زیر پیراهن بابا که از پیراهنش جلو میزد. خون میجهید توی صورتمان. پیژامه راهراهش توی مهمانی فکمان را پُرِ درد میکرد. بس که دندان رویهم میساییدیم. از بلند حرفزدنش کلافه میشدیم. وقتی میخندید دلمان میخواست دستمان را بگذاریم جلوی دندانهای تابهتایش.
ما دهه شصتیها، از پدرهایمان چیزی شبیه اینها توی ذهن داریم. با همه اینها پدر برای ما قهرمان بود. فقط خودمان اجازه داشتیم نوک انگشتش که از جوراب میزد بیرون. توی ذهن «اه» بلندی هوار بکشیم. پسر همسایه اگر زیر چشمی قد و بالای بابا را ورانداز میکرد. چشمهایمان آنقدر بزرگ میشد. پسر همسایه از ترس اینکه بیفتد توی سیاهی چشممان، نگاهش را میانداخت توی آسمان.
پدرهای ما آدمهای خیلی معمولی بودند. چهرهشان. لباس پوشیدنشان. حتی حرفزدنشان. بااینهمه. پدر بودند. شببیداریهایشان را دیده بودیم. دعای نیمهشبشان. کله صبح بیرونزدنشان و کفش کهنهشان را وقتی برای ما کفش نو میخریدند. باباهای معمولی ما پدر بودند.
درست مثل همین حاجآقا که سحر، توی صف سرویس بهداشتی دیدم. از بوشهر آمده بود یا شاید هم شیراز. موهای سروصورتش هر کدام به یک طرف رفته بود. نصف پیراهنش از توی شلوار بیرون سُریده بود. ولی معلوم بود پدر است. نگران جهیزیه دختر تازه عقد شدهی همسایه مسجد بود. پی آینده بهتر محله...
حاجآقا خیلی معمولی بود. ولی پدر بود.
#طراحی_نقشه_پیشرفت_محله
#امام
#رویداد_آرمان
#سحر
🆔 @mmohammaddoust
🆔 @roydad_arman
ما اینجا میزبان امامان محلات کشوریم..
🌱🌿🌾🌴🌻
شاید ناراحت باشید. توی فشارهای اقتصادی کمر خم کرده باشید. برخی اخبار لجتان را درآورده باشد.
هرچه باشد. آدم عاقل پنجره را نمیبندد. پنجرهای که میتواند نور بیاورد. هوای تازه توی اتاق بریزد و دریچهای باشد برای فریاد...
اگر میخواهیم تسویه حساب کنیم. یا لج کسی را درآوریم. روبروی خودمان نایستیم. با خودمان تسویه حساب نکنیم. مراقب باشیم دریچه را نبندیم.
شاید من خیلی عاقل نباشم. ولی سعی میکنم مثل آدمهای عاقل رفتار کنم.
من فردا رأی میدهم. همه حرفها و حسابکتابها را گذاشتهام برای روی کاغذ رأی.
#رأی_میدهم. نه چون فقط ایران را دوست دارم. پای صندوق رفتنم برای آینده است.
رأی یعنی اراده مردم. یعنی جمهوریت.
این را نوشتم که بگویم اگر حتی اعتراض دارید. با رأی میتواند به گوش برسانیدش.
#به_عشق_وطن
#ایران_آباد
🆔 @mmohammaddoust
قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ
با آنها بجنگید تا خدا به دست شما عذابشان کند، خوارشان کند، بر آنها پیروزتان کند، دل مسلمانان را خنک کرده و خشم دلشان را فرو بنشاند...
توبه آیه ۱۴
#انتقام
#القدس_لنا
#فلسطین
#ایران_امن
#وعده_صادق
🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشت | ممحمددوست
من فکر میکنم این سفرها، آخرین سفرهای استانی آقای رئیسجمهور نخواهد بود.
از کودکی گاهی پای قرآن نشستهام. یاد گرفتهام آدمی که شهید میشود. زندهتر میشود. توانش، امکاناتش بیشتر میشود. دست و پای بستهاش، باز میشود. نیاز ندارد هواپیمایی باشد. چند ساعت روی صندلی بنشیند و بعدش با خستگی برسد وسط جمعی و امید بریزد توی دلشان.
بعد از این سید ابراهیم چشمش دنبال صداها خواهد دوید. دنبال دردها و نیازها. پی ندای دخترکی روستایی در چهارمحال و کهگیلویه. ناله پیرمردی تکیه زده به دیوار گِلی در روستایی نزدیک مرز درحِ خراسانجنوبی. دنبال صدای دادخواهی زنی توی بلوچستان. لابلای ترافیک همت و نواب. سید حتما دوست داشته به غزه سفر کند. حالا لابد با خیال راحت میتواند پرواز کند تا کنج خرابهها و امید توی دل دختر یتیمی بکارد. زیر گوش رزمندهای رجز بخواند. حالا دیگر رئیسی به همهجا سفر خواهد کرد. افغانستان، لبنان. سفرهایش را تا کمی آنطرفترها هم خواهد کشاند. تا هرجا خوانده شود خواهد رفت.
سفرهای شهیدِجمهور بیشتر از قبل خواهد بود. سید ابراهیم با دستِباز روی بغضها و دردها مرهم خواهد گذاشت.
با همهی اینها، سید با آن چهرهای که حتما هنوز خنده دوستداشتنی روی لبش مانده. دستهایی که تا ابد برایمان گرم خواهد ماند. قرار است برای بار آخر، سفر استانی داشته باشد.
اگر درخواستی دارید بجنبید. نظمش بدهید. همین که بدانید چه میخواهید کافی است. خودتان را به مراسم بدرقه برسانید. برنامه این چند روز شهیدِجمهور شلوغ است. توی دو روز قرار است پنج سفر استانی داشته باشد.
این دفعه لازم نیست نامه بنویسید. سید صدایتان را از هر فاصلهای خواهد شنید. مطمئن باشید صدایتان وسط فریادها گم نخواهد شد.
من هم چیزهایی نوشتهام. از بغض کلمه تراشیدهام. میدانم سید روی برق گونهام شرمندگیم از نق زدنها و غر زدنها را خواهد خواند. سید خواهد شنید که قدر دانش شدهایم...
#شهیدِجمهور
#خادم_الرضا
#محبوبِ_آسمان
🆔 @mmohammaddoust
مرهم دردها
#رئیسیعزیز
نا امید نبودم. فقط از آدمها بریده بودم. نای حرف زدن نداشتم. ابروهایم از سنگینیِ سر درد افتاده بود روی چشمانم. خواهرم پرسید: «چرا اینقد پکری» ابرو بالا دادم. حوصله حرف زدن نداشتم. صدای زنگ گوشی بلند شد. راننده اتوبوس بود. قطع کردم. دوباره زنگ زد. چهار یا پنج بار زنگ خورد تا جواب دادم. «مرد حسابی کارتو راه انداختم اینه جوابم؟» سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «کی پولمو میدی؟» چشمانم را بستم. گوشی را از صورتم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم. «میدم داداش. یکی دوروز مهلت بده.» رفتم داخل اتاق. دراز کشیدم. آدمها را یکی یکی جلوی چشمم آوردم. هیچکس نبود کاری ازش بربیاید. دو هفته میشد آمده بودیم. هیچکس آدم حسابمان نکرده بود. یکی دو نفر وعده سر خرمن داده بودند. میدانستم تهش خبری نیست. علی زنگ زد. «مصطفی چه کردی؟ مصالح ساختمونی گیر داده. پولشو میخاد.» علی میدانست از روز اول اردو جایی نبوده پیگیری نکرده باشم.
هنوز تلفن علی تمام نشده بود مصالح ساختمانی آمد پشت خطم. نتوانستم جوابش را ندهم. «اسم شما جهادیه؟ شما مثلا طلبهای؟» توی دلم گفتم: «آخه یکی نیست بهت بگه مگه مجبوری وقتی پول نداری اردو جهادی راه بندازی» صدایم را صاف کردم. «من تا حالا بدقولی نکردم. این دفعه بد آوردیم.» کف سرم میسوخت. دو روز نخوابیده بودم. چشمانم باز نمیشد.
صفحهٔ گوشی روشن شد. «شماره نماینده خبرگان استان. زنگ بزن شاید فرجی شد.» پیام علی بود. با بیمیلی روی شماره زدم. تا آخر بوق خورد. کسی جواب نداد. حال ناراحتی نداشتم. مسئول کشوری بود. میدانستم نباید توقع جواب داشته باشم.
گوشی را انداختم کناری و پلکهایم را روی هم گذاشتم.
روز بعد باید به درس و بحث میرسیدیم. دلشکسته و پر از درد غروب راهی قم شدیم. گوشی را گذاشتم توی داشبورد. تازه از بیرجند خارج شده بودیم. سرم پر درد بود. صدای گوشی بلند شد. گوشی را برداشتم. شماره ثابت از تهران روی صفحه بود. «صبح با من تماس گرفتید. در خدمتم.» صدایش گرم و آرام بود. توی ذهنم دنبال تماسها گشتم. از صبح صدها تماس گرفته بودم. کسی به ذهنم نرسید. «ببخشید بهجا نیاوردم. معرفی بفرمائید.» «رئیسیام.» گیج بودم. انگار هنوز متوجه نشده بودم با خودم تکرار کردم «رئیسی» شنید. گفت: «بله رئیسی» تازه فهمیدم دارم با معاون اول قوه قضائیه. با نماینده خبرگان رهبری استان حرف میزنم. سردردم یادم رفت. روی صندلی جابجا شدم. برایش از اردو جهادی گفتم. از دُرح و کارهایی که این چند سال کرده بودیم. شمرده شمرده حرف زد. «آفرین. خیلی خوب. از من چه کمکی برمیاد.» قرار دیدار گذاشتیم. تلفنم تمام شد. فلاکس را از داخل سبد برداشتم. لیوانی چای برای دوستم ریختم. شیشه را دادم پایین. با صدای بلند فریاد زدم ...
رو به حسین گفتم: «صبحی زنگ زدم جواب نداد. الان خودش زنگ زد. حتی به منشی نگفته بود.» حسین پرسید: «شمارتو داشت؟» مطمئن بودم شمارهام را ندارد.
او رئیسی بود. عزیز جمهور ...
#خادم_الرضا
#عزیزجمهور
#شهیدِجمهور
#شهید_خدمت
#خاطرات_جهادی
🆔 @mmohammaddoust
این روزها دلتنگیمان عود کرده. توی هر تصویر دنبال نشانهای از گمشدهمان میگردیم. بعد که پیداش کردیم، بغض میپرد تو گلویمان. از گرم شدن گونههایمان بعد از شنیدن ضرب آهنگ یک موسیقی آشنا کیف میکنیم. امان از نیشِ خندههای تلخ، نگاههای زیر چشمی، نیش زدنها، دردشان آه از دلمان بلند میکند.
شاید این دردها برای بعضی ماندگار نباشد. لابهلای شلوغیهای روزگار گم شود. ولی برای خیلیها اینجور نخواهد بود.
دیروز فیلمی از مردی میانسال با لباس پاکبانی دیدم. گریه میکرد. مثل مادر از دست دادهها، دستهایش هوار میشود روی سر و صورتش. دستفروشی کنار بساطش، به جایی دور خیره شده بود. صدای شهیدِعزیز موسیقی متن نگاهش بود. زنی میانسال روی جدول، چشمهایش توی آسفالت غرق شده بود.
این چند روز بچههای درح مدام زنگ زدند. نگران آینده بودند.
#شهیدِجمهور برای خیلیها امید بود. پشتیبانی درجهیک. دلگرمیِ روزهای سخت. شبیه یک پدر، پدری که همه تلاشش حال خوب خانوادهاش است.
ما بزرگ از دست دادهایم. دلگرمی روزهای سختِ خیلیهامان رفته. دلمان از غم لبریز شده. با اینهمه نا امید نیستیم. پدر این مردم حواسش به خانواده خواهد بود. ما یادمان نخواهد رفت منتظریم...
این تصویر دختر شیهد اسداللهی است. دختری از اهالی دیار آفتاب، خراسانجنوبی. بعد از رفتن پدرش، شاید کسی اینگونه بهمهر در آغوشش نگرفته بود. حالا باز دوباره عکس آغوش را بغل گرفته...
#شهیدِجمهور
#شهیدخدمت
#شهیدِمردم
#رئیسیعزیز
🆔 @mmohammaddoust
14.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ
عیداللهالاکبر، عید غدیر مبارک همه مسلمونا و آزادگان عالم باشه🌹🌱
اگه عید غدیر رو یه حادثه تاریخی ندونیم. اگه مسئله رو به تاجگزاری آقاجان امیرالمؤمنین علیابیطالب عليهالسلام تقلیل ندیم. میشه عید همه مسلمونا. شادی همه آزادیخواهان عالم...
من فکر میکنم اگر الان اختلافی وجود داره. اگه هنوز غدیر عید بعضیها نشده. یه علتش اینه نگاه حداقلی به غدیر داشتیم...
🟢 عید غدیر روز رونمایی از مدل اسلام برای حکمرانی است.
عیدتون مبارک 💐 💐
کیفور باشید 😊
🆔 @mmohammaddoust
برای روستا.
برای زنده شدن زیباییهایش رأی میدهم.
روستا ریشه است. روستا جان است.
#طلبه_جهادی
#مصطفی_محمددوست
#روستا
#انتخابات
#جلیلی
چرا و به چه کسی رأی میدهم؟؟ 👇
🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشت | ممحمددوست
برای روستا. برای زنده شدن زیباییهایش رأی میدهم. روستا ریشه است. روستا جان است. #طلبه_جهادی #مصطفی
#موقت
همه میدانید من بزرگ شده روستا هستم. متولد روستایی در دروازه آفتاب. خراسانجنوبی. زیرِ پای امام مهربانیها...
همان اوایل درس و بحث، تصمیم گرفتم زندگیام را برای روستا نفس بکشم.
حالا هجده سال میشود که به هرجا نگاه میکنم برای روستا ایده میگیرم. به معماری روستا، لباس روستا، فکر میکنم. به شغلی که به تن روستا بیاید. به کرامتی که شایسته روستا باشد.
خیلی وقت میشود تصمیم گرفتهام توی بازیهای سیاسی مهره نباشم. از کسی حمایت نکنم. اسم شخصی توی کلامم نیاید. ولی وقتی پای روستا وسط میآید قصه فرق میکند. دست خودم نیست. بیقرار میشوم. دلم میخواهد روستا جان بگیرد. آنقدر که دوباره دست شهر جلویش دراز شود.
تمام این سالها برای خوب شدن حال روستا نسخههای مختلف را دیدهام. کتاب خواندهام. تجربیات را شنیدهام با تمام وجودم دویدهام.
میخواهم بگویم زندگیم برای روستا بوده. همیشه توی حال و هوای روستا نفس کشیدهام.
حالا بعد از پرکشیدن شهیدِجمهور. باید دوباره فردی را برای مدیریت کشور انتخاب کنیم.
همهی ما اهدافی داریم. آرمانهایی و رؤیایی. رؤیای من روستا است. رؤیای من برگشت روستا به روزهای شیرین و خوش است.
نامزدهای انتخابات را تا حدی از قبل میشناسم. من باید کسی را انتخاب کنم که هدفم و #رؤیایم را بفهمد و برایش برنامه داشته باشد.
با شناختی که پیدا کردم. آقای #جلیلیِ عزیز نامزدی است که روستا را خیلی بیشتر، کاملتر و دقیقتر از بقیه شناخته است. ظرفیت روستا را باور دارد. نیازهایش را میفهمد. روستا را جان میداند. ریشه میبیند. و برایش برنامه دارد.
من. به عنوان یک عضو کوچک از جبهه خادمین روستا. به عنوان یک #طلبه_جهادی کوچک، با همه احترامی که برای سایر نامزدهای محترم قائلم. به آقای جلیلی رأی خواهم داد. کسی که فکر میکنم با آمدنش حال روستا خوب خواهد شد. گل روی دیوار باغ بابا خواهد روئید.
ما میخواهیم روستا محور باشد. روستا جان باشد. میخواهیم دوباره روستا را زیبا ببینیم.
#مصطفی_محمددوست
#انتخابات
#روستا
#روستاجاناست
#روستاریشهاست
#طلبه_جهادی
#جلیلی
🆔 @mmohammaddoust
روزی که همشاگردی با مرامم، حسامِ محمودی پیام داد توی نوکری کنارشان باشم. مثل عروسِ خجالتی زبانم به بله نمیچرخید. به قد و قوارهام نمیآمد بین خادمان حرم مولی باشم. اندازه این کار نبودم. ناخالصیها، مثل شاخههای خشک و سیاه از سر و کولم بیرون دویده بود. وسط خوبان جا نمیشدم. از دیروزعصر که کوله را تندتند جمع کردم و آمدم کنار حسین دهستانی عزیز، روی صندلی اتوبوس نشستم. دوباره همان فکرها توی سرم خزید. کمکم میلههای مرز مهران جلوی پیشانی اتوبوس سد خواهند شد. من ولی هنوز باورم نشده راهیم.
آقایی مولا را هزار هزار بار دیدهام. ولی مثل همیشه تا برق گنبدش نزند توی چشمم. وسعت بزرگی و لطفش گرمم نمیکند. انگار هرچه بدیهای من قد میکشد، بزرگی آقا بالاتر است...
راستش من فکرش را هم نمیکردم راهی نجف باشم...
حالا از شما رفقای دیده و ندیدهام میخواهم حلالم کنید. به شرط توفیق نایبالزیاره و دعاگو خواهم بود.
نیت دارم شبها زیارت نیابتی بروم. اگر دلتان توی صحن و سرای آقا است؛ ولی دستتان نمیرسد. اگر عزیزی دارید که میتوانم به نیابتش روبروی ایوان طلا دستبهسینه بایستم. نامش را بنویسید. انشاءالله انجاموظیفه میکنم.
#اربعین
#روایت_خادمی
#ذره
🆔 @mmohammaddoust
من و تو را
(،) ویرگولی مکث میدهد
(.) نقطهای؛ پایان
در() پرانتز هم که نمیگنجیم.
#محمد_علی_بهمنی
#شاعر_عاشق
🆔 @mmohammaddoust