🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
دیگه کسی حرفی نزد و همگی مشغول خوردن بقیه صبحونشون شدن...
بعد از اتمام صبحونه بلند شدیم که هرکدوم بریم سراغ کار خودمون که پدر گفت بعد از دانشگاه بریم برای کارای ازمایش...
منم مخالفتی نکردم و گفتم چشم...
بعدشم با زهرا راه افتادیم تا بریم دانشگاه...
وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سر کلاس...
همه مشغول حرف زدن با دوستا و اکیپای خودشون بودن و اصلا توجه کسی سمت ما نبود...
مام خیلی اروم و بدون جلب توجه رفتیم یجا نشستیم...
از اونجایی که دوست نداشتم زیاد تو چشم باشم و زهراهم اینو میدونست رفتیم و ته کلاس نشستیم...
با زهرا یکم مسخره بارب در آوردیم و اروم خندیدیم تا اینکه استاد وارد شد...
اسامی رو خوند و حضور غیاب کرد...
وقتی که اسم مارو خوند سر همه برگشت سمت ما...
ولی منو زهرا ترجیح دادیم یجوری وانمود کنیم که متوجه نگاه بقیه نشدیم و همونطوری عادی سر جامون نشستیم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱