بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و دوازدهم: ترس از جوانی
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی دونستم باید چه کار کنم ...
اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن
بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
ـ چرا نخوابیدی؟ ...
ـ خوابم نمی بره ...
اومد طرفم ...
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟ ...
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ...
ـ ببخشید ...
و ساکت شدم ...
ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ...
ـ از دستم عصبانی هستی؟ ... می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می گفتم
همه چیز خراب می شد ... مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می
کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می شد ...
حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ... هر آدمی ... کم یا زیاد ...
ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی
هم نبود؛ بود؟ ...
و سکوت فضا رو پر کرد ...
ـ از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی
اینقدر بزرگ شدی ...
نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...
ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه اش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ...
و حرمتش رو بشکنی ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون
طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار
هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...
مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...
قسمت صد و سیزدهم: قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ...
نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود
سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ..
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن
بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت
ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصال متوجه صدای زنگ نشده بودن ...
از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا
چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی
می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن
مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد
می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ...
بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم
رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به
کسی خبر بدم ...
ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی
خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ...
اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می
تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود
که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
قسمت صد و چهاردهم: کنکور
"دایی محمد اومد" ...
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی
فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار
بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد
... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک
از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم
روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ...
وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش
... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش
اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه
... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر
کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل
آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ...
سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده
ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری
و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم
با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی
رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
خواهرا برادرا دقت کنید✋
امشب بنابه درخواست کاربر محترم یه دورهمی کوچیک حوالی ساعت ۱۰ و نیم داریم درمورد #گام_دوم_انقلاب.
شما هم اگه مطلبی در این مورد میدونید تو ناشناس بگین تا موردی جا نمونه☘
نه من همچین حرفی نزدم ✋
شما فیلم هایی رو که دیدین باید تاریخ مصاحبه رو هم نگاه کنید.
حدود ۴تا ۵ ماه پیش شرایط سر حجاب جوری پیش رفت و ملتهب شد که بد حجاب ها فکر میکردند همه ی محجبه ها بد اخلاقن از اونا بدشون میاد یا به عبارتی دشمن همدیگن.
اما اون سخنرانی ها دل هر دو گروه رو نزدیک کرد.
به نظر من نیازی به تعریف و تمجید از چادری ها نیست خود حزب اللهی ها نباید توی هر زمینه ای میدون خالی کنند و پا پس بکشن.
یه موقع هایی راه درسته مقصد درسته اما همه خلاف جهت شما در حرکتند و شما رو مورد مماشت قرار میدن آیا شما باید با اونا همسو بشین؟
راستی اون بزرگواری که درمورد خود ارضایی پرسیدن ،مجاهد تا جاییکه بدونن جوابتون رو میدن .
اما من لینک کانال کلبه رو در اختیار شما میزارم درمورد این موضوع صحبت شده و پی وی مشاور هم در اختیاقرار دادن که سوالاتتون رو بپرسید.
فقط فقط
❌باید بالای ۱۵ سال سن داشته باشید❌
توجه کنید از من گفتن بوداا 👆
مدیونی اگه سنت کمتر بود و رفتی
@kolbehh_12
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۶ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Friday - 17 March 2023
قمری: الجمعة، 24 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️16 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️21 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️24 روز تا اولین شب قدر
▪️25 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
🔷️درمان سلبریتی لگد پران
ممنوعالمعامله شدن۵۳چهره سرشناس
این۵۳ نفر حق فروش خانه،زمین،خودرو و یا هر مالی که به نام آنها درسازمان ثبت اسناد و املاک کشورقید شــده را ندارند
ان ها نمیتوانند حداقل تازمان لغواین حکم به خرید هرگونه ملک وخودرو اقدام کنند.
🔴 نیروهای ویژه صهیونیستی: از یکشنبه در ارتش خدمت نمیکنیم
🔸یکصد تن از نیروهای ذخیره سرویس عملیات ویژه رژیم صهیونیستی پنجشنبه شب اعلام کردند در اعتراض به اصلاحات قضایی از یکشنبه در ارتش خدمت نخواهند کرد.
🔴 چند روز پیش چینی ها فهمیدن که ارتش آمریکا از چادرهای چینی استفاده می کنه!
🔹 حالا مشخص شده ای چادرا مربوط به کمکای بشر دوستانه چین به سوریه بوده!
#دزدها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 برای نابودی اسرائیل چند بمب لازم است؟😎
♻️#انتشارش_با_شما
این عکس مربوط به همین موضوع هست.
و در کتال های درسی مخصوصا آمادگی دفاعی هم دیدن
به نظرتون این عکس چه مفهومی رو بهمون میرسونه؟
https://harfeto.timefriend.net/16516470681921
بگین تا بریم سراغ ادامه مطلب