قدرتِ اول منطقه در دستِ کسی
است که رؤیای نیل تا فراتِ اسرائیل
را به پیروزی استراتژیِ راهبردیِ
قندهار تاقدس جبههٔ اسلام تبدیل کرد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
براییـــهبچـهبسیجــی..
خستگــیممنوعـهمـشتــی..
بـــهقــولحاجاحمدهرموقعك
پرچماسلاموانتهـایافقگذاشتـــیبعـداستـراحـتکـن!
#نظآمی #لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل این نوشته ها رو نمی دونم
نمیدونم اینکه نوشتنااا درسته یا نه!
اما به هرحال زیارت قبول🤚
سلام
انشاءالله نصیب شما
شما برام دعا کنید من رو سیاه محتاج دعاتون هستم.
فکر نکنم بریم حرم خانوم جان حضرت معصومه سلام الله علیها.
اما وقتی خواستم نماز امام زمان ارواحناه فداه رو بخونم همه ی بیمار ها رو در نظر گرفتم مخصوصا بیمارهایی که روی تخت بیمارستانن و اوناییکه دکترا جوابشون کرده.بیمارای روحی روانی اوناییکه میخوان ازدواج کنن اونایی که بچه میخوان
انشاءالله با دعای مخصوص آقامون قلبتون خوب خوب بشه
غصه نخورید
خودم با اینکه یک ساعت بیشتر با شهر قم فاصله نداریم بعد یک سال اومدم جمکران
آقا همه جا هست و هوای دختر ،پسراشو داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای خوبم
پدر مهربونم
عزیز جونم
ممنون از اینکه با دعای خوب بزرگواران توی کانال لایق دونستی نائب الزیاره شون باشم.
پدر عزیزم ...
درسته داریم بر میگردیم اما هر موقع هر جا باهات حرف بزنم صدامو میشنوی و این آرومم میکنه🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_نسل_سوخته
قسمت هشتاد: شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش
برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی...
غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما
شر شما در اونه...
خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟
... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ...
محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات
جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو
صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ...
ـ آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ...
اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم
هاش رو دید ...
ـ تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه
کردنش...
ساکت شد ...
ـ من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم
رو سرزنش می کردم ... که...
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس
گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...
قسمت هشتاد و یکم: مأموریت
ـ اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از االن کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق
العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز
می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می
چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس
کرد ...
ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به
محل...
اشک، امانش رو برید ...
ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته
بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن
... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ...
بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ...
بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه
شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد
... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از
بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ...
فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ...
ـ پیداش کردید؟ ...