eitaa logo
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
230 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
﴾﷽﴿ خیره‌بر‌عکس‌حرم،زیرلب‌میگویم نوکرت‌دلتنگ‌است،خودت‌کاری‌کن(: #حسین‌من♡ #ࢪ‌ضاےمن♡ ﴿چیزے‌ڪــہ‌دنبالشے‌﴾ 『 https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/12956 』 از‌ایـن در مـرو ڪـہ نـظـرشـده اے(: 『 کپے‌!؟/حلاله‌،صلوات‌یادت‌نره‌رفیق』
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،مثل زندگی این بچه مذهبی ها. بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد.. و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، ، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از امین بودم.ولی امین ساکت بود. آخرکلاس استاد گفت: _سؤالی نیست؟ وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم: _من سؤال دارم. استادشمس که انگار منتظر بود گفت: _بپرس. -گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟ باپوزخند گفت: _بله،گفتم. -معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟ یه کمی فکر کرد و گفت: _نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره. _ توی جایگاه ویژه ای داره. همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین. گفتم: _عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست. مثل که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. اسکناس درسته ولی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه. استادشمس گفت: تو تا حالا عاشق شدی؟ -من هم عاشق شدم...منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه میفته.. بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم: _من عاشق مهربان ترین موجود عالم هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم. با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم *خدا* برگشتم سمت بچه ها و گفتم: _آدمی که مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم باشه. وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در... برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم: _کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر بوده. رفتم توی حیاط.... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
بسم رب خݪق زهࢪا؎ ؏ــݪۍ 🌿 سلام و عرض ادب خدمت همراهان همیشگی کانال مبتـلا بـہ حࢪ‌م:)))🚶🏻‍♀ به اطلا
-چرا رمانتون اینجوریه؟ یهو از وسط پارت ده رفتین پارت بیست بعدش یهو رفتین پارت سی؟ یعنی چی واقعا؟؟؟؟؟ لطفا رسیدگی بشه + و... بقیه موارد روهم همینطور در جستجو بزنید میتونید مشاهده کنید(: پارت گذاری رمان کاملا درست هستش بزرگوار🌿 اگرم منظورتون اینه که چرا زود به زود پارت گذاری میکنیم، این درخواست خود اعضای محترم کانال بوده🙂🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تا صبح خوابم نبرد... قران و نماز خوندم تا یکم اروم بشم... باید میرفتم تهران دنبال مادر و پدر خونیم میگشتم... بانوجان ادرس شرکت اقاعه یعنی بابامو داشت... البته اگر الان بعد این همه سال هنوزم همونجا باشه... مامان و بابا خیلی اصرار داشتن باهام بیان ولی من خودم نخواستم چون اونا اگر میومدن مطمئن بودم مامان اگر میدید من با اون یکی خانومه مهربون برخورد می کنم کلی غصه میخورد... خب مادره دیگه بچشو فقط برای خودش میخواد... با کلی اصرار راضیشون کردم که اجازه بدن با زهرا(صمیمی ترین رفیقم که از بچگی باهم بزرگ شدیم)برم تهران... منو زهرا هیچ چیز پنهونی از هم نداشتیم و همیشه اول از همه رازهامونو بهم میگفتیم ولی خب این سری استثنا بود... مطمئنم فردا که تو دانشگاه ماجرارو براش تعریف کنم کلمو میکَنه که چرا زودتر بهش نگفتم... خلاصه شبم کم کم تموم شد و به قول این داستانای رویایی خورشید خانوم از راه رسید... پاشدم حاضر شدم و چادرم و سر کردم و رفتم پایین... مامان تو اشپزخونه پشتش به من بود و داشت چایی میریخت... از پشت بغلش کردم که پرید هوا... -هیننن دختر زهره ترک شدم چیکار میکنی؟ +وا منیر خانوم شما که انقدر ترسو نبودین... برگشت سمتم به چشماش که نگاه کردم باد کرده بود و دوتا کاسه خون بود معلوم بود که تا صبح فقط داشته اشک میریخته... اخم کردم و شاکی گفتم +مامان...این چه بلاییه سر چشمات اوردی؟ مگه نمیدونی چشمات دنیامن؟ با دنیای دخترت این کارو میکنی؟ مامان دوباره چشمه ی اشکش شروع به جوشیدن کرد و گفت -اخه این مدت که نیستیو چجوری تحمل کنم؟ من بدون تو چجوری تو این خونه بمونم اصلا... تو تمام نشاط و زندگی این خونه ای +مامان من... من که نمیرم بمیرم که... نزاشت بقیه حرفمو بگم و لبشو گزید و گفت -نچ دختر این چه حرفیههه خدا نکنه... +منم همینو میگم دیگه... یه سفر چند روزس میرم میام -آیه اینارو منم میدونم ولی دلم رضا نمیده... +بعد دانشگاهم ان شاء الله باهم میریم حرم امام رضا اونجا خود امام رضا به دلت رضا میده... خوبه؟ بازم گریش شدت گرفتو گفت -ای واییی تو نباشی من با کی برم حرمم؟ +مادر من دعا به این گندگی اینجا چیکار میکنه؟ اینو که گفتم یهو یچیز محکم خورد تو گردنم... یه لحظه که حس کردم نفسم رفت... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱