان آدم‌ها را خواهد رنجاند. میوه‌مان کرم به جانش خواهد افتاد.... فشار و سختی‌ تمام که بشود. میوه بر درخت زندگی‌ می‌نشیند. آدم‌های سختی نچشیده، زود آفت به جان روح‌شان می‌افتد. 🆔 @mmohammaddoust
حسین آقا کربلایی شد. 😍 لطف شما گل‌نرگس توی دلش رویانده. عطرش، روزگار من را هم پر کرده. نمی‌دانید چقدر خوشحالم. بی‌اندازه حالم خوب است... به مهر شما هزینه کربلای حسین‌جان تأمین شد. حالا باید پدر و مادرش را همراهش کنیم. کمکم کنید. من تنهایی نمی‌توانم 🙏🙏
دوره مقدماتی بود یا پیشرفته، یادم نیست. استاد در جواب کسی گفت: «ادبیات متعهد. محصول آدم متعهده.» جمله استاد شاید دقیق این نبوده باشد. ولی مضمونش همین بود. این روزها از سر اجبار. قبل از اذان صبح. باید همراه آدم‌های اهل سحر باشم. قبلاً گفته‌ام بهشان می‌گوییم امام. امام‌ها سحر که می‌شود. شانه‌هایشان آرام می‌لرزد. صدای اذان صبح که توی هوا پرواز می‌کند. با مُژه‌های به‌هم‌چسبیده، چهره‌های به خنده باز شده. به من سلام می‌کنند. من به‌ناچار باید کنارشان بیدار باشم. نمی‌دانم آدم‌های متعهد سحر بیدارند یا خواب. اصلاً آدمی که سحر بیدار است متعهدتر است؟ نمی‌دانم. ولی این چند روز. سحر، سوت سبحان‌الله گفتن‌شان که بلند می‌شد. چیزی توی قلمم می‌ریخت. ذهنم آرام می‌شد. دستم شوق نوشتنش می‌گرفت. انگار آب دریا بالاآمده باشد. باران باریده باشد. همه چیز جوانه می‌زند. من اهل سحر نیستم. این چیزها را هم نمی‌فهمم. ولی حس می‌کنم، خیلی کاری به نیت ندارند. فکر می‌کنم سحر چیزهایی می‌دهند. کاش این آدم‌ها همیشه کنارم باشند. چقدر خوب می‌شد، از سر اجبار هم شده. سحر بیدار باشم. آن‌وقت تمام روز، قلمم روی کاغذ خواهد رقصید... 🆔 @mmohammaddoust
شاخه‌های روی آتش. گرما به تنشان که می‌خورد. به همه طرف کش می‌آیند. نم‌شان که برود. بی‌حرکت می‌شوند. بعدش خاکستر خواهند شد. آن‌وقت سوار بر باد به هر سو می‌روند... غروب جمعه است. درد مچاله‌ام کرده. به امید پرواز بر بال باد... 🆔 @mmohammaddoust
زیر پیراهن بابا که از پیراهنش جلو می‌زد. خون می‌جهید توی صورتمان. پیژامه راه‌راهش توی مهمانی فک‌مان را پُرِ درد می‌کرد. بس که دندان روی‌هم می‌ساییدیم. از بلند حرف‌زدنش کلافه می‌شدیم. وقتی می‌خندید دلمان می‌خواست دست‌مان را بگذاریم جلوی دندان‌های تابه‌تایش. ما دهه شصتی‌ها، از پدرهایمان چیزی شبیه این‌ها توی ذهن داریم. با همه این‌ها پدر برای ما قهرمان بود. فقط خودمان اجازه داشتیم نوک انگشتش که از جوراب می‌زد بیرون. توی ذهن «اه» بلندی هوار بکشیم. پسر همسایه اگر زیر چشمی قد و بالای بابا را ورانداز می‌کرد. چشم‌هایمان آن‌قدر بزرگ می‌شد. پسر همسایه از ترس اینکه بیفتد توی سیاهی چشم‌مان، نگاهش را می‌انداخت توی آسمان. پدرهای ما آدم‌های خیلی معمولی بودند. چهره‌شان. لباس پوشیدنشان. حتی حرف‌زدنشان. بااین‌همه. پدر بودند. شب‌بیداری‌هایشان را دیده بودیم. دعای نیمه‌شبشان. کله صبح بیرون‌زدنشان و کفش کهنه‌شان را وقتی برای ما کفش نو می‌خریدند. باباهای معمولی ما پدر بودند. درست مثل همین حاج‌آقا که سحر، توی صف سرویس بهداشتی دیدم. از بوشهر آمده بود یا شاید هم شیراز. موهای سروصورتش هر کدام به یک طرف رفته بود. نصف پیراهنش از توی شلوار بیرون سُریده بود. ولی معلوم بود پدر است. نگران جهیزیه دختر تازه عقد شده‌ی همسایه مسجد بود. پی آینده بهتر محله... حاج‌آقا خیلی معمولی بود. ولی پدر بود. 🆔 @mmohammaddoust 🆔 @roydad_arman ما اینجا میزبان امامان محلات کشوریم.. 🌱🌿🌾🌴🌻
شاید ناراحت باشید. توی فشارهای اقتصادی کمر خم کرده باشید. برخی اخبار لج‌تان را درآورده باشد. هرچه باشد. آدم عاقل پنجره را نمی‌بندد. پنجره‌ای که می‌تواند نور بیاورد. هوای تازه توی اتاق بریزد و دریچه‌ای باشد برای فریاد... اگر می‌خواهیم تسویه حساب کنیم. یا لج کسی را درآوریم. روبروی خودمان نایستیم. با خودمان تسویه حساب نکنیم. مراقب باشیم دریچه را نبندیم. شاید من خیلی عاقل نباشم. ولی سعی می‌کنم مثل آدم‌های عاقل رفتار کنم. من فردا رأی می‌دهم. همه حرف‌ها و حساب‌کتاب‌ها را گذاشته‌ام برای روی کاغذ رأی. . نه چون فقط ایران را دوست دارم. پای صندوق رفتنم برای آینده است. رأی یعنی اراده مردم. یعنی جمهوریت. این را نوشتم که بگویم اگر حتی اعتراض دارید. با رأی می‌تواند به گوش برسانیدش. 🆔 @mmohammaddoust
قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ با آن‌ها بجنگید تا خدا به دست شما عذابشان کند، خوارشان کند، بر آن‌ها پیروزتان کند، دل مسلمانان را خنک کرده و خشم دلشان را فرو بنشاند... توبه آیه ۱۴ 🆔 @mmohammaddoust
من فکر می‌کنم این سفرها، آخرین سفرهای استانی آقای رئیس‌جمهور نخواهد بود. از کودکی گاهی پای قرآن نشسته‌ام. یاد گرفته‌ام آدمی که شهید می‌شود. زنده‌تر می‌شود. توانش، امکاناتش بیشتر می‌شود. دست و پای بسته‌اش، باز می‌شود. نیاز ندارد هواپیمایی باشد. چند ساعت روی صندلی بنشیند و بعدش با خستگی برسد وسط جمعی و امید بریزد توی دلشان. بعد از این سید ابراهیم چشمش دنبال صداها خواهد دوید. دنبال دردها و نیازها. پی ندای دخترکی روستایی در چهارمحال و کهگیلویه. ناله پیرمردی تکیه زده به دیوار گِلی در روستایی نزدیک مرز درحِ خراسان‌جنوبی. دنبال صدای دادخواهی زنی توی بلوچستان. لابلای ترافیک همت و نواب. سید حتما دوست داشته به غزه سفر کند. حالا لابد با خیال راحت می‌تواند پرواز کند تا کنج خرابه‌ها و امید توی دل دختر یتیمی بکارد. زیر گوش رزمنده‌ای رجز بخواند. حالا دیگر رئیسی به همه‌جا سفر خواهد کرد. افغانستان، لبنان. سفرهایش را تا کمی آن‌طرف‌ترها هم خواهد کشاند. تا هرجا خوانده شود خواهد رفت. سفرهای شهیدِجمهور بیشتر از قبل خواهد بود. سید ابراهیم با دستِ‌باز روی بغض‌ها و دردها مرهم خواهد گذاشت. با همه‌ی این‌ها، سید با آن چهره‌ای که حتما هنوز خنده دوست‌داشتنی روی لبش مانده. دست‌هایی که تا ابد برایمان گرم خواهد ماند. قرار است برای بار آخر، سفر استانی داشته باشد. اگر درخواستی دارید بجنبید. نظمش بدهید. همین که بدانید چه می‌خواهید کافی است. خودتان را به مراسم بدرقه برسانید. برنامه این چند روز شهیدِجمهور شلوغ است. توی دو روز قرار است پنج سفر استانی داشته باشد. این دفعه لازم نیست نامه بنویسید. سید صدایتان را از هر فاصله‌ای خواهد شنید. مطمئن باشید صدایتان وسط فریادها گم نخواهد شد. من هم چیزهایی نوشته‌ام. از بغض کلمه تراشیده‌ام. می‌دانم سید روی برق گونه‌ام شرمندگیم از نق زدن‌ها و غر زدن‌ها را خواهد خواند. سید خواهد شنید که قدر دانش شده‌ایم... 🆔 @mmohammaddoust
مرهم دردها نا امید نبودم. فقط از آدم‌ها بریده بودم. نای حرف زدن نداشتم. ابروهایم از سنگینیِ سر درد افتاده بود روی چشمانم. خواهرم پرسید: «چرا اینقد پکری» ابرو بالا دادم. حوصله حرف زدن نداشتم. صدای زنگ گوشی بلند شد. راننده اتوبوس بود. قطع کردم. دوباره زنگ زد. چهار یا پنج بار زنگ خورد تا جواب دادم. «مرد حسابی کارتو راه انداختم اینه جوابم؟» سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «کی پولمو میدی؟» چشمانم را بستم. گوشی را از صورتم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم. «میدم داداش. یکی دوروز مهلت بده.» رفتم داخل اتاق. دراز کشیدم. آدم‌ها را یکی یکی جلوی چشمم آوردم. هیچ‌کس نبود کاری ازش بربیاید. دو هفته می‌شد آمده بودیم. هیچ‌کس آدم حسابمان نکرده بود. یکی دو نفر وعده سر خرمن داده بودند. می‌دانستم تهش خبری نیست. علی زنگ زد. «مصطفی چه کردی؟ مصالح ساختمونی گیر داده. پولشو میخاد.» علی می‌دانست از روز اول اردو جایی نبوده پیگیری نکرده باشم. هنوز تلفن علی تمام نشده بود مصالح ساختمانی آمد پشت خطم. نتوانستم جوابش را ندهم. «اسم شما جهادیه؟ شما مثلا طلبه‌ای؟» توی دلم گفتم: «آخه یکی نیست بهت بگه مگه مجبوری وقتی پول نداری اردو جهادی راه بندازی» صدایم را صاف کردم. «من تا حالا بدقولی نکردم. این دفعه بد آوردیم.» کف سرم می‌سوخت. دو روز نخوابیده بودم. چشمانم باز نمی‌شد. صفحهٔ گوشی روشن شد. «شماره نماینده خبرگان استان. زنگ بزن شاید فرجی شد.» پیام علی بود. با بی‌میلی روی شماره زدم. تا آخر بوق خورد. کسی جواب نداد. حال ناراحتی نداشتم. مسئول کشوری بود. می‌دانستم نباید توقع جواب داشته باشم. گوشی را انداختم کناری و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. روز بعد باید به درس و بحث می‌رسیدیم. دلشکسته و پر از درد غروب راهی قم شدیم. گوشی را گذاشتم توی داشبورد. تازه از بیرجند خارج شده بودیم. سرم پر درد بود. صدای گوشی بلند شد. گوشی را برداشتم. شماره ثابت از تهران روی صفحه بود. «صبح با من تماس گرفتید. در خدمتم.» صدایش گرم و آرام بود. توی ذهنم دنبال تماس‌ها گشتم. از صبح صدها تماس گرفته بودم. کسی به ذهنم نرسید. «ببخشید به‌جا نیاوردم. معرفی بفرمائید.» «رئیسی‌ام.» گیج بودم. انگار هنوز متوجه نشده بودم با خودم تکرار کردم «رئیسی» شنید. گفت: «بله رئیسی» تازه فهمیدم دارم با معاون اول قوه قضائیه. با نماینده خبرگان رهبری استان حرف می‌زنم. سردردم یادم رفت. روی صندلی جابجا شدم. برایش از اردو جهادی گفتم. از دُرح و کارهایی که این چند سال کرده بودیم. شمرده شمرده حرف زد. «آفرین. خیلی خوب. از من چه کمکی برمیاد.» قرار دیدار گذاشتیم. تلفنم تمام شد. فلاکس را از داخل سبد برداشتم. لیوانی چای برای دوستم ریختم. شیشه را دادم پایین. با صدای بلند فریاد زدم ... رو به حسین گفتم: «صبحی زنگ زدم جواب نداد. الان خودش زنگ زد. حتی به منشی نگفته بود.» حسین پرسید: «شمارتو داشت؟» مطمئن بودم شماره‌ام را ندارد. او رئیسی بود. عزیز جمهور ... 🆔 @mmohammaddoust
این روزها دلتنگی‌مان عود کرده. توی هر تصویر دنبال نشانه‌ای از گمشده‌مان می‌گردیم. بعد که پیداش کردیم، بغض می‌پرد تو گلویمان. از گرم شدن گونه‌هایمان بعد از شنیدن ضرب آهنگ یک موسیقی آشنا کیف می‌کنیم. امان از نیش‌ِ خنده‌های تلخ، نگاه‌های زیر چشمی، نیش زدن‌ها، دردشان آه از دلمان بلند می‌کند. شاید این‌ دردها برای بعضی ماندگار نباشد. لابه‌لای شلوغی‌های روزگار گم شود. ولی برای خیلی‌ها اینجور نخواهد بود. دیروز فیلمی از مردی میان‌سال با لباس پاک‌بانی دیدم. گریه می‌کرد. مثل مادر از دست داده‌ها، دست‌هایش هوار می‌شود روی سر و صورتش. دست‌فروشی کنار بساطش، به جایی دور خیره شده بود. صدای شهیدِعزیز موسیقی متن نگاهش بود. زنی میان‌سال روی جدول، چشم‌هایش توی آسفالت غرق شده بود. این چند روز بچه‌های درح مدام زنگ زدند. نگران آینده‌ بودند. شهیدِجمهور برای خیلی‌ها امید بود. پشتیبانی درجه‌یک. دلگرمیِ روزهای سخت. شبیه یک پدر، پدری که همه تلاشش حال خوب خانواده‌اش است. ما بزرگ از دست داده‌ایم. دلگرمی روزهای سخت‌ِ خیلی‌هامان رفته. دلمان از غم لبریز شده. با این‌همه نا امید نیستیم. پدر این مردم حواسش به خانواده خواهد بود. ما یادمان نخواهد رفت منتظریم... این تصویر دختر شیهد اسداللهی است. دختری از اهالی دیار آفتاب، خراسان‌جنوبی. بعد از رفتن پدرش، شاید کسی اینگونه به‌مهر در آغوشش نگرفته بود. حالا باز دوباره عکس آغوش را بغل گرفته... 🆔 @mmohammaddoust
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ عیدالله‌الاکبر، عید غدیر مبارک همه مسلمونا و آزادگان عالم باشه🌹🌱 اگه عید غدیر رو یه حادثه تاریخی ندونیم. اگه مسئله رو به تاج‌گزاری آقاجان امیرالمؤمنین علی‌ابی‌طالب عليه‌السلام تقلیل ندیم. میشه عید همه مسلمونا. شادی همه آزادی‌خواهان عالم... من فکر می‌کنم اگر الان اختلافی وجود داره. اگه هنوز غدیر عید بعضی‌ها نشده. یه علتش اینه نگاه حداقلی به غدیر داشتیم... 🟢 عید غدیر روز رونمایی از مدل اسلام برای حکمرانی است. عیدتون مبارک 💐 💐 کیفور باشید 😊 🆔 @mmohammaddoust
برای روستا. برای زنده شدن زیبایی‌هایش رأی می‌دهم. روستا ریشه است. روستا جان است. مصطفی_محمددوست چرا و به چه کسی رأی می‌دهم؟؟ 👇 🆔 @mmohammaddoust
همه می‌دانید من بزرگ شده روستا هستم. متولد روستایی در دروازه آفتاب. خراسان‌جنوبی. زیرِ پای امام مهربانی‌ها... همان اوایل درس و بحث، تصمیم گرفتم زندگی‌ام را برای روستا نفس بکشم. حالا هجده سال می‌شود که به هرجا نگاه می‌کنم برای روستا ایده می‌گیرم. به معماری روستا، لباس روستا، فکر می‌کنم. به شغلی که به تن روستا بیاید. به کرامتی که شایسته روستا باشد. خیلی وقت می‌شود تصمیم گرفته‌ام توی بازی‌های‌ سیاسی مهره نباشم. از کسی حمایت نکنم. اسم شخصی توی کلامم نیاید. ولی وقتی پای روستا وسط می‌آید قصه فرق می‌کند. دست خودم نیست. بی‌قرار می‌شوم. دلم می‌خواهد روستا جان بگیرد. آنقدر که دوباره دست شهر جلویش دراز شود. تمام این سال‌ها برای خوب شدن حال روستا نسخه‌های مختلف را دیده‌ام. کتاب خوانده‌ام. تجربیات را شنیده‌ام با تمام وجودم دویده‌ام. می‌خواهم بگویم زندگیم برای روستا بوده. همیشه توی حال و هوای روستا نفس کشیده‌ام. حالا بعد از پرکشیدن شهیدِجمهور. باید دوباره فردی را برای مدیریت کشور انتخاب کنیم. همه‌ی ما اهدافی داریم. آرمان‌هایی و رؤیایی. رؤیای من روستا است. رؤیای من برگشت روستا به روزهای شیرین و خوش است. نامزدهای انتخابات را تا حدی از قبل می‌شناسم. من باید کسی را انتخاب کنم که هدفم و را بفهمد و برایش برنامه داشته باشد. با شناختی که پیدا کردم. آقای عزیز نامزدی است که روستا را خیلی بیشتر، کامل‌تر و دقیق‌تر از بقیه شناخته است. ظرفیت روستا را باور دارد. نیازهایش را می‌فهمد. روستا را جان می‌داند. ریشه می‌بیند. و برایش برنامه دارد. من. به عنوان یک عضو کوچک از جبهه خادمین روستا. به عنوان یک کوچک، با همه احترامی که برای سایر نامزدهای محترم قائلم. به آقای جلیلی رأی خواهم داد. کسی که فکر می‌کنم با آمدنش حال روستا خوب خواهد شد. گل روی دیوار باغ بابا خواهد روئید. ما می‌خواهیم روستا محور باشد. روستا جان باشد. می‌خواهیم دوباره روستا را زیبا ببینیم. مصطفی_محمددوست 🆔 @mmohammaddoust
روزی که هم‌شاگردی با مرامم، حسامِ محمودی پیام داد توی نوکری کنارشان باشم. مثل عروسِ خجالتی زبانم به بله نمی‌چرخید. به قد و قواره‌ام نمی‌آمد بین خادمان حرم مولی باشم. اندازه این کار نبودم. ناخالصی‌ها، مثل شاخه‌های خشک و سیاه از سر و کولم بیرون دویده بود. وسط خوبان جا نمی‌شدم. از دیروزعصر که کوله را تندتند جمع کردم و آمدم کنار حسین دهستانی عزیز، روی صندلی اتوبوس نشستم. دوباره همان فکرها توی سرم خزید. کم‌کم میله‌های مرز مهران جلوی پیشانی اتوبوس سد خواهند شد. من ولی هنوز باورم نشده راهیم. آقایی مولا را هزار هزار بار دیده‌ام. ولی مثل همیشه تا برق گنبدش نزند توی چشمم. وسعت بزرگی و لطفش گرمم نمی‌کند. انگار هرچه بدی‌های من قد می‌کشد، بزرگی آقا بالاتر است... راستش من فکرش را هم نمی‌کردم راهی نجف باشم... حالا از شما رفقای دیده و ندیده‌ام می‌خواهم حلالم کنید. به شرط توفیق نایب‌الزیاره و دعاگو خواهم بود. نیت دارم شب‌ها زیارت نیابتی بروم. اگر دلتان توی صحن و سرای آقا است؛ ولی دستتان نمی‌رسد. اگر عزیزی دارید که می‌توانم به نیابتش روبروی ایوان طلا دست‌به‌سینه بایستم. نامش را بنویسید. ان‌شاءالله انجام‌وظیفه می‌کنم. 🆔 @mmohammaddoust
من و تو را (،) ویرگولی مکث می‌دهد (.) نقطه‌ای؛ پایان در() پرانتز هم که نمی‌گنجیم. 🆔 @mmohammaddoust