eitaa logo
. مدافعانِ‌چادࢪ .
1.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
86 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان حتی قبل ترش، خانه ی همسایه یه قالی می بافتیم و بابت روزانه مزد می گرفتیم. بعد ها آقا جان با صاحب کار صحبت کرد و او آمد خانه خودمان بک دار نصب کرد. نخ و نقشه و هر چیزی را که لازم بود.، می آورد و از آن به بعد در خانه خودمان قالی می بافتیم.قالی که تمام می شد، مزد مارا می داد و قالی را می برد. بعدش هم خیلی زود نقشه جدید را می فرستاد و قالی بعدی را سر می انداختیم. تقریبا ده ساله بودم. دستم تند بود.ولی روی تخته ی قالی ارام نمی گرفتم.نمی توانستم بی سر و صدا بشینم یک گوشه و سرم به کارم باشد. با انگشت هایم قالی می بافتم و در فکر و خیالم آسمان و ریسمان را به هم. آقاجلن و مادر می دانستند غافل بشوند، اتش می سوزان. سرک می کشیدم تا سر در بیاورم چطوری می شود از درخت بالارفت یا از دیوار بالا کشید.جوری بود که هر دسته گلی به اب می رفت، حتما یک جایش به من ربط داشت. ولی کارم روی زمین نمی ماند؛ برای همین هم صدای کسی در نمی آمد. یک بار توی کوچه، پشت در حیاط ماندم. اول می خواستم در بزنم،ولی چشمم خورد به دیوار و فکر کردم لازم نیست در را برایم بازکنند؛ خودم از پسش بر می ایم.نگاه انداختم و دنبال یک کشوری، سنگی، چیزی گشتم که از دیوار صاف بیرون زده باشد.دیده بودم آقاجان روی تنه ی درخت دنبال جای پا می گردد و مطمئن که می شود، دستش رابه یک جایی محکم میکند و با یک نفس، یاعلی می گوید و خودش را می کشاند روی تنه درخت؛ می خواستم ادایش را در بیاورم..... ادامه دارد....... کپی ممنوع❌