eitaa logo
. مدافعانِ‌چادࢪ .
1.2هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
86 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان ان قدر طول دیوار را قدم زدم و بالا و پایینش را نگاه کردم که بالاخره چند تا جای پا پیدا کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و پریدم تو حیاط. نزدیک بود با صورت زمین بخورم که دست هایم را سریع رساندم به زمین، وقتی روی پا بلند می شدم، باخودم فکر کردم که بهتر است خودم به جای اقاجان برم توت تکانی! سر چرخاندم ببینم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه. می خواستم به هر که دیده بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم؛ ولی دریغ از یک جفت چشم. خاک لباس هایم را اکانتم و دویدم داخل خانه. عزیز جلویم سبز شد. وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی، به گفتن یک هیچی پسنده کردم تا نشنوم که بگوید اخرالزمون شده مگه دخترا... به حق کارای نکرده! و نبینم لب پایینش را خیلی ریز به دندان می گیرد. چند وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود. آقاجان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست، سعی کرده بود بترساندم. فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانه داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم، پدر و مادر جوجه ها چشمم را در میاورند. باور کردم. اما تقصیر من نبود.، ان روز توی خانه تکو تنها بودم؛ حوصله ام سر رفته بود. حوصله ی قالی بافی هم نداشتم، کمی طناب بازی کردم، گرمم شد، عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم. رفتم دم حوض، یک کلاغ نشسته بود ان طرف حوض و داشت با حوصله...... ادامه دارد Eitaa.com/Modafeane_Chador